p73
برگشتم سمت جیمین که دیدم اره ماله لوکاسه حوله اون مخصوصه نباید کس دیگه ای ازش استفاده کنه عصبی شدم رفتم از بگیرم
ات: بده ببینم این ماله لوکاسه😡
جیمین: اوکی بیب بیا آروم باش
ات: حوله رو از گرفتم و داشتم تاش میکردم کی جیمین ازپشت بغلم کرد لعنتی حسش میکردم لباس تنش نبود بخاطر همین خیلی خوب حسش میکردم(منحرف شویددددد)
جیمین: خیلی خوشحالم که برگشتیم پیش هم
ات: منم برو لباستو بپوش
جیمین باشه لباسشو پوشید
ات: تو صبحونه نخوردی نه؟
جیمین: نه
ات: بیا بریم بخوریم... لوکاس رفته اره
جیمین: هوم چرا با جیهوپ میره
ات: چون هه سو مربی لوکاسه من جیهوپ رو دوست دارم خیلی بامزه مهربون به آدما امید میده
جیمین: 😒
ات: ولی به پای عشق من نمیرسه
جیمین: الان شد
جیمین صبحونه خورد
صدای زنگ در امد
جیمین: من باز میکنم
ات: باشه
ویو جیمین رفتم درو باز کردم که..
دیدم لوکاسه
لوکاس: باباییییییی
جیهوپ: بابایی؟
جیمین: بیا تو بهت توضیح میدم
امد تو
ات: خوشگل مامان بیا ببینم
لوکاس: سلام مامانییی
جیهوپ: های هانی
ات جیهوپ رو بغل کرد لپشو بوس کرد
جیمین: نگاه ترسناک
ات: 🤦🏻♀️
جیوپ نشست
جیمین دست ات رو خیلی محکم گرفته بود طوری دست ات درد میکرد
ات: جی...(نذاشت حرف بزنه که دستشو فشار داد)
جیهوپ: خب توضیح بدین جیمین تو با ات جونم چه نسبتی داری؟
جیمین: ات جونم؟(دست ات رو بیشتر فشار داد) خب(ماحرارو تعریف میکنه)
جیهوپ: اووو عجب زندگی عجیبی داشتین
جیمین: اره دیگه و ات کسی رو به اندازه من دوست نداره
ات: کی گفته؟
جیمین: داری؟
ات: اره جیهوپ بعد لوکاس بعد تو
جیمین: الان من آخری قرار گرفتم؟
جیهوپ: منم دوست دارم خوشگلم(گایز اینا مثل خواهر برادرن)
ات: موچ بهت(به جیهوپ)
جیهوپ: من دیگه برم ات رو بغل کرد در گوشش گفت
جیهوپ: خب خب امید وارم زنده بمونی
ات: هوم خب عشقم به هه سو سلام برسون
جیهوپ: میشه لوکاس رو ببرم
جیمین: اره
ات: نه(همزمان گفتن)
لوکاس:مامانی برم؟ خواهش؟
جیمین: برو عشق بابا ساعت10برگرد میریم کره
لوکاس: باشه بای مامانی
ات: نرو(آروم) بای
جیهوپ به ات چشمک زد که ات زد تو کله خودش
اینا رفتن
ذهن ات: خب چیکار کنم اللن اینا رفتن بهتره خودمو بزنم به موش مردگی)
جیمین: خب خب باه...
ات: ایی اخخخخ اییییی
جیمین: چیشده؟ خوبی؟ ات؟
ات: خوب میشم اکه باهام کاری نداشته باشی...
حیمین: هه پس خودتو زدی به موش مردگی
ات: ریدم که
جیمین امد طرف ات
ات: خب چیزه منو اون مثل خواهر برادریم اون حتی ازدواج کرده
جیمین: این مهم نیست این مهمه که اونو اندازه من دوست داری
ات: داشتم زر میزدم بابا من که کسیو اندازه تو دوست ندارم تو عشق زندگمی
جیمین: منم باور کردم؟
ات: چطوری ثابت کنم
جیمین: با این چاقو دستتو ببر
ات: باشه
ادامه دارد..
حمایت کنید 🥺♥
ات: بده ببینم این ماله لوکاسه😡
جیمین: اوکی بیب بیا آروم باش
ات: حوله رو از گرفتم و داشتم تاش میکردم کی جیمین ازپشت بغلم کرد لعنتی حسش میکردم لباس تنش نبود بخاطر همین خیلی خوب حسش میکردم(منحرف شویددددد)
جیمین: خیلی خوشحالم که برگشتیم پیش هم
ات: منم برو لباستو بپوش
جیمین باشه لباسشو پوشید
ات: تو صبحونه نخوردی نه؟
جیمین: نه
ات: بیا بریم بخوریم... لوکاس رفته اره
جیمین: هوم چرا با جیهوپ میره
ات: چون هه سو مربی لوکاسه من جیهوپ رو دوست دارم خیلی بامزه مهربون به آدما امید میده
جیمین: 😒
ات: ولی به پای عشق من نمیرسه
جیمین: الان شد
جیمین صبحونه خورد
صدای زنگ در امد
جیمین: من باز میکنم
ات: باشه
ویو جیمین رفتم درو باز کردم که..
دیدم لوکاسه
لوکاس: باباییییییی
جیهوپ: بابایی؟
جیمین: بیا تو بهت توضیح میدم
امد تو
ات: خوشگل مامان بیا ببینم
لوکاس: سلام مامانییی
جیهوپ: های هانی
ات جیهوپ رو بغل کرد لپشو بوس کرد
جیمین: نگاه ترسناک
ات: 🤦🏻♀️
جیوپ نشست
جیمین دست ات رو خیلی محکم گرفته بود طوری دست ات درد میکرد
ات: جی...(نذاشت حرف بزنه که دستشو فشار داد)
جیهوپ: خب توضیح بدین جیمین تو با ات جونم چه نسبتی داری؟
جیمین: ات جونم؟(دست ات رو بیشتر فشار داد) خب(ماحرارو تعریف میکنه)
جیهوپ: اووو عجب زندگی عجیبی داشتین
جیمین: اره دیگه و ات کسی رو به اندازه من دوست نداره
ات: کی گفته؟
جیمین: داری؟
ات: اره جیهوپ بعد لوکاس بعد تو
جیمین: الان من آخری قرار گرفتم؟
جیهوپ: منم دوست دارم خوشگلم(گایز اینا مثل خواهر برادرن)
ات: موچ بهت(به جیهوپ)
جیهوپ: من دیگه برم ات رو بغل کرد در گوشش گفت
جیهوپ: خب خب امید وارم زنده بمونی
ات: هوم خب عشقم به هه سو سلام برسون
جیهوپ: میشه لوکاس رو ببرم
جیمین: اره
ات: نه(همزمان گفتن)
لوکاس:مامانی برم؟ خواهش؟
جیمین: برو عشق بابا ساعت10برگرد میریم کره
لوکاس: باشه بای مامانی
ات: نرو(آروم) بای
جیهوپ به ات چشمک زد که ات زد تو کله خودش
اینا رفتن
ذهن ات: خب چیکار کنم اللن اینا رفتن بهتره خودمو بزنم به موش مردگی)
جیمین: خب خب باه...
ات: ایی اخخخخ اییییی
جیمین: چیشده؟ خوبی؟ ات؟
ات: خوب میشم اکه باهام کاری نداشته باشی...
حیمین: هه پس خودتو زدی به موش مردگی
ات: ریدم که
جیمین امد طرف ات
ات: خب چیزه منو اون مثل خواهر برادریم اون حتی ازدواج کرده
جیمین: این مهم نیست این مهمه که اونو اندازه من دوست داری
ات: داشتم زر میزدم بابا من که کسیو اندازه تو دوست ندارم تو عشق زندگمی
جیمین: منم باور کردم؟
ات: چطوری ثابت کنم
جیمین: با این چاقو دستتو ببر
ات: باشه
ادامه دارد..
حمایت کنید 🥺♥
۱۷.۳k
۱۲ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.