خبرت هست که از خویش خبر نیست مرا

خبرت هست که از خویش خبر نیست مرا

گذری کن که ز غم راهگذر نیست مرا

گر سرم در سر سودات رود نیست عجب

سر سودای تو دارم غم سر نیست مرا

ز آب دیده که به صد خون دلش پروردم

هیچ حاصل به جز از خون جگر نیست مرا

بی‌رخت اشک همی بارم و گل می‌کارم

غیر از این کار کنون کار دگر نیست مرا

محنت زلف تو تا یافت ظفر بر دل من

بر مراد دل خود هیچ ظفر نیست مرا

بر سر زلف تو زانروی ظفر ممکن نیست

که توانایی چون باد سحر نیست مرا

دل پروانه صفت گر چه پر و بال بسوخت

همچنان ز آتش عشق تو اثر نیست مرا

غم آن شمع که در سوز چنان بی خبرم

که گرم سر ببرند هیچ خبر نیست مرا

تا که آمد رخ زیبات به چشم خسرو

بر گل و لاله کنون میل نظر نیست مرا
دیدگاه ها (۱)

ای خوشا روزا که ما معشوق را مهمان کنیمدیده از روی نگارینش نگ...

نگارا، از وصال خود مرا تا کی جدا داری؟چو شادم می‌توانی داشت،...

در خیالات خودم در زیر بارانی که نیستمی‌رسم با تو به خانه، از...

ترسم که تو هم یار وفادار نباشیعاشق کش و معشوق نگه دار نباشیم...

...جانا ز فراق تو این محنت جان تا کیدل در غم عشق تو رسوای جه...

...از قوت مستیم ز هستیم خبر نیستمستم ز می عشق و چو من، مست د...

آتش دل استاد علی اصغر شاه زیدی

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط