عیک کوک(زندگی شخصی من)پارت ۱۷
عیک کوک(زندگی شخصی من)پارت ۱۷
زدیم زیر خنده جانگ کوک_ولی لطفا دفعه ی بعد در بزن!!!،-اشکالی نداره عزیزم...مادر نمیدونستن،مامانش-ببین...یه کم از عروسم یاد بگیر،جانگ کوک یه لبخند زد بهم و گفت-قربونش بشم،حسابی قرمز شده بودم شرط میبندم اگه برم روبه رو آینه خودمو نگا کنم با یه گوجه مواجه میشم!!!...جانگ کوک-خببب نظرتون چیه بریم شهربازی؟؟؟،مامانش-متاسفم عزیزم...مامان باید بره،جانگ کوک-به این زودی؟شما که تازه رسیدین،مامانش-اره عزیزکم اما بابات زنگ زد و گفت یه مشکلی تو شرکت پیش اومده که باید خودم حلش کنم،جانگ کوک-تو و بابا همیشه کاراتونو به من ترجیح میدین!،مامانش-نه اصلا این طور نیست،جانگ کوک-اگه بابا هم همراهت میومد شاید باور میکردم اما حالا که اون نیست و توام نیومده میخوای بری...،-اشکالی نداره...میتونیم بعدا پدر و مادرتو ببینیم و باهاشون وقت بگذرونیم،جانگ کوک یه نگاه ناامید بهم انداخت جانگ کوک-حق با توعه...مامان میخوای خودم برسونمت فرودگاه؟،مامانش-نه عزیز دلم...ارتور ماشینو برای رفتن اماده کرده،...بعد از رفتن مامانش حال جانگ کوک خیلی گرفته شد...روی مبل نشسته بودم و داشتم با نامجون صحبت میکردم با دیدن جانگ کوک که رفت تو آشپز خونه رفتم دنبالش...داشت تو کابینتا رو با کلافگی میگشت-چیزی میخوای؟،جانگ کوک-میدونی قرصا کجان؟
-واس چی؟،جانگ کوک-سرم درد میکنه،رفتم سمتش-استراحت کن خوب میشی،جانگ کوک با بی حالی نگام کرد احساس میکردم دوست داره گریه کنه...-حالت خوبه؟،پشت دستمو گذاشتم رو پیشونیش و برداشتم_تبم نداری،جانگ کوک لبخند بی جونی زد و گفت_من خوبم...،_نمیریم شهربازی؟،با همون لبخند بی جون گفت-دوست داری بریم؟،سر تکون دادم جانگ کوک-هر چی تو بگی خانوم،در کابینت و بست و با هم از اشپز خونه رفتیم بیرون...بالاخره رسیدیم شهر بازی تو ماشین سوکجین هی جوک تعریف میکرد بقیه هم از اینکه جوکاش خنده دار نبودن میخندیدن😐!!!...بعد از پارک کردن ماشین وارد شهربازی شدیم هوسوک و جیمین شروع کردن بالا پایین پریدن...ولی کسی ک پوکر بودن کارش بود یونگی بود...سوکجین-بعدش بستنی بخوریم یا بستنی!!!،-هر کدوم خودت دوس داری!،خندیدیم نامجونم-از همین حالا بگماااااا من ترن هوایی نمیام چون با توجه به مقیاسش قدرت جاذبه و همچنین فشار هوا و البته با در نظر گرفتن شانس گند من امکان نداره جون سالم ب در ببرم!!!،تهیونگ-هِه هِه فک کردی...بچه ها بیاین ببریمش ترن هوایی،نامجون داد زد-نهههههه،ولی دیگه خیلی دیر شده بود چون بقیه شبیح مجرما گرفته بودنش-منو جانگ کوکم میریم وقت زن و شوهری با هم بگذرونیم،یونگی-پس بعد کنار اون دکه همو میبینیم،و رفتن...
حمایت یادتون نره♡
زدیم زیر خنده جانگ کوک_ولی لطفا دفعه ی بعد در بزن!!!،-اشکالی نداره عزیزم...مادر نمیدونستن،مامانش-ببین...یه کم از عروسم یاد بگیر،جانگ کوک یه لبخند زد بهم و گفت-قربونش بشم،حسابی قرمز شده بودم شرط میبندم اگه برم روبه رو آینه خودمو نگا کنم با یه گوجه مواجه میشم!!!...جانگ کوک-خببب نظرتون چیه بریم شهربازی؟؟؟،مامانش-متاسفم عزیزم...مامان باید بره،جانگ کوک-به این زودی؟شما که تازه رسیدین،مامانش-اره عزیزکم اما بابات زنگ زد و گفت یه مشکلی تو شرکت پیش اومده که باید خودم حلش کنم،جانگ کوک-تو و بابا همیشه کاراتونو به من ترجیح میدین!،مامانش-نه اصلا این طور نیست،جانگ کوک-اگه بابا هم همراهت میومد شاید باور میکردم اما حالا که اون نیست و توام نیومده میخوای بری...،-اشکالی نداره...میتونیم بعدا پدر و مادرتو ببینیم و باهاشون وقت بگذرونیم،جانگ کوک یه نگاه ناامید بهم انداخت جانگ کوک-حق با توعه...مامان میخوای خودم برسونمت فرودگاه؟،مامانش-نه عزیز دلم...ارتور ماشینو برای رفتن اماده کرده،...بعد از رفتن مامانش حال جانگ کوک خیلی گرفته شد...روی مبل نشسته بودم و داشتم با نامجون صحبت میکردم با دیدن جانگ کوک که رفت تو آشپز خونه رفتم دنبالش...داشت تو کابینتا رو با کلافگی میگشت-چیزی میخوای؟،جانگ کوک-میدونی قرصا کجان؟
-واس چی؟،جانگ کوک-سرم درد میکنه،رفتم سمتش-استراحت کن خوب میشی،جانگ کوک با بی حالی نگام کرد احساس میکردم دوست داره گریه کنه...-حالت خوبه؟،پشت دستمو گذاشتم رو پیشونیش و برداشتم_تبم نداری،جانگ کوک لبخند بی جونی زد و گفت_من خوبم...،_نمیریم شهربازی؟،با همون لبخند بی جون گفت-دوست داری بریم؟،سر تکون دادم جانگ کوک-هر چی تو بگی خانوم،در کابینت و بست و با هم از اشپز خونه رفتیم بیرون...بالاخره رسیدیم شهر بازی تو ماشین سوکجین هی جوک تعریف میکرد بقیه هم از اینکه جوکاش خنده دار نبودن میخندیدن😐!!!...بعد از پارک کردن ماشین وارد شهربازی شدیم هوسوک و جیمین شروع کردن بالا پایین پریدن...ولی کسی ک پوکر بودن کارش بود یونگی بود...سوکجین-بعدش بستنی بخوریم یا بستنی!!!،-هر کدوم خودت دوس داری!،خندیدیم نامجونم-از همین حالا بگماااااا من ترن هوایی نمیام چون با توجه به مقیاسش قدرت جاذبه و همچنین فشار هوا و البته با در نظر گرفتن شانس گند من امکان نداره جون سالم ب در ببرم!!!،تهیونگ-هِه هِه فک کردی...بچه ها بیاین ببریمش ترن هوایی،نامجون داد زد-نهههههه،ولی دیگه خیلی دیر شده بود چون بقیه شبیح مجرما گرفته بودنش-منو جانگ کوکم میریم وقت زن و شوهری با هم بگذرونیم،یونگی-پس بعد کنار اون دکه همو میبینیم،و رفتن...
حمایت یادتون نره♡
۷.۳k
۱۴ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.