او یکزن سیوپنجم چیستا یثربی
#او_یکزن#سیوپنجم#چیستا_یثربی
نمیتوانستند مرا به زور ببرند.نمیتوانستند رویم اسلحه بکشند،نمیتوانستند پلیس را خبر کنند.محیط بانان با تک هلکوپترشان؛ دور روستای محصور شده در برف، چرخ میزدند و به مردم دارو و آذوقه میرساندند؛به جز این با کسی کاری نداشتند، مگرکسی به طبیعت اسیب میرساند یا شکار غیر قانونی میکرد؛من محکوم بودم؛ به طبیعت آسیب رسانده بودم.دست طبیعت را ناخواسته شکسته بودم ؛ و شکار غیر قانونی انجام داده بودم؛ به موجودی دل بسته بودم که نمیدانستم چیست،کیست و اصلا نیازی به من دارد؟دستگیرم میکردند و کردند! چیستا بلندم کرد.گفت:باید بریم نلی؛وقتشه! و سهراب به ما گفت:من پیشش میمونم تا دوستاش بیان؛ بعد میام، به همسر من گفت:به دوستت زنگ بزن بیاد عقبت؛ آن لحظه که شهرام؛ از بارانی سیاهش؛ گوشی اش را بیرون آورد؛ نگاهی به من کرد.نگاهی که هزار معنی داشت.شرم؛ ندامت؛ عشق؛ پشیمانی؛ حسرت!بیشتر از هر لحظه ی دیگر دوستش داشتم؛ حتی نگذاشتند یک لحظه با هم تنها باشیم.گفتم:میخوام یه چیزی بش بگم،خصوصی! چیستا گفت:بعدا! وقت رفتنش،فعلا اینجاست با دست شکسته؛ جای دوری نمیتونه بره.گفتم:میخوام خداحافظی کنم.چیستا گفت:بعدا ؛ وقت رفتنش؛ میخواستم خم شوم و موهای عروسکی اش را ببوسم و بگویم متاسفم! اما چنان خیره و غمگین بود که به من نگاه نمیکرد؛به او گفتم:برمیگردم! سرش را بلند نکرد.چیستا دستم را میکشید؛انگار دخترش بودم.عصبی شدم ،دستم را رها کردم؛ خم شدم و مقابل چشم همه؛سرش را بوسیدم.به گریه افتاد.همسرم اشک میریخت.بیصدا با پشت دستش؛ اشکهایش را پاک کرد.سهراب با تعجب به من نگاه کرد؛ گفت:چیکار میکنید نلی خانم؟نامحرمه!چیستا باخشم دستم راکشید و برد؛میدانستم هنوز گریه میکند.غرورش مقابل من شکسته بود.مقابل تازه عروسش...وخیلی خودش را کنترل کرده بود که وحشی نشود؛در راه با چیستا حرف نزدم.گفت:منم سن تو بودم؛ سخت عاشق شدم.خودت میدونی!پس فکر نکن نمیفهمم؛گفتم:چرا همه تون باهاش بدید؟چیستاگفت:من باش بد نیستم؛احتیاج به کمک داره و قبول نمیکنه! مغروره! فقط همین!گفتم: واقعا ترنسه؟یعنی احساسش زنونه ست؟گفت:من دکترش نبودم؛گاهی درددل میکرد ؛ میگفت همیشه دلش میخواسته زن باشه؛ یکی دو بارم رفت خارج؛نمیدونم جواب دکترا چی بود! میگفت به زنا احساسی نداره.مگه نمیبینی چقدر دختردور و برشه؟با همه شون مثل سگه! فقط رازاشو به من میگفت،که ازش بزرگتر بودم.مثل دوست مردش بودم؛
مثل علیرضا؛نه!کمتر از علیرضا.به اون همه چیزو میگه! میدونی سهراب رضایت داد ؛ وگرنه علیرضا الان گوشه زندان بود.میدونستیم بش احتیاج داره.تنها دوستشه.الان میادببرتش.گفتم:نه !
نمیتوانستند مرا به زور ببرند.نمیتوانستند رویم اسلحه بکشند،نمیتوانستند پلیس را خبر کنند.محیط بانان با تک هلکوپترشان؛ دور روستای محصور شده در برف، چرخ میزدند و به مردم دارو و آذوقه میرساندند؛به جز این با کسی کاری نداشتند، مگرکسی به طبیعت اسیب میرساند یا شکار غیر قانونی میکرد؛من محکوم بودم؛ به طبیعت آسیب رسانده بودم.دست طبیعت را ناخواسته شکسته بودم ؛ و شکار غیر قانونی انجام داده بودم؛ به موجودی دل بسته بودم که نمیدانستم چیست،کیست و اصلا نیازی به من دارد؟دستگیرم میکردند و کردند! چیستا بلندم کرد.گفت:باید بریم نلی؛وقتشه! و سهراب به ما گفت:من پیشش میمونم تا دوستاش بیان؛ بعد میام، به همسر من گفت:به دوستت زنگ بزن بیاد عقبت؛ آن لحظه که شهرام؛ از بارانی سیاهش؛ گوشی اش را بیرون آورد؛ نگاهی به من کرد.نگاهی که هزار معنی داشت.شرم؛ ندامت؛ عشق؛ پشیمانی؛ حسرت!بیشتر از هر لحظه ی دیگر دوستش داشتم؛ حتی نگذاشتند یک لحظه با هم تنها باشیم.گفتم:میخوام یه چیزی بش بگم،خصوصی! چیستا گفت:بعدا! وقت رفتنش،فعلا اینجاست با دست شکسته؛ جای دوری نمیتونه بره.گفتم:میخوام خداحافظی کنم.چیستا گفت:بعدا ؛ وقت رفتنش؛ میخواستم خم شوم و موهای عروسکی اش را ببوسم و بگویم متاسفم! اما چنان خیره و غمگین بود که به من نگاه نمیکرد؛به او گفتم:برمیگردم! سرش را بلند نکرد.چیستا دستم را میکشید؛انگار دخترش بودم.عصبی شدم ،دستم را رها کردم؛ خم شدم و مقابل چشم همه؛سرش را بوسیدم.به گریه افتاد.همسرم اشک میریخت.بیصدا با پشت دستش؛ اشکهایش را پاک کرد.سهراب با تعجب به من نگاه کرد؛ گفت:چیکار میکنید نلی خانم؟نامحرمه!چیستا باخشم دستم راکشید و برد؛میدانستم هنوز گریه میکند.غرورش مقابل من شکسته بود.مقابل تازه عروسش...وخیلی خودش را کنترل کرده بود که وحشی نشود؛در راه با چیستا حرف نزدم.گفت:منم سن تو بودم؛ سخت عاشق شدم.خودت میدونی!پس فکر نکن نمیفهمم؛گفتم:چرا همه تون باهاش بدید؟چیستاگفت:من باش بد نیستم؛احتیاج به کمک داره و قبول نمیکنه! مغروره! فقط همین!گفتم: واقعا ترنسه؟یعنی احساسش زنونه ست؟گفت:من دکترش نبودم؛گاهی درددل میکرد ؛ میگفت همیشه دلش میخواسته زن باشه؛ یکی دو بارم رفت خارج؛نمیدونم جواب دکترا چی بود! میگفت به زنا احساسی نداره.مگه نمیبینی چقدر دختردور و برشه؟با همه شون مثل سگه! فقط رازاشو به من میگفت،که ازش بزرگتر بودم.مثل دوست مردش بودم؛
مثل علیرضا؛نه!کمتر از علیرضا.به اون همه چیزو میگه! میدونی سهراب رضایت داد ؛ وگرنه علیرضا الان گوشه زندان بود.میدونستیم بش احتیاج داره.تنها دوستشه.الان میادببرتش.گفتم:نه !
۱.۸k
۰۷ خرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.