the nightmare
the nightmare
خشکت زده بود، چیزی که ازش میترسیدی به سرت اومده بود.
تلفنو قطع کردی و لباساتو پوشیدی و به سما بیمارستان دویدی. حتی به عقلت نرسید تاکسی بگیری.
درحالی که نفس نفس میزدی به طرف پذیرش رفتی.
+اقای جانگ کجان
~خوبید خانوم؟ دارید نفس نفس میزنین
+خ خوبم بگو جانگ کجاست
~جانگ چی؟
+جانگ هوسوک
~ایشون در اتاق عمل هستند باید منتظر بمونید. طبقه سوم راهروی اخر
به طرف اسانسور رفتی اما داشت از طبقه دوازده میومد
تحمل نکردی و به طرف راه پله رفتی
درحالی که نفس نفس میزدی روی صندلی نشستی که پرستار اومد بیرون.
به طرفش رفتی.
+حالش خوبه؟
ولی هلت داد کنارو رفت و با دو کیسه خون برگشت به اتاق عمل.
+ینی خون کم اورده؟ وای خدا من فقد هوسوکو دارم نجاتش بده.
یکساعت گذشت اما برای تو اندازه یکسال بود...
دکتر با روپوش خونی بیرون اومد که طرفش رفتی.
=شما همسر اقای جانگ هستید؟
+بله بله
=گلوله دقیقا از کنار قلب اقای جانگ رد شده و دیواره قلبشون پاره شده، متاسفانه نتونستیم نجاتشون بدیم
+چی؟ خیر سرت تو دکتری
از خودت خارج شدیو یقه دکترو گرفتی.
+برید کنار میخوام ببینمش
=تا وقتی به سردخونه منتقل نشدن نمیتونید ببینیدشون
همه پرستارارو کنار زدی و رفتی تو که با جسم بی جون هوسوک مواجه شدی.
بی توجه به موقعیت بدن خونیشو تو بغلت فشردی.
کسی که با نوازشاش خوابت نمیبرد الان دیگه نیست...
به دستات نگاه کردی، دستات خونی بود...
دستات با خون هوسوک پوشونده شده بود.
از جات پریدی و خودتو تو اتاقتون دیدی.
چرخیدی. هوسوک پیشت بود.
به شکمش خیره شدی. داشت نفس میکشید. خیالت راحت شدو رو تخت نشستیو اشکات سرازیر شد.
این هفتمین شبی بود که کابوس میدیدی.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ویس دوتیکش کرد
خشکت زده بود، چیزی که ازش میترسیدی به سرت اومده بود.
تلفنو قطع کردی و لباساتو پوشیدی و به سما بیمارستان دویدی. حتی به عقلت نرسید تاکسی بگیری.
درحالی که نفس نفس میزدی به طرف پذیرش رفتی.
+اقای جانگ کجان
~خوبید خانوم؟ دارید نفس نفس میزنین
+خ خوبم بگو جانگ کجاست
~جانگ چی؟
+جانگ هوسوک
~ایشون در اتاق عمل هستند باید منتظر بمونید. طبقه سوم راهروی اخر
به طرف اسانسور رفتی اما داشت از طبقه دوازده میومد
تحمل نکردی و به طرف راه پله رفتی
درحالی که نفس نفس میزدی روی صندلی نشستی که پرستار اومد بیرون.
به طرفش رفتی.
+حالش خوبه؟
ولی هلت داد کنارو رفت و با دو کیسه خون برگشت به اتاق عمل.
+ینی خون کم اورده؟ وای خدا من فقد هوسوکو دارم نجاتش بده.
یکساعت گذشت اما برای تو اندازه یکسال بود...
دکتر با روپوش خونی بیرون اومد که طرفش رفتی.
=شما همسر اقای جانگ هستید؟
+بله بله
=گلوله دقیقا از کنار قلب اقای جانگ رد شده و دیواره قلبشون پاره شده، متاسفانه نتونستیم نجاتشون بدیم
+چی؟ خیر سرت تو دکتری
از خودت خارج شدیو یقه دکترو گرفتی.
+برید کنار میخوام ببینمش
=تا وقتی به سردخونه منتقل نشدن نمیتونید ببینیدشون
همه پرستارارو کنار زدی و رفتی تو که با جسم بی جون هوسوک مواجه شدی.
بی توجه به موقعیت بدن خونیشو تو بغلت فشردی.
کسی که با نوازشاش خوابت نمیبرد الان دیگه نیست...
به دستات نگاه کردی، دستات خونی بود...
دستات با خون هوسوک پوشونده شده بود.
از جات پریدی و خودتو تو اتاقتون دیدی.
چرخیدی. هوسوک پیشت بود.
به شکمش خیره شدی. داشت نفس میکشید. خیالت راحت شدو رو تخت نشستیو اشکات سرازیر شد.
این هفتمین شبی بود که کابوس میدیدی.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ویس دوتیکش کرد
۹۴۵
۱۱ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.