حقیقت پنهان

حقیقت پنهان🌱
part 29
و رفتیم توی راه پله ها
دیدیم دیانا توی راه پله ها
ولووو شده و پاشو گرفته
مهشاد: چی شدی نفسممم
دیانا: وایی لیز خوردم
پانیذ: معلومه دیگه اخه
کی با کفش آلستار میدوعه
اونم توی راه پله و این پله هاعم که لیزه
نیکا:*دیدم نگهبان ساختمون3
طبقه ی ما طی به دست و با نگرانی داره میاد سمتمون...
نگهبان: دخترم حالت خوبه؟(نگرانی)
دیانا: بله خوبم ایی
نگهبان: وای ببخشید
من همین الان اینجارو طی کشیده بودم
دیانا: چیزی نیست فقط
فکر کنم پام پیچ خورد مهم نیست🙂
مهشاد:*به خودمون
اومدیم و دیدیم که پیکی که غذامونو اورده بود دستشو گذاشته روی بوق
نیکا: واییی خاک به سرم اصن اینو یادمون رفت
*کارتو از دست دیانا کشیدم و
به سمت پایین رفتم که یهو پانیذ گفت*
پانیذ: نمیخواد تو بری
نیکا: چراااا؟؟
پانیذ: یه نگا به خدت و این دمپایی و لباسات بکن
نیکا: چشه مگه؟
پانیذ: خیلی خوشگله و خب موضوعم همینه که چون خوشگله و تا زیر سی. نته😐
نیکا: بابا نمیخوام جایی برم که فقژ میخوام ازش غذاهارو بگیرم همین
پانیذ: دمپایی هاتو میخوای چیکا کنی
مهشاد: بحث نکنین برین غذا هارو بگیریننننن


نظرتون؟
تورو خدا نظر بدید من انگیزه ام واسه ی رمان نوشتن صفر شدهههه
دیدگاه ها (۱۸)

حقیقت پنهان🌱part 30مهشاد: بحث نکنین برین غذا رو بگیرینننننپا...

حقیقت پنهان🌱part 31رضا:*بچه ها پیاده شدن و صبر کردن تا ماشین...

آیلار جونمعزیز دلمامشب، شب تولدتهتولدت مبارکامید وارم همه ی ...

حقیقت پنهان🌱part 28نویسنده:☆دوزتان رضا نمیدونست که دوستای خا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط