🍷پارت59🍷
🍷پارت59🍷
*میسو*
_اخم میکنی شبیه پاپی ها میشی
پوزخند زد و رفت نشست رو میز از عصبانیت رو به انفجار بودم به من میگی پاپی نه
تو ادمی بانی
بانی قشنگ مناسبش بود با اون دندونای اعصاب خورد کنش بیخیال داشت غذاشو میخورد
نگاه کن
خود بانیه
حق داشتم موهای بلندش ریخته بود رو پیشونیش موقع خوردن لباش غنچه میشد و دوست داشتی بزنی تو کلش
رفتم سمت یخچالو برای خودم اب ریختم رفتم به کانتر تکیه دادمو مشغول خوردن ابم شدم
اصلا بهش نگاه نمیکردم
_اصلا دروغ گوی خوبی نیستی
اب تو گلوم گیر کرد و شروع کردم به سرفه کردن کاملا خم شده بودمو سرفه میکردم
حتما قرمز شده بود از کجا فهمید لعنتی این اصلا مثل یه ادم عادی نیست اصلا
سرفم قطع شد
اما بازم یکم سرفه میکردم بلند شدم و دستمو گذاشتم رو دهنم
+چ... چی
چاپستیکو گذاشت رو میزو بلند شد اومد سمتم عقب رفتم که خوردم به کانتر دوباره ضربان قلبم برگشته بود
لعنتی از کجا فهمیده بود از کجا
نزدیک شد بهم و خم شد روم
_گفتم اصلا دروغ گوی خوبی نیستی
خودمو بیخبر نشون دادم
+نمیفهمم
لبخند دندون نما زد
_نگو که نمیدونی
لباشو غنچه کرد قصدش دست انداختن من بود
+نمیدونم چی میگی
دستاشو گذاشت دوطرفم رو کانتر کاملا تو بغلش بودم
_دوست داری جور دیگه بهت بفهمونم
سوالی نگاش کردم به لبام خیره شد و زبونشو رو دندونش کشید اخم کردم و هلش دادم اونور
اونروز لعنتی
+چطور فهمیدی
اینو اروم و محکم گفتم بازم نزدیکم شد سرمو بردم عقب و به گوشه اشپزخونه زل زدم
_صدای نفسات خیلی بلنده
چشمام درشت شد از تعجب سرمو برگردوندم و نگاش کردم
_درست مثل یه پاپی
نیشخند حرصی زدم
+پاپی ها خیلی بامزن درسته
_خودوشو متفکر نشون داد
_اره ولی تو یکی نه درضمن...
زل زد بهم
_از پاپی ها خوشم نمیاد بچه بودم یکیشونو کشتم
دهنم باز شد چی میگه این اونم یه پاپیو یه سگ بیگناه و کشت تو شوک بودم نمیتونستم چیزی بگم
ازم دور شد از کانتر فاصله گرفتم اماده شدم تا فرار کنم چون یهو وحشی میشد
_امروز سه تا اشتباه کردی عزیزم
گردنشو مالید و شل خندید و انگشت اشاره اورد بالا
_یک بدون اجازه رفتی تو اتاقم
انگشت وسطشم اورد بالا
_دو اینکه بهم دروغ گفتی
به گوشه لباسم چنگ زدم سرشو خم کرد یکم اورد بالا و تو همون حالت نگام کرد خیلی ترسناک شده بود انگشت بعدیشم اورد بالا
_و سه اینکه میخوای از دستم فرار کنی
فهمید بازم فهمید پس منم چاره ای ندارم دوییدم و از اشپزخونه اومدم بیرون رسید بهم و موهامو از پشت گرفت که درد بدی حس کردم
موهامو دور دستاش پیچید
_بیب نمیتونی از دست من فرار کنی
با شدت ولم کرد که افتادم زمین برم گردوند و روم نشست با خودش چه فکری کرد که میتونم وزنشو تحمل کنم
یهو سرم تیر کشید و چشمم سیاه شد
یه خاطره
یه خاطره ی گمشده
یکی روم نشسته بود...
😜
*میسو*
_اخم میکنی شبیه پاپی ها میشی
پوزخند زد و رفت نشست رو میز از عصبانیت رو به انفجار بودم به من میگی پاپی نه
تو ادمی بانی
بانی قشنگ مناسبش بود با اون دندونای اعصاب خورد کنش بیخیال داشت غذاشو میخورد
نگاه کن
خود بانیه
حق داشتم موهای بلندش ریخته بود رو پیشونیش موقع خوردن لباش غنچه میشد و دوست داشتی بزنی تو کلش
رفتم سمت یخچالو برای خودم اب ریختم رفتم به کانتر تکیه دادمو مشغول خوردن ابم شدم
اصلا بهش نگاه نمیکردم
_اصلا دروغ گوی خوبی نیستی
اب تو گلوم گیر کرد و شروع کردم به سرفه کردن کاملا خم شده بودمو سرفه میکردم
حتما قرمز شده بود از کجا فهمید لعنتی این اصلا مثل یه ادم عادی نیست اصلا
سرفم قطع شد
اما بازم یکم سرفه میکردم بلند شدم و دستمو گذاشتم رو دهنم
+چ... چی
چاپستیکو گذاشت رو میزو بلند شد اومد سمتم عقب رفتم که خوردم به کانتر دوباره ضربان قلبم برگشته بود
لعنتی از کجا فهمیده بود از کجا
نزدیک شد بهم و خم شد روم
_گفتم اصلا دروغ گوی خوبی نیستی
خودمو بیخبر نشون دادم
+نمیفهمم
لبخند دندون نما زد
_نگو که نمیدونی
لباشو غنچه کرد قصدش دست انداختن من بود
+نمیدونم چی میگی
دستاشو گذاشت دوطرفم رو کانتر کاملا تو بغلش بودم
_دوست داری جور دیگه بهت بفهمونم
سوالی نگاش کردم به لبام خیره شد و زبونشو رو دندونش کشید اخم کردم و هلش دادم اونور
اونروز لعنتی
+چطور فهمیدی
اینو اروم و محکم گفتم بازم نزدیکم شد سرمو بردم عقب و به گوشه اشپزخونه زل زدم
_صدای نفسات خیلی بلنده
چشمام درشت شد از تعجب سرمو برگردوندم و نگاش کردم
_درست مثل یه پاپی
نیشخند حرصی زدم
+پاپی ها خیلی بامزن درسته
_خودوشو متفکر نشون داد
_اره ولی تو یکی نه درضمن...
زل زد بهم
_از پاپی ها خوشم نمیاد بچه بودم یکیشونو کشتم
دهنم باز شد چی میگه این اونم یه پاپیو یه سگ بیگناه و کشت تو شوک بودم نمیتونستم چیزی بگم
ازم دور شد از کانتر فاصله گرفتم اماده شدم تا فرار کنم چون یهو وحشی میشد
_امروز سه تا اشتباه کردی عزیزم
گردنشو مالید و شل خندید و انگشت اشاره اورد بالا
_یک بدون اجازه رفتی تو اتاقم
انگشت وسطشم اورد بالا
_دو اینکه بهم دروغ گفتی
به گوشه لباسم چنگ زدم سرشو خم کرد یکم اورد بالا و تو همون حالت نگام کرد خیلی ترسناک شده بود انگشت بعدیشم اورد بالا
_و سه اینکه میخوای از دستم فرار کنی
فهمید بازم فهمید پس منم چاره ای ندارم دوییدم و از اشپزخونه اومدم بیرون رسید بهم و موهامو از پشت گرفت که درد بدی حس کردم
موهامو دور دستاش پیچید
_بیب نمیتونی از دست من فرار کنی
با شدت ولم کرد که افتادم زمین برم گردوند و روم نشست با خودش چه فکری کرد که میتونم وزنشو تحمل کنم
یهو سرم تیر کشید و چشمم سیاه شد
یه خاطره
یه خاطره ی گمشده
یکی روم نشسته بود...
😜
۵۵.۷k
۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.