part:3
part:3
محض رضای خدا، سخت ترین کار ممکن راضی کردن ویولت بود اونم وقتی هیچ حرف قانع کننده ای نداری..
امیلی با قدم های کوچولوش به سمت مارکو رفت و کنارش ایستاد با اون چشم های آبی رنگش به ویولت نگاهی کرد و با مظلومانه ترین حالت ممکن گفت:
- مامان...لطفاا..قول میدم مراقب خودم باشم،تازه فقط دو روزه، مطمئن باش هیچچ اتفاقی قرار نیست بیفته
جوری روی کلمه``هیچ`` تاکید کرد، که ویولت بعد از اینکه چشماش رو تو کاسه چرخوند، رو به مارکو در حالی که انگشت اشاره اش رو به سمتش گرفته بود و بالا پایین میکرد گفت:
- وای به حالت مارکو، ببینم اتفاقی بیفته، نمیزارم سر به تنتون باشه!
مارکو که تو چند سال زندگی مشترکشون بار ها این تهدید های تو خالی رو شنیده بود، لبخند بزرگی روی صورتش نشست. به سمت همسرش رفت و در آغوش گرفت.دستای تنومندش رو دورش قفل کرده بود تا از فرار کردن ویولت جلوگیری بکنه.
امیلی هم از دور شاهد ماجرا بود، از خوشحالی در پوست خودش نمیگنجید، پس برای نشون دادن شادیش شروع به دوویدن داخل خونه کرد و جیغ میکشید.
ویولت هم وقتی خوشحالی دخترکش را دید، لجبازی رو کنار گذاشت و دستانش رو دور مرد مو بورش حلقه کرد.
اما هیچ کدوم هم از آینده خودشون خبر نداشتن، آینده نزدیک و نچندان خوشایند...
بعد از خوشحالی پر سر وصدای امیلی ، مشغول جمع کردن چند تا از وسایل مهم برای سفر شدن.
ویولت لباس یاسی رنگی رو، تنِ امیلی پوشاند، مو های مشکیِ بلندش که از قضا به خودش رفته بود را محکم بالای سرش بست.
قطعا هوا در آن فصل، مخصوصا در دریا سرد بود، پس بعد از برداشتن پالتوی نوک مدادیِ امیلی، به سمت درب ورودی حرکت کردن.
- مارکو، من دلم شور میزنه.هنوز هم برای منصرف شدن دیر نیست.
ویولت با نگرانی گفت و در حالی که به چشمای اطمینان بخشِ همسرش نگاه میکرد،دستانش را هم میفشرد.
مارکو همیشه قبل سفر، این مرحله رو پشت سر میذاشت. پس مثل قبلا، بوسه سبکی روی لب های ویولت گذاشت، و چند تار موی افتاده روی صورتش رو کنار زد و گفت:
- نگران نباش عزیزکم، دو روز دیگه، صحیح و سالم جلوت می ایستیم.
بعد هم همراه امیلی سوار بر فولکس واگن قورباغه ایِ آبی رنگشان به سمت اسکله جزیره حرکت کردن.
------
#Mediterraneantreasure
#Bts
#taehyun
#fanfiction
محض رضای خدا، سخت ترین کار ممکن راضی کردن ویولت بود اونم وقتی هیچ حرف قانع کننده ای نداری..
امیلی با قدم های کوچولوش به سمت مارکو رفت و کنارش ایستاد با اون چشم های آبی رنگش به ویولت نگاهی کرد و با مظلومانه ترین حالت ممکن گفت:
- مامان...لطفاا..قول میدم مراقب خودم باشم،تازه فقط دو روزه، مطمئن باش هیچچ اتفاقی قرار نیست بیفته
جوری روی کلمه``هیچ`` تاکید کرد، که ویولت بعد از اینکه چشماش رو تو کاسه چرخوند، رو به مارکو در حالی که انگشت اشاره اش رو به سمتش گرفته بود و بالا پایین میکرد گفت:
- وای به حالت مارکو، ببینم اتفاقی بیفته، نمیزارم سر به تنتون باشه!
مارکو که تو چند سال زندگی مشترکشون بار ها این تهدید های تو خالی رو شنیده بود، لبخند بزرگی روی صورتش نشست. به سمت همسرش رفت و در آغوش گرفت.دستای تنومندش رو دورش قفل کرده بود تا از فرار کردن ویولت جلوگیری بکنه.
امیلی هم از دور شاهد ماجرا بود، از خوشحالی در پوست خودش نمیگنجید، پس برای نشون دادن شادیش شروع به دوویدن داخل خونه کرد و جیغ میکشید.
ویولت هم وقتی خوشحالی دخترکش را دید، لجبازی رو کنار گذاشت و دستانش رو دور مرد مو بورش حلقه کرد.
اما هیچ کدوم هم از آینده خودشون خبر نداشتن، آینده نزدیک و نچندان خوشایند...
بعد از خوشحالی پر سر وصدای امیلی ، مشغول جمع کردن چند تا از وسایل مهم برای سفر شدن.
ویولت لباس یاسی رنگی رو، تنِ امیلی پوشاند، مو های مشکیِ بلندش که از قضا به خودش رفته بود را محکم بالای سرش بست.
قطعا هوا در آن فصل، مخصوصا در دریا سرد بود، پس بعد از برداشتن پالتوی نوک مدادیِ امیلی، به سمت درب ورودی حرکت کردن.
- مارکو، من دلم شور میزنه.هنوز هم برای منصرف شدن دیر نیست.
ویولت با نگرانی گفت و در حالی که به چشمای اطمینان بخشِ همسرش نگاه میکرد،دستانش را هم میفشرد.
مارکو همیشه قبل سفر، این مرحله رو پشت سر میذاشت. پس مثل قبلا، بوسه سبکی روی لب های ویولت گذاشت، و چند تار موی افتاده روی صورتش رو کنار زد و گفت:
- نگران نباش عزیزکم، دو روز دیگه، صحیح و سالم جلوت می ایستیم.
بعد هم همراه امیلی سوار بر فولکس واگن قورباغه ایِ آبی رنگشان به سمت اسکله جزیره حرکت کردن.
------
#Mediterraneantreasure
#Bts
#taehyun
#fanfiction
۱۲.۴k
۰۱ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.