رمان یادت باشد ۱۲۵
#رمان_یادت_باشد #پارت_صد_و_بیست_و_پنج
خودت همه وسایل رو اماده کردی. گفتم: آره، همه چی براتون چیدم. فقط یه سس مونده . بی زحمت برو همین الان از مغازه سر کوچه بگیر تا من سفره شام رو هم بندازم ، چند تا از این کتلت ها رو برای شام بخوریم . در حالی که از صندلی بلند می شد ،گفت: آره دیگ ، من هم که عاشق سس . اصلا بدون سس کتلت نمیچسبه.
خیلی زود لباس هایش را پوشید و رفت من هم سفره ی شام را انداختم. چند دقیقه بعد برگشت ، ولی سس نخریده بود. گفتم: پس چرا دست خالی برگشتی؟ برای شام سس لازم داریم. گفت: مغازه ی همسایهبسته است. باشه فردا موقع رفتن میخرم. گفتم:سس رو هم برای شام امشب نیاز داشتیم، هم برای فردا که میخوای با خودت کتلت هاروببری قم. جواب داد: این بنده خدایی که اینجا مغازه زده اولین امیدش ما هستیم که همسایه این مغازه ایم. تا جایی که ممکنه و ضرورتی پیش نیومده باید سعی کنیم از همین جا خرید کنیم! رفتار های اینطوری را که میدیدم، فقط سکوت میکردم. چند دقیقه ای طول میکشید تا حرف حمید را کامل بفهمم. خوب حس میکردم این جنس از مراقبه و رعایت ، روح بلندی میخواهد که شاید من هیچ وقت نتوانم پا به پا ی حمید حرکت کنم.
ساعت یک نصفه شب بود که همه کتلت هارا سرخ کردم و ساک را هم آماده، کنار در پذیرایی گذاشتم. از خستگی همان جادراز کشیدم.حمید وضو گرفته بود و مشغولخواندن قرآنش بود. تا دید من داخل پذیرایی خوابم گرفته، گفت: تنبل نشو. پاشو وضو بگیر و برو راحت بخواب. شدید خوابم گرفته بود. چشم هایم نیمه باز بود. قرآنش را خواند و آن دا بالای طاقچه گذاشت. در حالی که بالای سرم ایستاده بود گفت: حدیث داریم کسی که بدون وضو میخوابه مث مرداریه.....
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه
خودت همه وسایل رو اماده کردی. گفتم: آره، همه چی براتون چیدم. فقط یه سس مونده . بی زحمت برو همین الان از مغازه سر کوچه بگیر تا من سفره شام رو هم بندازم ، چند تا از این کتلت ها رو برای شام بخوریم . در حالی که از صندلی بلند می شد ،گفت: آره دیگ ، من هم که عاشق سس . اصلا بدون سس کتلت نمیچسبه.
خیلی زود لباس هایش را پوشید و رفت من هم سفره ی شام را انداختم. چند دقیقه بعد برگشت ، ولی سس نخریده بود. گفتم: پس چرا دست خالی برگشتی؟ برای شام سس لازم داریم. گفت: مغازه ی همسایهبسته است. باشه فردا موقع رفتن میخرم. گفتم:سس رو هم برای شام امشب نیاز داشتیم، هم برای فردا که میخوای با خودت کتلت هاروببری قم. جواب داد: این بنده خدایی که اینجا مغازه زده اولین امیدش ما هستیم که همسایه این مغازه ایم. تا جایی که ممکنه و ضرورتی پیش نیومده باید سعی کنیم از همین جا خرید کنیم! رفتار های اینطوری را که میدیدم، فقط سکوت میکردم. چند دقیقه ای طول میکشید تا حرف حمید را کامل بفهمم. خوب حس میکردم این جنس از مراقبه و رعایت ، روح بلندی میخواهد که شاید من هیچ وقت نتوانم پا به پا ی حمید حرکت کنم.
ساعت یک نصفه شب بود که همه کتلت هارا سرخ کردم و ساک را هم آماده، کنار در پذیرایی گذاشتم. از خستگی همان جادراز کشیدم.حمید وضو گرفته بود و مشغولخواندن قرآنش بود. تا دید من داخل پذیرایی خوابم گرفته، گفت: تنبل نشو. پاشو وضو بگیر و برو راحت بخواب. شدید خوابم گرفته بود. چشم هایم نیمه باز بود. قرآنش را خواند و آن دا بالای طاقچه گذاشت. در حالی که بالای سرم ایستاده بود گفت: حدیث داریم کسی که بدون وضو میخوابه مث مرداریه.....
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه
۵.۸k
۰۱ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.