. او یکزن سیوچهارم چیستا یثربی
. #او_یکزن#سیوچهارم#چیستا_یثربی
در؛ با شدت وحشتناکی باز شد.از بغل شهرام؛ بیرون پریدم...سهراب بود! گفت: ازش فاصله بگیر مردتیکه! من و شهرام به هم نگاه کردیم؛ قرار بود ازدواجمان را از همه مخفی کنیم. شهرام گفت:این چه طرز حرف زدنه؟! سهراب گفت: این چه طرز رفتاره؟! گفتم:تو برو سهراب خان...من قرارداد دارم؛ باید بمونم ؛کمکی بخوام ؛میگم... سهراب گفت: همین الان با من میاین!..به شهرام نگاه کردم.تا حالا در عمرم ؛ داماد به آن ؛ تنهایی و غمگینی ندیده بودم.گفتم : برو آقا سهراب ؛ اونقدر بزرگ شدم راجع به زندگیم خودم تصمیم بگیرم؛ کسی از پشت سهراب بیرون آمد..گفت:سلام! چیستا بود! نیکان راست میگفت که این دو نفر ؛ صبح خودشان را با هر وسیله ای که شده میرسانند..نیکان با دیدن چیستا؛ رنگش پرید.چیستا گفت: نلی جان؛ نمیدونم بیشتر با تو دوستم یا با دوست سابقم آقای نیکان؟اومدم دیدنت؛ اما نه اینجا...تو اتاق آقا سهراب...نیکان گفت:یه ساعت دیگه خودم میارمش ؛ چیستا گفت:الان! من به تو اطمینان ندارم.نیکان عصبی شد! داد زد: به جهنم زنیکه ی خل....اصلا به توچه؟! من و نلی قرارداد داریم؛ میخوایم باهم حرف بزنیم...چیستا گفت : نه! قراردادای تو رو میشناسم...شهرام بلند شد، رو به روی چیستا ایستاد.سهراب میخواست جلو بیاید؛ چیستا گفت: نه...کار خودمه ؛ نیکان گفت:بله ؛ کار شما ؛ شعر گفتن برای چشمای منه!... هنوزم میتونی به اون خوبی؛ بداهه شعر بگی؟ چیستا، سیلی محکمی به صورت نیکان زد.گیج شده بودم ؛ گفتم ماجرا چیه؟ چیستا گفت: هیچی...اگه جرات داره خودش بگه...نیکان چیزی نگفت، چیستا آهسته گفت:تو میدونی که متفاوتی.اما نلی رنجاشو کشیده..ولش کن!اون؛ آدم تو نیست.نیکان گفت: ولی تو عاشق من بودی! اینم بیماریه که دکتر عاشق مریضش شه!نه ؟چیستا گفت: عاشق یه ترنس؟! شاید بعضیا بشن ؛ من نه! من مشاورت بودم و بینمون اعتماد بود...اما اشتباه میکردم.حالا گذشته ؛و نمیخوام یادم بیاد....نلی رو به خاطر گذشته ت اسیر نکن...کلمه "ترنس" ؛ نارنجک بود؛ بمب بود؛ خمپاره بود؛ اصلا خود جنگ بود.نیکان به سمت چیستا ؛حمله ورشد. در چشمانش فقط ببری وحشی ؛ قصد کشتن داشت.جیغ کشیدم! سهراب یقه ی نیکان را گرفت؛ با او گلاویز شد،جنگ نابرابری بود.دست نیکان شکسته بود و قد سهراب ؛ بلندتر بود.سهراب گفت: دختره رو ول کن ؛ ؛کاریت نداریم، بالای سر نیکان نشستم و خون بینی اش راپاک کردم.چیستا گفت:بلند شو بریم نلی... اون مشکلش یکی دو تا نیست! تو؛ این وسط ؛ فقط یه وسیله ای! خدا رو شکر به موقع رسیدیم؛ با هلکوپتر برادرای محیط بان..بلند شو نلی ! بلند شو....صدای منو نمیشنوی!
در؛ با شدت وحشتناکی باز شد.از بغل شهرام؛ بیرون پریدم...سهراب بود! گفت: ازش فاصله بگیر مردتیکه! من و شهرام به هم نگاه کردیم؛ قرار بود ازدواجمان را از همه مخفی کنیم. شهرام گفت:این چه طرز حرف زدنه؟! سهراب گفت: این چه طرز رفتاره؟! گفتم:تو برو سهراب خان...من قرارداد دارم؛ باید بمونم ؛کمکی بخوام ؛میگم... سهراب گفت: همین الان با من میاین!..به شهرام نگاه کردم.تا حالا در عمرم ؛ داماد به آن ؛ تنهایی و غمگینی ندیده بودم.گفتم : برو آقا سهراب ؛ اونقدر بزرگ شدم راجع به زندگیم خودم تصمیم بگیرم؛ کسی از پشت سهراب بیرون آمد..گفت:سلام! چیستا بود! نیکان راست میگفت که این دو نفر ؛ صبح خودشان را با هر وسیله ای که شده میرسانند..نیکان با دیدن چیستا؛ رنگش پرید.چیستا گفت: نلی جان؛ نمیدونم بیشتر با تو دوستم یا با دوست سابقم آقای نیکان؟اومدم دیدنت؛ اما نه اینجا...تو اتاق آقا سهراب...نیکان گفت:یه ساعت دیگه خودم میارمش ؛ چیستا گفت:الان! من به تو اطمینان ندارم.نیکان عصبی شد! داد زد: به جهنم زنیکه ی خل....اصلا به توچه؟! من و نلی قرارداد داریم؛ میخوایم باهم حرف بزنیم...چیستا گفت : نه! قراردادای تو رو میشناسم...شهرام بلند شد، رو به روی چیستا ایستاد.سهراب میخواست جلو بیاید؛ چیستا گفت: نه...کار خودمه ؛ نیکان گفت:بله ؛ کار شما ؛ شعر گفتن برای چشمای منه!... هنوزم میتونی به اون خوبی؛ بداهه شعر بگی؟ چیستا، سیلی محکمی به صورت نیکان زد.گیج شده بودم ؛ گفتم ماجرا چیه؟ چیستا گفت: هیچی...اگه جرات داره خودش بگه...نیکان چیزی نگفت، چیستا آهسته گفت:تو میدونی که متفاوتی.اما نلی رنجاشو کشیده..ولش کن!اون؛ آدم تو نیست.نیکان گفت: ولی تو عاشق من بودی! اینم بیماریه که دکتر عاشق مریضش شه!نه ؟چیستا گفت: عاشق یه ترنس؟! شاید بعضیا بشن ؛ من نه! من مشاورت بودم و بینمون اعتماد بود...اما اشتباه میکردم.حالا گذشته ؛و نمیخوام یادم بیاد....نلی رو به خاطر گذشته ت اسیر نکن...کلمه "ترنس" ؛ نارنجک بود؛ بمب بود؛ خمپاره بود؛ اصلا خود جنگ بود.نیکان به سمت چیستا ؛حمله ورشد. در چشمانش فقط ببری وحشی ؛ قصد کشتن داشت.جیغ کشیدم! سهراب یقه ی نیکان را گرفت؛ با او گلاویز شد،جنگ نابرابری بود.دست نیکان شکسته بود و قد سهراب ؛ بلندتر بود.سهراب گفت: دختره رو ول کن ؛ ؛کاریت نداریم، بالای سر نیکان نشستم و خون بینی اش راپاک کردم.چیستا گفت:بلند شو بریم نلی... اون مشکلش یکی دو تا نیست! تو؛ این وسط ؛ فقط یه وسیله ای! خدا رو شکر به موقع رسیدیم؛ با هلکوپتر برادرای محیط بان..بلند شو نلی ! بلند شو....صدای منو نمیشنوی!
۲.۶k
۰۷ خرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.