ناموقتی بهت خیانت میکنهدرخواستی
نام:وقتی بهت خیانت میکنه(درخواستی)
تهیونگ:چرا نیومده؟الان نزدیک یک ساعته که رفته
ملیسا:لازم نیست نگران اون خدمتکاره باشی هرجا باشه بر میگرده اون برای نگرانیت ارزشی نداره
تهیونگ:آره راست میگی ولی دلشوره عجیبی دارم
ملیسا:بیخیال بابا اون بر میگرده
تهیونگ:بهتره برم دنبالش
ملیسا:هرکاری میخوای بکنی بکن به من ربطی نداره
تهیونگ:پس من میرم
تهیونگ چتر برداشت و از خونه اومد بیرون خیلی دلشوره داشت همینطور که داشت به قدم زدنش ادامه میداد جمعیتی که وسط جاده جمع شده بودن نظرش رو جلب کرد و از بین مردم رد شد و با صحنه ای که دید شکه شد ا.ت رو زمین افتاده بود و دورش پر از خون بود تهیونگ خیلی شکه شده بود باورش نمیشد دختری که تا یک ساعت پیش توی خونه کنارش بود الان غرق در خون بود تهیونگ از شک بیرون اومد و کم کم با پای لرزونش رفت به سمت ا.ت و روی زانو نشست کنارش و با دستش ا.ت رو بغل کرد
تهیونگ:ا. ا.ت ا. این امکان نداره چ.چرا یهو . چرا؟(گریه)
تهیونگ:چرا وایسادین دارین نگاه میکنین زنگ بزنین آمبولانس(داد . گریه)
زنگ زدن به آمبولانس ۵ دقیقه طول کشید تا آمبولانس برسه تهیونگ تا وقتی که آمبولانس برسه آ.ت رو تو بغلش نگه داشته بود وقتی آمبولانس رسید سریع یک برانکارد آوردن و ا.ت رو روش خوابوندن و تهیونگ باهاشون رفت تهیونگ هی تو دلش میگفت فقط ا.ت زنده بمونه نمیخواست از دستش بده از خودش متنفر شده بود بخاطر بلاهایی که سر ا.ت آورده بود بخاطر سرد بودناش بخاطر کتک زدناش بخاطر خیانتش بخاطر همه ی اینا از خودش متنفر شده بود
بعد از چند دقیقه رسیدن بیمارستان
سریع ا.ت رو بردن اتاق عمل تهیونگ هم رفت رو صندلی روبهرو اتاق عمل نشست کم کم تمام بلاهایی که سر ا.ت آورده بود رو یادش میومد با خودش میگفت هرگز خودشو نمیبخشه
۴ساعت بعد:
تهیونگ:چرا نیومده؟الان نزدیک یک ساعته که رفته
ملیسا:لازم نیست نگران اون خدمتکاره باشی هرجا باشه بر میگرده اون برای نگرانیت ارزشی نداره
تهیونگ:آره راست میگی ولی دلشوره عجیبی دارم
ملیسا:بیخیال بابا اون بر میگرده
تهیونگ:بهتره برم دنبالش
ملیسا:هرکاری میخوای بکنی بکن به من ربطی نداره
تهیونگ:پس من میرم
تهیونگ چتر برداشت و از خونه اومد بیرون خیلی دلشوره داشت همینطور که داشت به قدم زدنش ادامه میداد جمعیتی که وسط جاده جمع شده بودن نظرش رو جلب کرد و از بین مردم رد شد و با صحنه ای که دید شکه شد ا.ت رو زمین افتاده بود و دورش پر از خون بود تهیونگ خیلی شکه شده بود باورش نمیشد دختری که تا یک ساعت پیش توی خونه کنارش بود الان غرق در خون بود تهیونگ از شک بیرون اومد و کم کم با پای لرزونش رفت به سمت ا.ت و روی زانو نشست کنارش و با دستش ا.ت رو بغل کرد
تهیونگ:ا. ا.ت ا. این امکان نداره چ.چرا یهو . چرا؟(گریه)
تهیونگ:چرا وایسادین دارین نگاه میکنین زنگ بزنین آمبولانس(داد . گریه)
زنگ زدن به آمبولانس ۵ دقیقه طول کشید تا آمبولانس برسه تهیونگ تا وقتی که آمبولانس برسه آ.ت رو تو بغلش نگه داشته بود وقتی آمبولانس رسید سریع یک برانکارد آوردن و ا.ت رو روش خوابوندن و تهیونگ باهاشون رفت تهیونگ هی تو دلش میگفت فقط ا.ت زنده بمونه نمیخواست از دستش بده از خودش متنفر شده بود بخاطر بلاهایی که سر ا.ت آورده بود بخاطر سرد بودناش بخاطر کتک زدناش بخاطر خیانتش بخاطر همه ی اینا از خودش متنفر شده بود
بعد از چند دقیقه رسیدن بیمارستان
سریع ا.ت رو بردن اتاق عمل تهیونگ هم رفت رو صندلی روبهرو اتاق عمل نشست کم کم تمام بلاهایی که سر ا.ت آورده بود رو یادش میومد با خودش میگفت هرگز خودشو نمیبخشه
۴ساعت بعد:
- ۶.۵k
- ۲۸ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط