P
P27
ا.ت ویو
چشمانم از تعجب گرد شد و ضربان قلبم تند شد ناخودآگاه منم چشم بستم و همراهی کردم اما....چرا؟دستانم پشت گردنش رفت و در یک حرکت من را به دیوار چسباند و با تمام وجودش مرا میبوسید جوری دستانش روی بدنم بازی میکردنند که انگار سال هاست هوسم را دارد ازم دل کند و حتی اجازه حرف زدن هم بهم نداد در یک حرکت دستش را زیر پویم انداخت و برآید استایل بلندم کردم و سمت اتاق رفتم و منو روی تخت انداخت دیگه کم کم داشتم میترسیدم روی تخت عقب رفتم و گفتم: یو....یونگی ....
چیزی نگفت دکمه پیراهن سفید و خونی از را باز کرد و دراور و آن طرف پرتش کرد و بعدش هم شلوارش را درآورد و الان فقط با یک باکسر جلویم بود زبانم بند آمده بود نمیدانستم چیکار کنم به تاج تخت چسبیده بودم که از مچ پایم گرفت و من را وسط تخت کشید که از حرکت ناگهانی اش جیغی کشیدم بدن بزرگش بالای سرم قرار گرفت و نگاهم کرد که گفتم: من.....اولین بارمه......لطفا......
از روم بلند شد و من هم کمی نشستم که دستش زیر تیشرتم رفت و کمرم را گرفت و منم سمت خودش کشید و آنقدر نزدیک بود که نفسش را روی لبم حس میکردم نگاهم میکرد که گفتم: دستت داره خون میاد هنوز ...بدون برداشتن نگاهش از روی من گفتم الان فقط تو برام مهمی بچه .....بعد از گفتن این سرم را بالا آوردم و نگاهش کردم که دستان رگی و کشیده اش آروم تی شرتم را درآوردن نگاهش سمت سینه های خوش فرمم ماند که کمی سرخ شدم سرش را بالا آورد و دوباره من را خواباند روی تخت و شروع کرد به کار گرفتن و مارک کردن گردنم آروم سوتینم را باز کرد و پایین تخت انداخت و به سی.نه هام حمله ور شد تمام نقاط لبم را گاز میگرفتم تا صدام در نیاد پس از مدتی در یک حرکت شر.ت و شلوارم را در آورد و من لپام بیشتر قرمز شد باکسرش را در آورد و روم خیمه زد و نگاهش کردم که باهام شروع کرد حرف زدن
یونگی: نمیدونستم زنم آنقدر بدن جذابی داره
ا.ت: خفه شو! الان رسماً داری بهم تجا.ز میکنی احمق
یونگی ابرویی بالا انداخت و بدون هیچ حرفی و آمادگی قبلی تمام حجمش را وارد ا.ت کرد که ا.ت از درد ملافه تخت را در دستانش مشت کرد و چشمانش را روی هم فشار و اشکی ریخت .......
یونگی: میگفتی.....
بقیش کامنتا ♥️🫂
ا.ت ویو
چشمانم از تعجب گرد شد و ضربان قلبم تند شد ناخودآگاه منم چشم بستم و همراهی کردم اما....چرا؟دستانم پشت گردنش رفت و در یک حرکت من را به دیوار چسباند و با تمام وجودش مرا میبوسید جوری دستانش روی بدنم بازی میکردنند که انگار سال هاست هوسم را دارد ازم دل کند و حتی اجازه حرف زدن هم بهم نداد در یک حرکت دستش را زیر پویم انداخت و برآید استایل بلندم کردم و سمت اتاق رفتم و منو روی تخت انداخت دیگه کم کم داشتم میترسیدم روی تخت عقب رفتم و گفتم: یو....یونگی ....
چیزی نگفت دکمه پیراهن سفید و خونی از را باز کرد و دراور و آن طرف پرتش کرد و بعدش هم شلوارش را درآورد و الان فقط با یک باکسر جلویم بود زبانم بند آمده بود نمیدانستم چیکار کنم به تاج تخت چسبیده بودم که از مچ پایم گرفت و من را وسط تخت کشید که از حرکت ناگهانی اش جیغی کشیدم بدن بزرگش بالای سرم قرار گرفت و نگاهم کرد که گفتم: من.....اولین بارمه......لطفا......
از روم بلند شد و من هم کمی نشستم که دستش زیر تیشرتم رفت و کمرم را گرفت و منم سمت خودش کشید و آنقدر نزدیک بود که نفسش را روی لبم حس میکردم نگاهم میکرد که گفتم: دستت داره خون میاد هنوز ...بدون برداشتن نگاهش از روی من گفتم الان فقط تو برام مهمی بچه .....بعد از گفتن این سرم را بالا آوردم و نگاهش کردم که دستان رگی و کشیده اش آروم تی شرتم را درآوردن نگاهش سمت سینه های خوش فرمم ماند که کمی سرخ شدم سرش را بالا آورد و دوباره من را خواباند روی تخت و شروع کرد به کار گرفتن و مارک کردن گردنم آروم سوتینم را باز کرد و پایین تخت انداخت و به سی.نه هام حمله ور شد تمام نقاط لبم را گاز میگرفتم تا صدام در نیاد پس از مدتی در یک حرکت شر.ت و شلوارم را در آورد و من لپام بیشتر قرمز شد باکسرش را در آورد و روم خیمه زد و نگاهش کردم که باهام شروع کرد حرف زدن
یونگی: نمیدونستم زنم آنقدر بدن جذابی داره
ا.ت: خفه شو! الان رسماً داری بهم تجا.ز میکنی احمق
یونگی ابرویی بالا انداخت و بدون هیچ حرفی و آمادگی قبلی تمام حجمش را وارد ا.ت کرد که ا.ت از درد ملافه تخت را در دستانش مشت کرد و چشمانش را روی هم فشار و اشکی ریخت .......
یونگی: میگفتی.....
بقیش کامنتا ♥️🫂
- ۲.۱k
- ۱۱ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط