part:1
part:1
ترس...
یه حس ناخوشایندی که وقتی خطری ما رو تهدید میکنه، وجودمون رو تسخیر میکنه...ذهن هر فرد شروع به ساختن داستان ها و فرضیه های مختلف میکنه و تا جایی ادامه میده که با اون داستان ها فرد رو خفه بکنه...
این زندگی هم سرشار از اتفاقات غیر قابل پیشبینی هست که بار ها و بار ها تو همچین موقعیت هایی قرار میگیریم
ایتقدر دامنه این حس بزرگه که هر شخص تعریف خاصی ازش رو براتون میگه البته که این تعریف های رنگ و وارنگ به حس ترس محدود نمیشه صد ها حس و حالی برای هر فرد وجود دارد که در لحظه تنها کسی که میتونه از اعماق وجودش درکش کنه کسی جز خودش نیست...
°°•°°°°•°°°°•°°
16سپتامبر1948- جزیره ساردینیا
دخترک مو مشکی با دستای کوچیک و تپلیش، دست های زمخت پدرش را گرفته بود و با چشم های گربهایَش که بعد از ریختن چند قطره اشک هنوز هم خیس بود به مردِ به ظاهر سردِ رو به رو خیره شد...
از صبح که دختر خبر رفتن دوباره پدرشرا شنیده بود
دست از اصرار کردن برنداشته بود، طوری که اگر خطر سفر جانشان را تحدید نمیکرد پدر مهربانش دست دخترکش را می گرفت و میرفت.
دختر ۸ ساله ای که از موضع خودش پایین نمیومد بار دیگر با صدایی که انگار از ته چاه میومد، همراه با بغض از دهن دخترِ دلشکسته بیرون اومد
-بابا لطفا، قول میدم به حرفت گوشکنم...البته که این آخرین درخواستم از شماست.
پدرش که میدونست موقعی این حرف رو از تک دخترش میشنوه که خواستهای داشته باشه که بدست اوردنش سخت و راضی کردن پدرش هم صد ها برابر سخت تره.
و قطعا هم اخر، بچه ۸ ساله هم پیروز میدان میشه.
مارکو که هنوز برای حفظ ظاهرش تلاش میکرد، بعد شنیدن این حرف که با چشم های مرواریدی مخلوط شده بود گاردش رو پایین آورد و دختر رو، روی پاهایش گذاشت.
- پرنسسم میتونی با من بیای..اما..فکر کنم اول باید مادرت رو راضی کنی، و این هم بدون که تو این راه باید تنهایی قدم برداری چون صحبت با مادرت درباره این موضوع از تخصص من خارجه.
امیلی که این حرف پدرش به مزاجش خوش نیومده بود، قدم های سنگینش رو به سمت آشپز خونه، جایی که مادرش، ویولت مشغول درست کردن دسر مورد علاقه امیلی بود رفت، هر چی نزدیک تر میشد بوی دلنشنین پای سیب هم دماغ کوچولو و عروسکی دختر رو قلقلک میداد.
بالاخره اون راه طاقت فرسا تموم شد....
ویولت وقتی روش رو برگردوند دخترکش که با بند لباس آبی کاربنیاش بازی میکرد و گوشه آشپز خونه ایستاده بود رو دید.
دستانش رو با پارچه تمیزکرد و کنار گذاشت، جلوی امیلی روی زانو هایش خم شد.
- چی باعث شده دختر شاد و شنگولم اینقدر تو خودش باشه؟
ویولت پرسید و با چشم های کنجکاو به لب های امیلی چشم دوخته بود.
-------
#Mediterraneantreasure
#Bts
#taehyung
#fanfiction
ترس...
یه حس ناخوشایندی که وقتی خطری ما رو تهدید میکنه، وجودمون رو تسخیر میکنه...ذهن هر فرد شروع به ساختن داستان ها و فرضیه های مختلف میکنه و تا جایی ادامه میده که با اون داستان ها فرد رو خفه بکنه...
این زندگی هم سرشار از اتفاقات غیر قابل پیشبینی هست که بار ها و بار ها تو همچین موقعیت هایی قرار میگیریم
ایتقدر دامنه این حس بزرگه که هر شخص تعریف خاصی ازش رو براتون میگه البته که این تعریف های رنگ و وارنگ به حس ترس محدود نمیشه صد ها حس و حالی برای هر فرد وجود دارد که در لحظه تنها کسی که میتونه از اعماق وجودش درکش کنه کسی جز خودش نیست...
°°•°°°°•°°°°•°°
16سپتامبر1948- جزیره ساردینیا
دخترک مو مشکی با دستای کوچیک و تپلیش، دست های زمخت پدرش را گرفته بود و با چشم های گربهایَش که بعد از ریختن چند قطره اشک هنوز هم خیس بود به مردِ به ظاهر سردِ رو به رو خیره شد...
از صبح که دختر خبر رفتن دوباره پدرشرا شنیده بود
دست از اصرار کردن برنداشته بود، طوری که اگر خطر سفر جانشان را تحدید نمیکرد پدر مهربانش دست دخترکش را می گرفت و میرفت.
دختر ۸ ساله ای که از موضع خودش پایین نمیومد بار دیگر با صدایی که انگار از ته چاه میومد، همراه با بغض از دهن دخترِ دلشکسته بیرون اومد
-بابا لطفا، قول میدم به حرفت گوشکنم...البته که این آخرین درخواستم از شماست.
پدرش که میدونست موقعی این حرف رو از تک دخترش میشنوه که خواستهای داشته باشه که بدست اوردنش سخت و راضی کردن پدرش هم صد ها برابر سخت تره.
و قطعا هم اخر، بچه ۸ ساله هم پیروز میدان میشه.
مارکو که هنوز برای حفظ ظاهرش تلاش میکرد، بعد شنیدن این حرف که با چشم های مرواریدی مخلوط شده بود گاردش رو پایین آورد و دختر رو، روی پاهایش گذاشت.
- پرنسسم میتونی با من بیای..اما..فکر کنم اول باید مادرت رو راضی کنی، و این هم بدون که تو این راه باید تنهایی قدم برداری چون صحبت با مادرت درباره این موضوع از تخصص من خارجه.
امیلی که این حرف پدرش به مزاجش خوش نیومده بود، قدم های سنگینش رو به سمت آشپز خونه، جایی که مادرش، ویولت مشغول درست کردن دسر مورد علاقه امیلی بود رفت، هر چی نزدیک تر میشد بوی دلنشنین پای سیب هم دماغ کوچولو و عروسکی دختر رو قلقلک میداد.
بالاخره اون راه طاقت فرسا تموم شد....
ویولت وقتی روش رو برگردوند دخترکش که با بند لباس آبی کاربنیاش بازی میکرد و گوشه آشپز خونه ایستاده بود رو دید.
دستانش رو با پارچه تمیزکرد و کنار گذاشت، جلوی امیلی روی زانو هایش خم شد.
- چی باعث شده دختر شاد و شنگولم اینقدر تو خودش باشه؟
ویولت پرسید و با چشم های کنجکاو به لب های امیلی چشم دوخته بود.
-------
#Mediterraneantreasure
#Bts
#taehyung
#fanfiction
۳۲.۳k
۰۱ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.