رمان: عشق مخفی
رمان: عشق مخفی
یه جون:تهیون برو یکم باهاش حرف بزن بهش بگو مریضی بهش بگو کارایی که میکنی دست خودت نیست
تهیون:این همین طوری از من میترسه تازه اگه بهش بگم سادیسم دارم ولم میکنه میره
یه جون:عروسی رو چیکار میکنی؟ کنسلش میکنی؟
تهیون:براچی باید کنسل کنم؟
یه جون:مامان و باباش مردنا
تهیون:عروسی در همون روز برگزار میشه الانم اگه دیگه کاری نداری برو
یه جون:باش
از زبون خودم
تهیون به رئیس کمپانی ات زنگ زد و ماجرایه عروسی رو گفت اول پی دی نیم مخالفت کرد اما تهیون خوب بلد بود چطوری بقیه رو رازی کنه حالا میگید چطوری؟ ممکنه با تهدید کردن ممکنه با شکنجه کردن ممکنه با هک کردنشون و ممکنه با کشتن عزیزاشون که تهیون همه ی این بلاهارو سر ات بدبخت آورد ات الان بیهوش بود اونم بخاطر شک یهویی که بهش وارد شده بود اما اگه بهوش بیاد و خبر هارو بخونه کسی تضمینی نمیکنه که چیزیش نشه همه جا پر شده بود از خبر ازدواج ات همه جا پر شده بود از هیت هایی که به ات میدادن البته بعضی هاهم پشت ات رو خالی نکردن و ازش دفاع کردن
تهیون همین طوری که داشت کامنت هارو میخوند شروع کرد به خندیدن
تهیون:تهیون کارت واقعاً خوب بود
؟: ات چطور میتونه ازدواج کنه وقتی پدر مادرش یه روزه مردن
؟: ات بی قلب ترین آدمیه که دیدم
؟: اینکارا از ات بعیده
؟:الان میفهمم که هیتر ها حق داشتن بهش هیت بدن
؟: بچه ها ما قول دادیم تو بد ترین و بهترین شرایط همیشه کنار اعضا باشیم چرا دارین بهش هیت میدین اون فقط میخواد با کسی که دوسش داره ازدواج کنه.
بلاخره بعد از سه ساعت ات بهوش اومد حالش خیلی بد بود از وقتی موضوع ازدواج رو فهمیده حالش بدترم شده البته فقط اون حالش بد نیست نامجونم حالش خیلی خیلی بده
از زبون ات
به عکس مامان و بابام خیره بودم که تهیون اومد داخل
تهیون:داداشت تو حیاطه کارت داره برو پیشش
اشکامو پاک کردم و رفتم پیش شوگا
ات:سلام (حرفاشون با بغضه)
شوگا: ازدواج میخوای بکنی باشه اما ای کاش حداقل به خاطر مامان و بابات هم که شده به خاک سپاریشون میومدی
ات:ببخشید
شوگا:براچی از من معذرت خواهی میکنی؟ باید از اونا معذرت بخوای
ات:اونا خودشون میدونن من تو چه شرایطیم
شوگا: آره به جز اونا کل دنیا میدونن دنبال کارای عروسیتی اونم وقتی پدر و مادرمون مردن
ات: داری تیکه میندازی؟
شوگا: اومدم فقط ازت یه سوال بپرسم
با چشمام داشتم سوالی نگاش میکردم که با سوالی که پرسید دستام یخ کرد
شوگا:تو واقعاً این مرده رو دوست داری؟ مطمعنی میخوای باهاش ازدواج کنی؟
ات:من
اومدم حرفم رو بزنم که تهیون اومد
تهیون: سلام چرا نمیای داخل؟
شوگا:همین جا خوبه .....ات جوابمو ندادی
دیگه نتونستم بغضم رو نگه دارم و اشکام ریخت
یه جون:تهیون برو یکم باهاش حرف بزن بهش بگو مریضی بهش بگو کارایی که میکنی دست خودت نیست
تهیون:این همین طوری از من میترسه تازه اگه بهش بگم سادیسم دارم ولم میکنه میره
یه جون:عروسی رو چیکار میکنی؟ کنسلش میکنی؟
تهیون:براچی باید کنسل کنم؟
یه جون:مامان و باباش مردنا
تهیون:عروسی در همون روز برگزار میشه الانم اگه دیگه کاری نداری برو
یه جون:باش
از زبون خودم
تهیون به رئیس کمپانی ات زنگ زد و ماجرایه عروسی رو گفت اول پی دی نیم مخالفت کرد اما تهیون خوب بلد بود چطوری بقیه رو رازی کنه حالا میگید چطوری؟ ممکنه با تهدید کردن ممکنه با شکنجه کردن ممکنه با هک کردنشون و ممکنه با کشتن عزیزاشون که تهیون همه ی این بلاهارو سر ات بدبخت آورد ات الان بیهوش بود اونم بخاطر شک یهویی که بهش وارد شده بود اما اگه بهوش بیاد و خبر هارو بخونه کسی تضمینی نمیکنه که چیزیش نشه همه جا پر شده بود از خبر ازدواج ات همه جا پر شده بود از هیت هایی که به ات میدادن البته بعضی هاهم پشت ات رو خالی نکردن و ازش دفاع کردن
تهیون همین طوری که داشت کامنت هارو میخوند شروع کرد به خندیدن
تهیون:تهیون کارت واقعاً خوب بود
؟: ات چطور میتونه ازدواج کنه وقتی پدر مادرش یه روزه مردن
؟: ات بی قلب ترین آدمیه که دیدم
؟: اینکارا از ات بعیده
؟:الان میفهمم که هیتر ها حق داشتن بهش هیت بدن
؟: بچه ها ما قول دادیم تو بد ترین و بهترین شرایط همیشه کنار اعضا باشیم چرا دارین بهش هیت میدین اون فقط میخواد با کسی که دوسش داره ازدواج کنه.
بلاخره بعد از سه ساعت ات بهوش اومد حالش خیلی بد بود از وقتی موضوع ازدواج رو فهمیده حالش بدترم شده البته فقط اون حالش بد نیست نامجونم حالش خیلی خیلی بده
از زبون ات
به عکس مامان و بابام خیره بودم که تهیون اومد داخل
تهیون:داداشت تو حیاطه کارت داره برو پیشش
اشکامو پاک کردم و رفتم پیش شوگا
ات:سلام (حرفاشون با بغضه)
شوگا: ازدواج میخوای بکنی باشه اما ای کاش حداقل به خاطر مامان و بابات هم که شده به خاک سپاریشون میومدی
ات:ببخشید
شوگا:براچی از من معذرت خواهی میکنی؟ باید از اونا معذرت بخوای
ات:اونا خودشون میدونن من تو چه شرایطیم
شوگا: آره به جز اونا کل دنیا میدونن دنبال کارای عروسیتی اونم وقتی پدر و مادرمون مردن
ات: داری تیکه میندازی؟
شوگا: اومدم فقط ازت یه سوال بپرسم
با چشمام داشتم سوالی نگاش میکردم که با سوالی که پرسید دستام یخ کرد
شوگا:تو واقعاً این مرده رو دوست داری؟ مطمعنی میخوای باهاش ازدواج کنی؟
ات:من
اومدم حرفم رو بزنم که تهیون اومد
تهیون: سلام چرا نمیای داخل؟
شوگا:همین جا خوبه .....ات جوابمو ندادی
دیگه نتونستم بغضم رو نگه دارم و اشکام ریخت
۱.۵k
۱۰ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.