من که سرگرم غزل بودم و در حال خودم
من که سرگرم غزل بودم و در حال خودم
شعر می گفتم از احساسم و احوال خودم
قهوه در دستم و سیگار به لب هایم بود
می سرودم سر شب تا سحر از فال خودم
گر چه از فاصله ها گاه فغان می کردم
اشک می ریختم از نحسی اقبال خودم
غرق افکار خودم بودم و هی می مردم
وسط حجم محالی پر از آمال خودم
باغ همسایه اگر میوه ی شیرینی داشت
چشم پوشیدم و خوردم ثمر کال خودم
نیمه شب آمدی و ولوله بر پا کردی
بی جهت رفتی و رفتم پی اشکال خودم
که چرا " آمدی و آمدنت بهر چه بود "
که "چرا...؟!" کرده مرا بعد تو رمّال خودم
نوجوان بودم و اندوه غزل پیرم کرد
صورت مسئله این بار زمین گیرم کرد
لشکر راز مگوی تو شبی تاخت مرا
حرف ناگفته ات از زندگی انداخت مرا
گرچه بی میلی چشمان تو را می دیدم
کور بودم که تو را از "تو" نمی فهمیدم
کور بودم که از این فاجعه هق هق کردم
صحبت از فاصله شد بین غزل دق کردم
ناگهان چلچله ای گفت که عاشق شده ای
نشعه ی دانه ی خشخاش و شقایق شده ای
بر دلم چنگ زدم حس خودم را کشتم
خون چکید از دل و از دیده و از انگشتم
کاش مثل من و امثال من آوار شوی
نیمه شب همدم یک بسته ی سیگار شوی
کاش یک حس عجیبی بدنت را بدرد
خون دل قی بکنی خواب ز چشمت بپرد
کاش احساس کنی زندگی ات پوچ شده
عاقبت سهم تو از خاطره ها ، کوچ شده
کاش در فکر خودت هر دو سه شب غرق شوی
قبله ات غرب و خودت راهبه ی شرق شوی
کاش احساس کنی مرگ برایت عسل است
بهترین قسمت اشعار تو بیت الاجل است
کاش از دست خودت یک شبه دلسرد شوی
بشکنی ، دق بکنی، از بغلی طرد شوی
کاش احوال مرا هم تو شبی درک کنی
رسم شاعر کشی ات را پس از این ترک کنی
لفظ " ای کاش " فقط بغض دلم بود عزیز!
که از این فاجعه یک لحظه نیاسود عزیز!
خفه ام میکند این راز نهانی تا کی؟!
بغض خشکیده از آغاز جوانی تا کی؟!
دلم از دست خودم از "من" ظالم خون است
بخورم ضربه از این قاتل جانی تا کی؟!
همه ی این "من" دیوانه ی زنجیری من
شده بیمار" تو" ی پست روانی، تا کی؟!
هر شب از این همه تشکیک دلم می گیرد
بی وفا ! سلسله ی شبهه پرانی تا کی؟!
منم و ضجه و سرگیجه ی این حال خراب
منم و تشنگی و هجمه ی کابوس سراب
منم و راز مگویی که شبی می کشدم
سرطانیست که بی هیچ تبی می کشدم
منم و هق هق تنهایی ام و لخته ی خون
نیمه شب می زند از کنج لبانم بیرون
منم و میل عجیبی که به مردن دارم
بازی قافیه را قصد نبردن دارم !!!
شعر می گفتم از احساسم و احوال خودم
قهوه در دستم و سیگار به لب هایم بود
می سرودم سر شب تا سحر از فال خودم
گر چه از فاصله ها گاه فغان می کردم
اشک می ریختم از نحسی اقبال خودم
غرق افکار خودم بودم و هی می مردم
وسط حجم محالی پر از آمال خودم
باغ همسایه اگر میوه ی شیرینی داشت
چشم پوشیدم و خوردم ثمر کال خودم
نیمه شب آمدی و ولوله بر پا کردی
بی جهت رفتی و رفتم پی اشکال خودم
که چرا " آمدی و آمدنت بهر چه بود "
که "چرا...؟!" کرده مرا بعد تو رمّال خودم
نوجوان بودم و اندوه غزل پیرم کرد
صورت مسئله این بار زمین گیرم کرد
لشکر راز مگوی تو شبی تاخت مرا
حرف ناگفته ات از زندگی انداخت مرا
گرچه بی میلی چشمان تو را می دیدم
کور بودم که تو را از "تو" نمی فهمیدم
کور بودم که از این فاجعه هق هق کردم
صحبت از فاصله شد بین غزل دق کردم
ناگهان چلچله ای گفت که عاشق شده ای
نشعه ی دانه ی خشخاش و شقایق شده ای
بر دلم چنگ زدم حس خودم را کشتم
خون چکید از دل و از دیده و از انگشتم
کاش مثل من و امثال من آوار شوی
نیمه شب همدم یک بسته ی سیگار شوی
کاش یک حس عجیبی بدنت را بدرد
خون دل قی بکنی خواب ز چشمت بپرد
کاش احساس کنی زندگی ات پوچ شده
عاقبت سهم تو از خاطره ها ، کوچ شده
کاش در فکر خودت هر دو سه شب غرق شوی
قبله ات غرب و خودت راهبه ی شرق شوی
کاش احساس کنی مرگ برایت عسل است
بهترین قسمت اشعار تو بیت الاجل است
کاش از دست خودت یک شبه دلسرد شوی
بشکنی ، دق بکنی، از بغلی طرد شوی
کاش احوال مرا هم تو شبی درک کنی
رسم شاعر کشی ات را پس از این ترک کنی
لفظ " ای کاش " فقط بغض دلم بود عزیز!
که از این فاجعه یک لحظه نیاسود عزیز!
خفه ام میکند این راز نهانی تا کی؟!
بغض خشکیده از آغاز جوانی تا کی؟!
دلم از دست خودم از "من" ظالم خون است
بخورم ضربه از این قاتل جانی تا کی؟!
همه ی این "من" دیوانه ی زنجیری من
شده بیمار" تو" ی پست روانی، تا کی؟!
هر شب از این همه تشکیک دلم می گیرد
بی وفا ! سلسله ی شبهه پرانی تا کی؟!
منم و ضجه و سرگیجه ی این حال خراب
منم و تشنگی و هجمه ی کابوس سراب
منم و راز مگویی که شبی می کشدم
سرطانیست که بی هیچ تبی می کشدم
منم و هق هق تنهایی ام و لخته ی خون
نیمه شب می زند از کنج لبانم بیرون
منم و میل عجیبی که به مردن دارم
بازی قافیه را قصد نبردن دارم !!!
۲۳.۵k
۲۷ بهمن ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.