part:2
part:2
امیلی دمِ عمیقی گرفت و برای تاثیر گذاری حرفش به چشم های ویولت خیره شد.
-مامان میشه اول ازت یه سوالی بکنم؟
ویولت هم که از این سوال یهویی تعجب کرده بود ابرویی بالا انداخت و گفت:
-حتما،چرا که نه!
امیلی حرف هایی که قرار بود برای راضی کردن مامانش بگه رو یک بار دیگه تو ذهنش مرور کرد.
- تو اصلا منو دوست داری؟
قطعا ویولت بود که از همچین سوالی چشماش مثل دو تا گردو درشت شده بود.
- برای چیهمچین حرفی میزنی؟ معلومه که آره!
جوری جمله اخرش رو بیان کرد که دیگه تردیدی برای امیلی از این موضوع وجود نداشته باشه.
- پس حتما خوشحالیِ من هم برات مهمه، درسته؟
ویولت فقط به تکون دادن سرش اکتفا کرد و منتظر بقیه حرف دخترک شد.
- خوبه...همونجوری که میدونی پدر دوباره عازم سفره، و حتی دو روز هم نشده که از دیدنمون میگذره، برای همین، از اونجایی که دلِ بسیار نازکی دارم و اصلا هم نمیتونم دوری پدر عزیز تر از جانم رو تحمل کنم، تصمیم بر این شد که من هم همراه پدر به این سفر دو روزه بروم.
ویولت که از این لحن ادبی دخترش دلش قنج رفت، با لحنی ملایم شروع به راضی کردن امیلی برای نرفتن به این سفر کرد.
- دختر قشنگم، درسته که پدرت کاپیتان کارکشته ای هست اما...خودت میدونی که دریا از دور اروم و ملایمه، اما..داخلش که بری تازه به خطرناک بودنش پی میبری. دیدی که وقتی پدرت به این سفر ها میره چقدر دلم شور میزنه درسته؟
امیلی که انگار اصلا به حرف های مادرش گوش نداده بود با تخسیِ تمام گفت.
- خانم ویولت، من دیگه ۸ سالم داره تموم میشه و دختر بزرگی میشم، اصلا دلیل این مخالفت های بیجاتون رو متوجه نمیشم، خودتون میدونید که من چقدر به این دریای خطرناکِ شما علاقه دارم، اما شما از هر فرصتی استفاده میکنید تا من رو ازش دور کنید.
مارکو هم که از پشت در آشپرخونه شاهد کل ماجرا بود تصمیم گرفت تا او هم، دخالتی در ماجرا بکند.
- هی ویولت سخت نگیر،فقط دو روزه. اتفاقا دریا هم تو این دو روز اروم و آفتابیه.
ویولت که از طرفداری همسرش حرسش گرفته بود گفت:
- خودت که دریا رو میشناسی، ممکنه یهو ورق برگرده و دریا طوفانی بشه اون وقت چیکار میکنی؟
مارکو یه نگاهی به امیلی کرد که با چشماش، خالصانه درخواست میکرد تا مادرش رو راضی کنه،و بعد نگاهش رو به چشمای همسر عزیزش که رگه های عصبانیت هم دَرِش بود سوق داد.
سعی کرد با ملایم و تاثیرگذار ترین حالت ممکنه حرف هایی که نمیدونست چی قراره باشن رو به ویولت بگه.
---------------------
اگه خوشتون اومده حتما نظرتون رو بگین^-^
------
#Mediterraneantreasure
#Bts
#taehyung
#fanfiction
امیلی دمِ عمیقی گرفت و برای تاثیر گذاری حرفش به چشم های ویولت خیره شد.
-مامان میشه اول ازت یه سوالی بکنم؟
ویولت هم که از این سوال یهویی تعجب کرده بود ابرویی بالا انداخت و گفت:
-حتما،چرا که نه!
امیلی حرف هایی که قرار بود برای راضی کردن مامانش بگه رو یک بار دیگه تو ذهنش مرور کرد.
- تو اصلا منو دوست داری؟
قطعا ویولت بود که از همچین سوالی چشماش مثل دو تا گردو درشت شده بود.
- برای چیهمچین حرفی میزنی؟ معلومه که آره!
جوری جمله اخرش رو بیان کرد که دیگه تردیدی برای امیلی از این موضوع وجود نداشته باشه.
- پس حتما خوشحالیِ من هم برات مهمه، درسته؟
ویولت فقط به تکون دادن سرش اکتفا کرد و منتظر بقیه حرف دخترک شد.
- خوبه...همونجوری که میدونی پدر دوباره عازم سفره، و حتی دو روز هم نشده که از دیدنمون میگذره، برای همین، از اونجایی که دلِ بسیار نازکی دارم و اصلا هم نمیتونم دوری پدر عزیز تر از جانم رو تحمل کنم، تصمیم بر این شد که من هم همراه پدر به این سفر دو روزه بروم.
ویولت که از این لحن ادبی دخترش دلش قنج رفت، با لحنی ملایم شروع به راضی کردن امیلی برای نرفتن به این سفر کرد.
- دختر قشنگم، درسته که پدرت کاپیتان کارکشته ای هست اما...خودت میدونی که دریا از دور اروم و ملایمه، اما..داخلش که بری تازه به خطرناک بودنش پی میبری. دیدی که وقتی پدرت به این سفر ها میره چقدر دلم شور میزنه درسته؟
امیلی که انگار اصلا به حرف های مادرش گوش نداده بود با تخسیِ تمام گفت.
- خانم ویولت، من دیگه ۸ سالم داره تموم میشه و دختر بزرگی میشم، اصلا دلیل این مخالفت های بیجاتون رو متوجه نمیشم، خودتون میدونید که من چقدر به این دریای خطرناکِ شما علاقه دارم، اما شما از هر فرصتی استفاده میکنید تا من رو ازش دور کنید.
مارکو هم که از پشت در آشپرخونه شاهد کل ماجرا بود تصمیم گرفت تا او هم، دخالتی در ماجرا بکند.
- هی ویولت سخت نگیر،فقط دو روزه. اتفاقا دریا هم تو این دو روز اروم و آفتابیه.
ویولت که از طرفداری همسرش حرسش گرفته بود گفت:
- خودت که دریا رو میشناسی، ممکنه یهو ورق برگرده و دریا طوفانی بشه اون وقت چیکار میکنی؟
مارکو یه نگاهی به امیلی کرد که با چشماش، خالصانه درخواست میکرد تا مادرش رو راضی کنه،و بعد نگاهش رو به چشمای همسر عزیزش که رگه های عصبانیت هم دَرِش بود سوق داد.
سعی کرد با ملایم و تاثیرگذار ترین حالت ممکنه حرف هایی که نمیدونست چی قراره باشن رو به ویولت بگه.
---------------------
اگه خوشتون اومده حتما نظرتون رو بگین^-^
------
#Mediterraneantreasure
#Bts
#taehyung
#fanfiction
۱۴.۳k
۰۱ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.