رزکوچک

╭────────╮
‌ 𝐥𝐢𝐭𝐭𝐥𝐞 𝐫𝐨𝐬𝐞 ‌‌
╰────────╯
رُزکـــوچــــک³¹
.دستای گرم یکیو توی دستام احساس کردم.
تهیونگ محکم بغلم کرد و دستشو توی موهام فرو برد.
_هیس،چیزی نیست
سرم رو گذاشتم روی سینه‌ش و شروع کردم به گریه کردن.
آروم گفت:چیشده؟
با صدای بغض داری گفتم:الیز،اون..اون..
گریَم اوج گرفت،بیشتر خودمو بهش فشردم و اشک ریختم.
توی بالکن روی صندلی نشسته بودم و به الیز فکر میکردم.
تهیونگ با یه لیوان اومد سمتم و گفت:بهتری؟
سرمو به معنی اره تکون دادم و لیوانو گرفتم.
تهیونگ نفس عمیقی کشید و کنارم نشست.
دستشو به سمت صورتم برد،گونمو نوازش کرد و گفت:نگران نباش،من مطمئنم حالش خوبه
لبخند بی روحی زدم و گفتم:اون مجبور شد با مردی که دوستش نداره ازدواج کنه،و الان..
دستشو گذاشت روی لبم و گفت:هیـــش
لبخند شیرینی زد و آروم بلندم کرد و گذاشت روی پاهاش.
دستشو دورم پیچید و گفت:دلم نمی‌خواد رز کوچولوم رو پژمرده ببینم
لبخندی زدم و سرمو گذاشتم روی شونش.
در مورد خانواده تهیونگ خیلی کنجکاو بودم،یعنی چه اتفاقی براشون افتاده؟
میتونم یه چیزی بپرسم؟
سرشو تکون داد و گفت:بپرس
پرسیدم:تو در مورد خانوادت چیزی به من نگفتی،اونا کجان؟
کمی مکث کرد و بعد گفت:این عمارت قبلا برای پدرم بوده،پدرم عاشق مادرم که یه خدمتکار بوده میشه و ازدواج میکنن،وقتی مادرم نه ماهه منو حامله بوده دشمنای پدرم به عمارت حمله میکنن،اون حــ ـرومی ها میخواستن مادرمو به قتل برسونن که پدرم مانع میشه و چاقو میخوره،نگهبانا رسیده بودن اما دیگه دیر شده بود،مادرم تن بی روح و سرد پدرم روی توی آغوشش گرفته بوده و گریه میکرده،توی همون لحظه موقعه زایمان مادرم میرسه و خدمتکارا هونحا منو به دنیا میارن،اما..
چرا یهو ساکت شد؟
سرمو از روی شونه هاش برداشتم...

#فیک#رمان#جیمین#بی_تی_اس#رز_کوچک#وی#تهیونگ#جونگکوک#شوگا#نامجون#جی_هوپ#جین#سناریو
دیدگاه ها (۲۲)

╭────────╮ ‌ 𝐥𝐢𝐭𝐭𝐥𝐞 𝐫𝐨𝐬𝐞 ‌‌ ╰────────╯ ...

╭────────╮ ‌ ‌ ‌ 𝐚 𝐬𝐢𝐩 𝐨𝐟 𝐲𝐨𝐮 ‌ ╰────────╯جـ...

╭────────╮ ‌ 𝐥𝐢𝐭𝐭𝐥𝐞 𝐫𝐨𝐬𝐞 ‌‌ ╰────────╯ ...

╭────────╮ ‌ 𝐥𝐢𝐭𝐭𝐥𝐞 𝐫𝐨𝐬𝐞 ‌‌ ╰────────╯ ...

شوهر دو روزه. پارت۴۴

دوست پسر دمدمی مزاج

فیک ازدواج اجباری(پارت۴۱)

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط