پارت ۴۴
#پارت_۴۴
#ناشناخته_ی_من_تا_ابد_بمان
دیانا:
پارسا و اون چند تا پسره اومدن تو
یه اسلحه دستش بود که همه ی کسایی تو رستوران نشسته بودن دستاشونو بردن بالا
پارسا : که منو میخواستید بفرستید زندان آره؟
به خدا کاری میکنم که روزی ده بار آرزوی مرگ بکنی ارسلان
دیانا رو از من می دزدی آره؟
احمق تو خودت عاشقی نمیفهمی
همه یهو با یه طرز عجیبی به ارسلان نگاه کردن
نیکا : ارسلان....این داره چی میگه؟
ممد : دیانا اینجا چه خبره؟
متین که همینجوری شوکه مونده بود
دیانا : ب....بچه ها بعدا میگم
پارسا : اِ رفیقاتون نمیدونن؟!
میخواین من بگم بهشون؟
دیانا : پارساااااااااااااااااا
اشک تو چشمام حلقه زد
دیانا : چرا نمیزاری راحت زندگیمون رو بکنیم خو ولمون کن دیگه
ارسلان یا من چه هیزم تری به تو فروختیم که انقد اذیتمون میکنی
پارسا : هیچی گناه جنابعالی میدونی چیه اینکه من عاشقت شدم
بابا دیانا من........
ممد : هووووووووو همین جوری برا خودت میبری و میدوزیاااااا
یکم دیگه زر اضافی بزنی من میدونم با تو
پارسا : مثلن میخوای چی کارکنی؟😏
ممد : یه کاری که از کرده ی خودت پشیمون بشی
ممد :
داش اعصابمو خورد میکرد مرتیکه عوضی
ترس و وحشت رو قشنگ میشد از نگاه ارسلان و دیانا خوند
معلوم نیس چیکارشون کرده
اون پسره که دیانا بهش گفت پارسا پوزخندی زدش
پارسا: یه نمونشو میشه انجام بدی عیزم؟
چاقویی که از بابای گلم به ارث برده بودم رو از توی جیبم در آوردم و کردم تو شیکمش
متین : بعد از حرف پارسا یهو ممد یه چاقو از جیبش در آورد و کرد تو شیکم اون پسره
ممد : بچه ها بیاید بریممممم
همه بدو بدو رفتیم سمت ماشین متین
من نشستم راننده کنارمم متین
ارسلان و نیکا و دیانا هم نشستن پشت
با هر قدرتی که داشتم پامو گذاشتم رو گاز به سمت خونه ارسلان
نیکا : ممد نرو خونه ارسلان شاید خونشو بلد باشه
ممد : آره
متین : بیاید بریم خونه من
باشه ای زیر لب گفتم و رفتم سمت خونه ی متین
نمیدونم چرا به چاقو کشی علاقهمند شدم😂
#ناشناخته_ی_من_تا_ابد_بمان
دیانا:
پارسا و اون چند تا پسره اومدن تو
یه اسلحه دستش بود که همه ی کسایی تو رستوران نشسته بودن دستاشونو بردن بالا
پارسا : که منو میخواستید بفرستید زندان آره؟
به خدا کاری میکنم که روزی ده بار آرزوی مرگ بکنی ارسلان
دیانا رو از من می دزدی آره؟
احمق تو خودت عاشقی نمیفهمی
همه یهو با یه طرز عجیبی به ارسلان نگاه کردن
نیکا : ارسلان....این داره چی میگه؟
ممد : دیانا اینجا چه خبره؟
متین که همینجوری شوکه مونده بود
دیانا : ب....بچه ها بعدا میگم
پارسا : اِ رفیقاتون نمیدونن؟!
میخواین من بگم بهشون؟
دیانا : پارساااااااااااااااااا
اشک تو چشمام حلقه زد
دیانا : چرا نمیزاری راحت زندگیمون رو بکنیم خو ولمون کن دیگه
ارسلان یا من چه هیزم تری به تو فروختیم که انقد اذیتمون میکنی
پارسا : هیچی گناه جنابعالی میدونی چیه اینکه من عاشقت شدم
بابا دیانا من........
ممد : هووووووووو همین جوری برا خودت میبری و میدوزیاااااا
یکم دیگه زر اضافی بزنی من میدونم با تو
پارسا : مثلن میخوای چی کارکنی؟😏
ممد : یه کاری که از کرده ی خودت پشیمون بشی
ممد :
داش اعصابمو خورد میکرد مرتیکه عوضی
ترس و وحشت رو قشنگ میشد از نگاه ارسلان و دیانا خوند
معلوم نیس چیکارشون کرده
اون پسره که دیانا بهش گفت پارسا پوزخندی زدش
پارسا: یه نمونشو میشه انجام بدی عیزم؟
چاقویی که از بابای گلم به ارث برده بودم رو از توی جیبم در آوردم و کردم تو شیکمش
متین : بعد از حرف پارسا یهو ممد یه چاقو از جیبش در آورد و کرد تو شیکم اون پسره
ممد : بچه ها بیاید بریممممم
همه بدو بدو رفتیم سمت ماشین متین
من نشستم راننده کنارمم متین
ارسلان و نیکا و دیانا هم نشستن پشت
با هر قدرتی که داشتم پامو گذاشتم رو گاز به سمت خونه ارسلان
نیکا : ممد نرو خونه ارسلان شاید خونشو بلد باشه
ممد : آره
متین : بیاید بریم خونه من
باشه ای زیر لب گفتم و رفتم سمت خونه ی متین
نمیدونم چرا به چاقو کشی علاقهمند شدم😂
۲۴.۹k
۰۷ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.