او یکزن سیوسوم چیستا یثربی
#او_یکزن#سیوسوم#چیستا_یثربی
خواب بودم؛ خواب میدیدم، هذیان میگفتم ؛ هذیان میشنیدم.عاقدکه نام مرا برای بار پنجم برد؛شهرام نیکان؛ به پهلویم زد؛ اسم من نبود ؛شبیه اسم من بود؛ مثل تمام زندگی ام که جای خودم زندگی نکرده بودم! جای آدمی بزرگتر؛ باتجربه تر؛ جای آدمی دیگر زندگی کرده بودم.نیکان گفت:نلی جان ؛ حاج آقا با شمان! گفتم:بله ! و درست نمیدانستم به چه چیزی میگویم: بله؟.من همسر نیکان میشدم؟ چرا خودم باور نمیکردم؟چرا هیچکس نبود؟هر دو که بله را گفتیم و شاهدان که داشتند تبریک میگفتند؛ دیگر هفت صبح شده بود.ساعت من؛ عدد من! همه رفتند! خانه ی من؛ شوهر من؛ سرنوشت من؛ تنها بودیم تا آخر عمر؛ شاید؛ با بله ای که گفته بودیم و ریسمانی نامریی که ما را به هم وصل میکرد؛دلم میخواست سرم را روی سینه اش بگذارم و یک دل سیر گریه کنم،صدای پرنده میآمد؛ پرنده ها مرا به بندر سیدنی میبردند.آنجا که دو سال پیش؛ به مردی "بله" گفته بودم ؛ و او شب اول ازدواج ؛ چنان مرا با کمربند نواخته بود که خودش مجبور شد مرا به بیمارستان برساند ؛ صدای مددکار استرالیایی هنوز در گوشم هست:کار شوهرته؛ نه؟مریضه!سادیسم! شکایت کن و دیگه برنگرد! به خانواده ت زنگ بزن بیان عقبت! لذت میبره کتک میزنه.گفتم:کار اون نیست.شهرام گفت:کار کی نیست؟ گفتم:هیچی؛ گفت: باز نفست که در نمیاد.گفتم: قرصامو میخورم در میاد.گفت:تنفس مصنوعی میخوای؟ طوری نگاهش کردم که ساکت شد! نمیدانم چند قرص را باهم خوردم ؛ گفت:بی آب؟ گفتم:آب بدترم میکنه.گفت:از امروز دیگه چیزای خوب بدت نمیکنه.حالا من شوهرتم؛یادت میدم که میشه با آب خالی هم ؛مست شد.گفتم:سرم گیج میره؛ گفت:چون تا صبح نخوابیدیم،بانو کوچولو.گفتم:میخوام یه کم بخوابم.گفت:بیا سرتو بذار رو شونه من..نه ؛ اون یکی! دستمو یادت رفته؟ دامادو ناسور کردی!شانه اش امن بود و مطمین.مثل کوهی که امامزاده ای در آن بود و نوجوانی آنجامیرفتم .
اما انگار در دلم آوار میریخت.از چه میترسیدم؟ او که کاری با من نداشت، موهایش بوی عروسکهای گرانقیمت میداد که من هیچوقت نداشتم؛گفت؛ خوبی؟ گفتم:آره! گفت:دیگه ازمن نمیترسی؟گفتم:هیچوقت نمیترسیدم وحلقه مویش را از روی پیشانی اش کنار زدم ،گفت:دوستت دارم نلی کوچولو! گفتم:چرا؟!گفت:بهت گفتم؛ هیچوقت از من سوال نپرس.خاطره خوبی از سوال ندارم.گفتم:منم دوستت دارم؛گفت:پس چرا؟! گفتم: چرا چی؟گفت:هیچی!و به پنجره نگاه کرد.سرخ شد! گفتم؛ وقت میخوام.گفت:میدونم! فقط ؛زن و شوهر نباید همو ببوسن؟یه بوس ساده؟گفتم: گمونم چرا؛ به طرفش رفتم.گفت:باز میلرزی! محکم در آغوشم گرفت؛مثل دریا؛ آرام و مهربان! در بالگدی باز شد!
خواب بودم؛ خواب میدیدم، هذیان میگفتم ؛ هذیان میشنیدم.عاقدکه نام مرا برای بار پنجم برد؛شهرام نیکان؛ به پهلویم زد؛ اسم من نبود ؛شبیه اسم من بود؛ مثل تمام زندگی ام که جای خودم زندگی نکرده بودم! جای آدمی بزرگتر؛ باتجربه تر؛ جای آدمی دیگر زندگی کرده بودم.نیکان گفت:نلی جان ؛ حاج آقا با شمان! گفتم:بله ! و درست نمیدانستم به چه چیزی میگویم: بله؟.من همسر نیکان میشدم؟ چرا خودم باور نمیکردم؟چرا هیچکس نبود؟هر دو که بله را گفتیم و شاهدان که داشتند تبریک میگفتند؛ دیگر هفت صبح شده بود.ساعت من؛ عدد من! همه رفتند! خانه ی من؛ شوهر من؛ سرنوشت من؛ تنها بودیم تا آخر عمر؛ شاید؛ با بله ای که گفته بودیم و ریسمانی نامریی که ما را به هم وصل میکرد؛دلم میخواست سرم را روی سینه اش بگذارم و یک دل سیر گریه کنم،صدای پرنده میآمد؛ پرنده ها مرا به بندر سیدنی میبردند.آنجا که دو سال پیش؛ به مردی "بله" گفته بودم ؛ و او شب اول ازدواج ؛ چنان مرا با کمربند نواخته بود که خودش مجبور شد مرا به بیمارستان برساند ؛ صدای مددکار استرالیایی هنوز در گوشم هست:کار شوهرته؛ نه؟مریضه!سادیسم! شکایت کن و دیگه برنگرد! به خانواده ت زنگ بزن بیان عقبت! لذت میبره کتک میزنه.گفتم:کار اون نیست.شهرام گفت:کار کی نیست؟ گفتم:هیچی؛ گفت: باز نفست که در نمیاد.گفتم: قرصامو میخورم در میاد.گفت:تنفس مصنوعی میخوای؟ طوری نگاهش کردم که ساکت شد! نمیدانم چند قرص را باهم خوردم ؛ گفت:بی آب؟ گفتم:آب بدترم میکنه.گفت:از امروز دیگه چیزای خوب بدت نمیکنه.حالا من شوهرتم؛یادت میدم که میشه با آب خالی هم ؛مست شد.گفتم:سرم گیج میره؛ گفت:چون تا صبح نخوابیدیم،بانو کوچولو.گفتم:میخوام یه کم بخوابم.گفت:بیا سرتو بذار رو شونه من..نه ؛ اون یکی! دستمو یادت رفته؟ دامادو ناسور کردی!شانه اش امن بود و مطمین.مثل کوهی که امامزاده ای در آن بود و نوجوانی آنجامیرفتم .
اما انگار در دلم آوار میریخت.از چه میترسیدم؟ او که کاری با من نداشت، موهایش بوی عروسکهای گرانقیمت میداد که من هیچوقت نداشتم؛گفت؛ خوبی؟ گفتم:آره! گفت:دیگه ازمن نمیترسی؟گفتم:هیچوقت نمیترسیدم وحلقه مویش را از روی پیشانی اش کنار زدم ،گفت:دوستت دارم نلی کوچولو! گفتم:چرا؟!گفت:بهت گفتم؛ هیچوقت از من سوال نپرس.خاطره خوبی از سوال ندارم.گفتم:منم دوستت دارم؛گفت:پس چرا؟! گفتم: چرا چی؟گفت:هیچی!و به پنجره نگاه کرد.سرخ شد! گفتم؛ وقت میخوام.گفت:میدونم! فقط ؛زن و شوهر نباید همو ببوسن؟یه بوس ساده؟گفتم: گمونم چرا؛ به طرفش رفتم.گفت:باز میلرزی! محکم در آغوشم گرفت؛مثل دریا؛ آرام و مهربان! در بالگدی باز شد!
۱.۶k
۰۷ خرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.