🍷پارت 38🍷
🍷پارت 38🍷
"میسو"
"میخوتی برات فوتش کنم؟"
بازم خندید اما خندش قطع شد اومد سمتمو همون دستمو گرفت که از درد قیافم جمع شد
"ولم کن لطفا"
خونسرد بود چشماش خالی از حس بود و من فقط با درد به پسر سنگدل رو به روم نگاه میکردم
خم شد تو صورتم زخمم تیر کشید
"برام اصلا اهمیت نداره"
میدونم لعنتی میدونم، دستمو گذاشت و موچشو گرفتم که شاید ولم کنه
به دستم که دستشو گرفته بود نگاه کرد و یهو با شدت ولم کرد که یکم پرت شدم عقب
دستمو گرفتم و چشامو بستم و با درد بازشون کردم
"بیا اینجا"
صداش خیلی جدی بود و منو میتزسوند، البته نه به اندازه ای که وقتی صداش خشن بود...
رفتم سمت اتاقشو درشو باز کردم و رو تخت دراز کشیده بود
"بهت یاد ندادن در بزنی؟"
هیچ واکنشی نشون ندادم
"من گشنمه"
هنگ زده نگاش کردم"خوب؟"
"خوب..."
نگام کرد و نیشخند زد
" یعنی غذا میخوام"
"نمیفهمم"
"تو چطور با این هوشت روانشناس شدی؟"
اخم کردم حق نداشت راجب زندیگم نظر بده
"یعنی نمیخوام اونکارو بکنم"
"ولی میکنی"
" چرا؟ "
تقریبا داد زدم، خونسرد پشتشو کرد بهم
" چون مجبوری"
با حرص درو بستم، اره مجبورم چون توی بی احساس منو میزنی
چون هر وقت میبینمت زخمام تیر میکشه چون... چون..
هر وقت میبینمت دچار دوگانگی میشم
چون من احمقم...
بغض گلومو چنگ میزد اما نه
گریه بسه، به زور قورتش دادم و دستامو مشت کردم
به جهنم اصلا، یه غذای سادست دیگه خودمم میخورم شروع کردم به درست کردن رامیون
خیلی وقت بود درست نکرده بودم اما خوب یادم بود چیکار کنم
بعد درست کردنش یکم برا خودم گذاشتم و رفتم سمت اتاقش
اینبار در زدم تا بهونه ای برای گیر دادن بهم نداشته باشه
"بیا تو"
نفس عمیقی کشیدم و رفتم داخل، بالا تنش لخت بود و من سعی میکردم چشممو از اون سیکس پکاش و عضله های بی نقصش و بدن نیمه سفیدش بگیرم...
اب دهنم و قورت دادم و رفتم سمتش سینی رو میز گذاشتم
برگشتم برم که مچمو گرفت کشید
هینی کشیدمو نتونستم خودمو کنترل کنم افتادم رو تخت، بالا تنم رو تخت بود اما پاهام اویزون بود
دوتا موچمو گرفت و کنار سرم گذاشت هر چی زور زدم ازاد شم اما نمیشد
خیلی زور زیادی داشت و من تازه متوجه اون همه خالکوبی بدنش شدم
خالکوبی های نامفهوم و عجیب غریب
با اخم نگاش کردم
"داری چیکار میکنی ولم کن"
"اوه نگو که واقعا از ته دلت داری پسم میزنی"
با شوک نگاش میکردم
"معلوم هست چی داری میگی؟ میگم ولم کن"...
خمااااری😜💖
"میسو"
"میخوتی برات فوتش کنم؟"
بازم خندید اما خندش قطع شد اومد سمتمو همون دستمو گرفت که از درد قیافم جمع شد
"ولم کن لطفا"
خونسرد بود چشماش خالی از حس بود و من فقط با درد به پسر سنگدل رو به روم نگاه میکردم
خم شد تو صورتم زخمم تیر کشید
"برام اصلا اهمیت نداره"
میدونم لعنتی میدونم، دستمو گذاشت و موچشو گرفتم که شاید ولم کنه
به دستم که دستشو گرفته بود نگاه کرد و یهو با شدت ولم کرد که یکم پرت شدم عقب
دستمو گرفتم و چشامو بستم و با درد بازشون کردم
"بیا اینجا"
صداش خیلی جدی بود و منو میتزسوند، البته نه به اندازه ای که وقتی صداش خشن بود...
رفتم سمت اتاقشو درشو باز کردم و رو تخت دراز کشیده بود
"بهت یاد ندادن در بزنی؟"
هیچ واکنشی نشون ندادم
"من گشنمه"
هنگ زده نگاش کردم"خوب؟"
"خوب..."
نگام کرد و نیشخند زد
" یعنی غذا میخوام"
"نمیفهمم"
"تو چطور با این هوشت روانشناس شدی؟"
اخم کردم حق نداشت راجب زندیگم نظر بده
"یعنی نمیخوام اونکارو بکنم"
"ولی میکنی"
" چرا؟ "
تقریبا داد زدم، خونسرد پشتشو کرد بهم
" چون مجبوری"
با حرص درو بستم، اره مجبورم چون توی بی احساس منو میزنی
چون هر وقت میبینمت زخمام تیر میکشه چون... چون..
هر وقت میبینمت دچار دوگانگی میشم
چون من احمقم...
بغض گلومو چنگ میزد اما نه
گریه بسه، به زور قورتش دادم و دستامو مشت کردم
به جهنم اصلا، یه غذای سادست دیگه خودمم میخورم شروع کردم به درست کردن رامیون
خیلی وقت بود درست نکرده بودم اما خوب یادم بود چیکار کنم
بعد درست کردنش یکم برا خودم گذاشتم و رفتم سمت اتاقش
اینبار در زدم تا بهونه ای برای گیر دادن بهم نداشته باشه
"بیا تو"
نفس عمیقی کشیدم و رفتم داخل، بالا تنش لخت بود و من سعی میکردم چشممو از اون سیکس پکاش و عضله های بی نقصش و بدن نیمه سفیدش بگیرم...
اب دهنم و قورت دادم و رفتم سمتش سینی رو میز گذاشتم
برگشتم برم که مچمو گرفت کشید
هینی کشیدمو نتونستم خودمو کنترل کنم افتادم رو تخت، بالا تنم رو تخت بود اما پاهام اویزون بود
دوتا موچمو گرفت و کنار سرم گذاشت هر چی زور زدم ازاد شم اما نمیشد
خیلی زور زیادی داشت و من تازه متوجه اون همه خالکوبی بدنش شدم
خالکوبی های نامفهوم و عجیب غریب
با اخم نگاش کردم
"داری چیکار میکنی ولم کن"
"اوه نگو که واقعا از ته دلت داری پسم میزنی"
با شوک نگاش میکردم
"معلوم هست چی داری میگی؟ میگم ولم کن"...
خمااااری😜💖
۴۰.۵k
۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.