🍷پارت 37🍷
🍷پارت 37🍷
"میسو"
داشت میومد جلو که یهو وایساد و سرشو گرفت تو دستاش
با تعجب نگاش کردم چش شده بود؟
محکم سرشو فشار میداد، میخکوب شده بودم
قیافش کاملا مچاله شده بود
یهو یه داد محکم زد که پریدم هوا
"برو تو اتاق"
صداش خشدار شده بود، منم هنگ کرده بودم
دوباره داد زد
"مگه کری گفتم برو تو اتاق"
با ترس برگشتم و دوییدم سمت اتاق
رسیدم بهش و خودم و انداختم داخل، به پشت در تکیه دادم، قفسه سینم بالا پایین میشد
صدای دادش میومد چشمامو محکم بستم
و دستمو گذاشتم رو قلبم، یهو صداش قطع شد
چشامو باز کردم
یکم دیگه موندم اما هیج صدایی نیومد
اردم در اتاق و باز کردم و رفتم بیرون روی پله ها موندم دوییدم پایین و درو برو نگاه کردم
هیچ خبری ازش نبود...
___________
کل خونرو گشتم تمام اتاقا درش قفل بود
موهامو از کلافگی کشیدم، این دیگه چه موجودیه؟
چرا همرو قفل کرده؟
تنها اتاقی که بهش دسترسی داشتم همون اتاق لعنتی بود که من توش بودم...
به ساعت نگاه کردم، ساعت از دوازده گذشته بود و هنوز نیومده بود
نکنه یه خونه دیگه هم داره؟
داشتم فکر میکردم که یهو چشام گرد شد
"تغییر کرده"
فقط همین تو ذهنم میچرخید
یعنی ممکنه شخصیتش تغییر کرده باشه و یه خونه دیگه داشته باشه؟
با شوک نشستم رو کاناپه
درسته همینه
البته شایدم دارم اشتباه میکنم
ولی وقتی به حرکاتش فکر میکردم
به حرفش که میگفت برو تو اتاق
میترسید اون شخصیتش منو ببینه و...
خدای من اصلا نمیخوام بهش فکر کنم
اگه یکم زود تر میومدم بیرون میتونستم ببینمش
اما اونوقت خودم تو خطر میوفتادم...
یه خمیازه کشیدم و چشامو مالوندم
خیلی خوابم میومد زخم دستم میسوخت یکم، اما قدرت خوابم خیلی بیشتر بود رو همون کاناپه ولو شدم و چشامو بستم
_______
با ضربه های محکمی که به کاناپه میخورد چشمامو باز کردم،
با دیدن کوک که بالا سرم بود و دستاش تو جیبش بود
از ترس نیم خیز شدم و جیغ زدم که انگشت اشارشو گذاشت رو لبام و خفم کرد
با تعجب نگاش کردم که سرشو اورد جلو اما من از شوک ثابت موندم، به لبم خیره شد و منم ناخودآگاه به لبش نگاه کردم
اما سریع زل زدم تو چشماش
"بیب جلو من با دهنت بازی نکن"
چند تا پلک زدم که پوزخند زد و رفت عقب
انگشتشو برداشت که لبام از هم حدا شد و نفس کشیدم
"راحت خوابیدی؟"
قشنگ طعنه رو میشد از تو حرفاش فهمید
بلند شدم و جلوش وایسادم، منتظر بودم راجب دیشب یه چیزی بگه
"خونه هنوز کثیفه که"
انگار نمیخواد حرفی بزنه منم نمیپرسم
چون یا میکوبه تو صورتم یا یه حرفی میزنه که کلا
خفه شم...
"دستم درد میکرد"
زد زیر خنده، منه احمق میدونستم که مسخره میکنه
و به هیچ جاش نیست اما بازم گفتم
"که دستت درد میکنه اره؟"
اومد جلو تر و من فقط پوکر نگاش میکردم
"میخوای برات فوتش کنم؟"...
😈
"میسو"
داشت میومد جلو که یهو وایساد و سرشو گرفت تو دستاش
با تعجب نگاش کردم چش شده بود؟
محکم سرشو فشار میداد، میخکوب شده بودم
قیافش کاملا مچاله شده بود
یهو یه داد محکم زد که پریدم هوا
"برو تو اتاق"
صداش خشدار شده بود، منم هنگ کرده بودم
دوباره داد زد
"مگه کری گفتم برو تو اتاق"
با ترس برگشتم و دوییدم سمت اتاق
رسیدم بهش و خودم و انداختم داخل، به پشت در تکیه دادم، قفسه سینم بالا پایین میشد
صدای دادش میومد چشمامو محکم بستم
و دستمو گذاشتم رو قلبم، یهو صداش قطع شد
چشامو باز کردم
یکم دیگه موندم اما هیج صدایی نیومد
اردم در اتاق و باز کردم و رفتم بیرون روی پله ها موندم دوییدم پایین و درو برو نگاه کردم
هیچ خبری ازش نبود...
___________
کل خونرو گشتم تمام اتاقا درش قفل بود
موهامو از کلافگی کشیدم، این دیگه چه موجودیه؟
چرا همرو قفل کرده؟
تنها اتاقی که بهش دسترسی داشتم همون اتاق لعنتی بود که من توش بودم...
به ساعت نگاه کردم، ساعت از دوازده گذشته بود و هنوز نیومده بود
نکنه یه خونه دیگه هم داره؟
داشتم فکر میکردم که یهو چشام گرد شد
"تغییر کرده"
فقط همین تو ذهنم میچرخید
یعنی ممکنه شخصیتش تغییر کرده باشه و یه خونه دیگه داشته باشه؟
با شوک نشستم رو کاناپه
درسته همینه
البته شایدم دارم اشتباه میکنم
ولی وقتی به حرکاتش فکر میکردم
به حرفش که میگفت برو تو اتاق
میترسید اون شخصیتش منو ببینه و...
خدای من اصلا نمیخوام بهش فکر کنم
اگه یکم زود تر میومدم بیرون میتونستم ببینمش
اما اونوقت خودم تو خطر میوفتادم...
یه خمیازه کشیدم و چشامو مالوندم
خیلی خوابم میومد زخم دستم میسوخت یکم، اما قدرت خوابم خیلی بیشتر بود رو همون کاناپه ولو شدم و چشامو بستم
_______
با ضربه های محکمی که به کاناپه میخورد چشمامو باز کردم،
با دیدن کوک که بالا سرم بود و دستاش تو جیبش بود
از ترس نیم خیز شدم و جیغ زدم که انگشت اشارشو گذاشت رو لبام و خفم کرد
با تعجب نگاش کردم که سرشو اورد جلو اما من از شوک ثابت موندم، به لبم خیره شد و منم ناخودآگاه به لبش نگاه کردم
اما سریع زل زدم تو چشماش
"بیب جلو من با دهنت بازی نکن"
چند تا پلک زدم که پوزخند زد و رفت عقب
انگشتشو برداشت که لبام از هم حدا شد و نفس کشیدم
"راحت خوابیدی؟"
قشنگ طعنه رو میشد از تو حرفاش فهمید
بلند شدم و جلوش وایسادم، منتظر بودم راجب دیشب یه چیزی بگه
"خونه هنوز کثیفه که"
انگار نمیخواد حرفی بزنه منم نمیپرسم
چون یا میکوبه تو صورتم یا یه حرفی میزنه که کلا
خفه شم...
"دستم درد میکرد"
زد زیر خنده، منه احمق میدونستم که مسخره میکنه
و به هیچ جاش نیست اما بازم گفتم
"که دستت درد میکنه اره؟"
اومد جلو تر و من فقط پوکر نگاش میکردم
"میخوای برات فوتش کنم؟"...
😈
۴۷.۶k
۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.