P:1
P:1
|چند شاتی|
ات ویو: این چند روز جیمین اصلا بهم اهمیت نمیده و همش سرش توی گوشیه و میخنده یا صبح از ساعت ۷ میره تا ساعت ۲ نیم شب واقا دلیل این کاراشو نمیفهمم وقتی هم ازش میپرسم دعوام میکنه میخوام برم دنبالش ببینم کجاها میره(وقتی فضولی ب روایت تصویر🗿) امروز صبح جیمین پا شد منم خدمو زدم ب خواب لباساشو پوشید و رفتم زود پا شدم رفتم از توی پنجره دیدم بدو بدو میرفت سمت ماشین منم زود رفتم لباسامو پوشیدم و رفتم پایین سوار ماشینی ک جیمین توی روز تولدم گرفتع بود سوار ماشین شدم و رفتم دنبالش ولی این که راه شرکت نبود جلوی کافه ایستاد و از ماشین پیاده شد و رفت داخل منم از ماشین پیاده شدم و پشت درخت ها ک پشت شیشه های کافه بودن ایستادم داشتم از توی شیشه نگاهش میکردم رفت سمت ی دختری و اونو بوسید اشک توی چشمام جمع شد دستمو جلو دهنم گذاشتم و اروم اشک میریختم قلبم با دیدنش هزار تیکه میشد رفتم نزدیکشون جیمین با دیدن من چشماش از کاسه در اومد(بچم🗿)
جیمین: ت...تو
ات: میخواستی از قبل بهم بگی نمیزاشتی من این همه وابستت بشم میخواستی بگی دیگ دوست ندارم ک خودم نمیومدم و الان اینجوری نابود بشم(با گریه) اشکامو پاک کردم و با لبخند بهش نگاه کردم
ات: خوش بخت بشی اقای پارک هرچی بینمون بود رو فراموش کن و زود از کافه خارج شدم و همینجوری داشتم قدم میزدم و هق هقام کل منتطقه رو گرفته بود ی زنی اومد پیشم
زنه: ببخشید خانم حالتون خوبه چرا گریه میکنی؟
تا خواستم حرف بزنم چیزی نفهمیدم و سیاهی
ویو جیمین: ب دختر ی سیلی محکم زدم: دختره هرزه الان خوب شد زدی زندگیمو نابود کردی
دختره: نظر لطفتع اقای پارک(پوزخند) با اعصابنیت خارج شدم و بیرون از در کافه ایستادم داشتم سمت چپ و راستمو میدیدم ک دیدم اونور خیابون همه جمع شدع بودن رفتم نزدیک تر دیدم ات افتاده روی زمین زود بغلش کردم بردمش بیمارستان
موقع بیمارستان: روی صندلی نشسته بودم و گریه میکردم همش تخصیر من بود من چیکار کردم با زندگیم خدایا الان ات دیگه برنمیگرده ک دکتر از اتاق خارج شد زود رفتم پیشش
جیمین: اقای دکتر حال زنم چطوره خوبه
دکتر: اروم باشین اقا پارک حال همسرتون خوبه فقط ب خاطر شک و عصبی بیهوش شدن
جیمین: الان میتونم ببینمش؟
دکتر: بله اتفاقا ب هوش اومدن رفتم توی اتاق دیدم ات روی تخت دراز کشیدع و گریع میکرد قلبم اتیش میگرفت رفتم اروم روی صندلی نشستم
ات: چی میخوای
جیمین: ات من
ات: من چی ها میخوای بگی فردا طلاقت میدم یا میخوام بهت کارت دعوت عروسی بدم(داد)
جیمین: ات هق من مجبور شدم برم باهاش اون منو تهدید کرد گفت باهاش نباشم ترو میکشه
ات: هه منم باور کردم لابد رفتی نشستی انق فک کردی تا بخوای دروغ بگی الان میای میگی ک من میخوام بمیرم ها
لایک:۱۰
|چند شاتی|
ات ویو: این چند روز جیمین اصلا بهم اهمیت نمیده و همش سرش توی گوشیه و میخنده یا صبح از ساعت ۷ میره تا ساعت ۲ نیم شب واقا دلیل این کاراشو نمیفهمم وقتی هم ازش میپرسم دعوام میکنه میخوام برم دنبالش ببینم کجاها میره(وقتی فضولی ب روایت تصویر🗿) امروز صبح جیمین پا شد منم خدمو زدم ب خواب لباساشو پوشید و رفتم زود پا شدم رفتم از توی پنجره دیدم بدو بدو میرفت سمت ماشین منم زود رفتم لباسامو پوشیدم و رفتم پایین سوار ماشینی ک جیمین توی روز تولدم گرفتع بود سوار ماشین شدم و رفتم دنبالش ولی این که راه شرکت نبود جلوی کافه ایستاد و از ماشین پیاده شد و رفت داخل منم از ماشین پیاده شدم و پشت درخت ها ک پشت شیشه های کافه بودن ایستادم داشتم از توی شیشه نگاهش میکردم رفت سمت ی دختری و اونو بوسید اشک توی چشمام جمع شد دستمو جلو دهنم گذاشتم و اروم اشک میریختم قلبم با دیدنش هزار تیکه میشد رفتم نزدیکشون جیمین با دیدن من چشماش از کاسه در اومد(بچم🗿)
جیمین: ت...تو
ات: میخواستی از قبل بهم بگی نمیزاشتی من این همه وابستت بشم میخواستی بگی دیگ دوست ندارم ک خودم نمیومدم و الان اینجوری نابود بشم(با گریه) اشکامو پاک کردم و با لبخند بهش نگاه کردم
ات: خوش بخت بشی اقای پارک هرچی بینمون بود رو فراموش کن و زود از کافه خارج شدم و همینجوری داشتم قدم میزدم و هق هقام کل منتطقه رو گرفته بود ی زنی اومد پیشم
زنه: ببخشید خانم حالتون خوبه چرا گریه میکنی؟
تا خواستم حرف بزنم چیزی نفهمیدم و سیاهی
ویو جیمین: ب دختر ی سیلی محکم زدم: دختره هرزه الان خوب شد زدی زندگیمو نابود کردی
دختره: نظر لطفتع اقای پارک(پوزخند) با اعصابنیت خارج شدم و بیرون از در کافه ایستادم داشتم سمت چپ و راستمو میدیدم ک دیدم اونور خیابون همه جمع شدع بودن رفتم نزدیک تر دیدم ات افتاده روی زمین زود بغلش کردم بردمش بیمارستان
موقع بیمارستان: روی صندلی نشسته بودم و گریه میکردم همش تخصیر من بود من چیکار کردم با زندگیم خدایا الان ات دیگه برنمیگرده ک دکتر از اتاق خارج شد زود رفتم پیشش
جیمین: اقای دکتر حال زنم چطوره خوبه
دکتر: اروم باشین اقا پارک حال همسرتون خوبه فقط ب خاطر شک و عصبی بیهوش شدن
جیمین: الان میتونم ببینمش؟
دکتر: بله اتفاقا ب هوش اومدن رفتم توی اتاق دیدم ات روی تخت دراز کشیدع و گریع میکرد قلبم اتیش میگرفت رفتم اروم روی صندلی نشستم
ات: چی میخوای
جیمین: ات من
ات: من چی ها میخوای بگی فردا طلاقت میدم یا میخوام بهت کارت دعوت عروسی بدم(داد)
جیمین: ات هق من مجبور شدم برم باهاش اون منو تهدید کرد گفت باهاش نباشم ترو میکشه
ات: هه منم باور کردم لابد رفتی نشستی انق فک کردی تا بخوای دروغ بگی الان میای میگی ک من میخوام بمیرم ها
لایک:۱۰
۱۰.۴k
۲۵ فروردین ۱۴۰۲