قسمت 6: نگاه خیره و موشکافانه ای به من دوخت وگفت : که ای
قسمت 6: نگاه خیره و موشکافانه ای به من دوخت وگفت : که اینطور !
دلم می خواست از متاهل بودن اوباخبر شوم اما نمی دانستم چطور از او بپرسم به نظرم سنش زیاد بود ونمی توانست مجرد باشد
با دلواپسی پنهانی غیر مستقیم پرسیدم:
زندگی خونوادگی با کار نوشتن خیلی مشکله !چطور می تونین فکر ازاد واوقات فراغت لازم رو برای خودتون جور کنین؟
متوجه منظور اصلی ام شددرحالی که چشم از روی من برنمی داشت با لحن ارام و پرترنمی گفت:من مجردم حتی با مادرم هم زندگی نمی کنم بنابراین تمام اوقات زندگی ام مال خودمه !
با خوشحالی شگفت انگیزی تقریبا جیغ کشیدم وناخوداگاه گفتم یعنی اصلا ازدواج نکردین ؟
سرش را به علامت نفی بالا بردومن بی اراده لبخند زدم اوهم خندید به خیابان ولی عصر رسیدیم ولی اوتوجهی به خیابان نداشت
انگار همه ی حواسش به کشف رنگ چشمان من بودوهروقت به او نگاهه می کردم می دیدم که متوجه من است ووقتی هم که سرم را پایین می انداختم سنگینی نگاه موشکافانه اش رااحساس می کردم عاقبت نفس من از شدت پیاده روی بند امد ولی او عین خیالش نبود وارام و خستگی ناپذیر راه می رفت
بالاخره حس از پاهایم برید وایستادم.اوهم ایستادو گفت:انگار عادت به راهپیمایی ندارین !
همین طوره!
باید عادت کنین چون روزهای زوج این راه جلوی پاهاتونه !
کلمه ی زوج را طوری بیان کرد که به من تفهیم کند ساعت کلاس هایم در خاطرش مانده است.
وقتی تاکسی برایم ایستاداوبعد از یک نگاه طولانی گفت :ولی رنگ چشم هاتون سرمایه اند!
خندیدم گفت:رنگ مانتوهای بچه مدرسه ای ها!
بدون خداحافظی روی صندلی عقب تاکسی نشستم واو همچنان به من خیره مانده بود تاکسی راه افتاد ناخوداگاه سرم را برگرداندم
واز شیشه ی عقب به اونگاه کردم دستش را به علامت خداحافظی بالا برد ولبخند غمگینی زد.بلافاصله اینه ی کوچکی از کیفم بیرون اوردم جلو چشمان گرفتم وزیر لب گفتم :اه خدای من!
رنگ چشمانم ابی خیلی تیره بود با رگه هایی از بنفش وزرد اما مزه های پرپشت و کوتاهم روی رنگ چشمانم سایه ای مشکی انداخته بود ومن تاحالا متوجه رنگ ان ها نشده بودم اصلا به طور کلی نسبت به قیافه ام بی توجه بودم وهیچ انگیزه ای برای درک زیبایی یا زشتی نداشتم .
وقتی رسیدم تجریش یکراست رفتم به کتابفروشی سرپل واز فروشنده پرسیدم:از اقای امین مهرزاد چی دارین؟
فروشنده که سرش خلوت بود پرسید :کدوم کتابشو میخواین؟
شانه هایم رابالا انداختم و گفتم:تاحالا از اثار ایشون نخوندم!
باتمسخرگفت:چیز مهمی را ازدست ندادین!اثار ایشون همش جمع اوریه!از بیست سی تا کتاب ایرانی و خارجی یه چکیده درمی اره واسم خودشو به عنوان مولف می نویسه رو کتاب...فقط به درد دانشجوهاش می خورن!
باتعجب پرسیدم :مگه ایشون استاد دانشگاه هم هستن؟
سرش را به علامت تایید تکان داد.وقتی دیدم بیکار است وپر حرف پرسیدم:استاد چی؟
لب هایش را روی هم فشرد و گفت:از این لیسانس های کیلویی!
لیسانس کیلویی!
اره همین هایی که خوندنش وقت تلف کردنه ....لیسانس کویر شناسی.....مدیریت مغازه داری لیسانس جارو کشی و از این چرت و پرت ها!
اراجیف گویی اش که گل کردچهره ام را در هم کشیدم و گفتم :امین مهرزاد رمان هم نوشته؟
نه یه مجموعه داستان داره که روی دست ما باد کرده !
پس لطفا همون مجموعه داستان رو بیارین!
در همین حال مردی به کتابفروشی امد نگاهی به قفسه ی انبوه کتاب انداخت سوت ظریفی کشید و گفت:چقدر کتاب تو مملکتی که هیچ کس کتاب نمی خونه چرا اینقدر چاپ می کنن؟؟
فروشنده گفت:دست رو دلمون نذار که هزاردرده !
من برای اینکه خودی نشان بدهم گفتم:بعضی ها بدون شام سر می ذارن رو بالش ولی بدون کتاب نه!
مرد با تمسخر گفت:اون بعضی ها هزار تا بیش تر نیستن که این ها هم خودشون نویسنده ن و کتاب های همدیگه رو می خونن
خب عیب از فرهنگ ماست!
از هر چی که هست نباید اینقدر کتاب چاپ کرد!
فروشنده ی کتاب امین مهرزاد را اورد و گفت:خرید کتاب سه چیز لازم دارد درامد کافی فراغت خاطر ووقت ازاد!....
مرد حرف او را قطع کردوگفت:چی می گین اقا؟!افرادی می شناسم که پولشون باپارو جمع میشه ولی هیچ وقت توی عمرشون لای کتابی رو واز نکردن !اتفاقا پولدار ها کمتر کتاب می خونن!
منظور من طبقه ی متوسط که باید پولی اضافه بر سازمان داشته باشن...
کتاب امین مهرزاد را برداشتم پول ان را پرداختم ورفتم اگر دیرم نشده بود در بحث داغ کتابخوانی ان ها شرکت می کردم
در تاکسی اسم کتاب را خواندم :وای به روزی که بگندد نمک !از این اسم طولانی خنده ام گرفت.صفحه ی اول را باز کردم که ان را بخوانم اما به جای کلمات چهره ی امین مهرزاد را روی کاغذ می دیدم صفحه را ورق زدم باز هم چهره ی خندان او و چشمان قهوه ای درشتش جلوی چشمانم ظاهر شد کتاب را بستم و به خیابان خیره شدم.
وقت پدرم کتاب را دست من دیدگفت:تو باز کتاب خریدی ؟
بااعتراض گفتم:از شما بعیده هم
دلم می خواست از متاهل بودن اوباخبر شوم اما نمی دانستم چطور از او بپرسم به نظرم سنش زیاد بود ونمی توانست مجرد باشد
با دلواپسی پنهانی غیر مستقیم پرسیدم:
زندگی خونوادگی با کار نوشتن خیلی مشکله !چطور می تونین فکر ازاد واوقات فراغت لازم رو برای خودتون جور کنین؟
متوجه منظور اصلی ام شددرحالی که چشم از روی من برنمی داشت با لحن ارام و پرترنمی گفت:من مجردم حتی با مادرم هم زندگی نمی کنم بنابراین تمام اوقات زندگی ام مال خودمه !
با خوشحالی شگفت انگیزی تقریبا جیغ کشیدم وناخوداگاه گفتم یعنی اصلا ازدواج نکردین ؟
سرش را به علامت نفی بالا بردومن بی اراده لبخند زدم اوهم خندید به خیابان ولی عصر رسیدیم ولی اوتوجهی به خیابان نداشت
انگار همه ی حواسش به کشف رنگ چشمان من بودوهروقت به او نگاهه می کردم می دیدم که متوجه من است ووقتی هم که سرم را پایین می انداختم سنگینی نگاه موشکافانه اش رااحساس می کردم عاقبت نفس من از شدت پیاده روی بند امد ولی او عین خیالش نبود وارام و خستگی ناپذیر راه می رفت
بالاخره حس از پاهایم برید وایستادم.اوهم ایستادو گفت:انگار عادت به راهپیمایی ندارین !
همین طوره!
باید عادت کنین چون روزهای زوج این راه جلوی پاهاتونه !
کلمه ی زوج را طوری بیان کرد که به من تفهیم کند ساعت کلاس هایم در خاطرش مانده است.
وقتی تاکسی برایم ایستاداوبعد از یک نگاه طولانی گفت :ولی رنگ چشم هاتون سرمایه اند!
خندیدم گفت:رنگ مانتوهای بچه مدرسه ای ها!
بدون خداحافظی روی صندلی عقب تاکسی نشستم واو همچنان به من خیره مانده بود تاکسی راه افتاد ناخوداگاه سرم را برگرداندم
واز شیشه ی عقب به اونگاه کردم دستش را به علامت خداحافظی بالا برد ولبخند غمگینی زد.بلافاصله اینه ی کوچکی از کیفم بیرون اوردم جلو چشمان گرفتم وزیر لب گفتم :اه خدای من!
رنگ چشمانم ابی خیلی تیره بود با رگه هایی از بنفش وزرد اما مزه های پرپشت و کوتاهم روی رنگ چشمانم سایه ای مشکی انداخته بود ومن تاحالا متوجه رنگ ان ها نشده بودم اصلا به طور کلی نسبت به قیافه ام بی توجه بودم وهیچ انگیزه ای برای درک زیبایی یا زشتی نداشتم .
وقتی رسیدم تجریش یکراست رفتم به کتابفروشی سرپل واز فروشنده پرسیدم:از اقای امین مهرزاد چی دارین؟
فروشنده که سرش خلوت بود پرسید :کدوم کتابشو میخواین؟
شانه هایم رابالا انداختم و گفتم:تاحالا از اثار ایشون نخوندم!
باتمسخرگفت:چیز مهمی را ازدست ندادین!اثار ایشون همش جمع اوریه!از بیست سی تا کتاب ایرانی و خارجی یه چکیده درمی اره واسم خودشو به عنوان مولف می نویسه رو کتاب...فقط به درد دانشجوهاش می خورن!
باتعجب پرسیدم :مگه ایشون استاد دانشگاه هم هستن؟
سرش را به علامت تایید تکان داد.وقتی دیدم بیکار است وپر حرف پرسیدم:استاد چی؟
لب هایش را روی هم فشرد و گفت:از این لیسانس های کیلویی!
لیسانس کیلویی!
اره همین هایی که خوندنش وقت تلف کردنه ....لیسانس کویر شناسی.....مدیریت مغازه داری لیسانس جارو کشی و از این چرت و پرت ها!
اراجیف گویی اش که گل کردچهره ام را در هم کشیدم و گفتم :امین مهرزاد رمان هم نوشته؟
نه یه مجموعه داستان داره که روی دست ما باد کرده !
پس لطفا همون مجموعه داستان رو بیارین!
در همین حال مردی به کتابفروشی امد نگاهی به قفسه ی انبوه کتاب انداخت سوت ظریفی کشید و گفت:چقدر کتاب تو مملکتی که هیچ کس کتاب نمی خونه چرا اینقدر چاپ می کنن؟؟
فروشنده گفت:دست رو دلمون نذار که هزاردرده !
من برای اینکه خودی نشان بدهم گفتم:بعضی ها بدون شام سر می ذارن رو بالش ولی بدون کتاب نه!
مرد با تمسخر گفت:اون بعضی ها هزار تا بیش تر نیستن که این ها هم خودشون نویسنده ن و کتاب های همدیگه رو می خونن
خب عیب از فرهنگ ماست!
از هر چی که هست نباید اینقدر کتاب چاپ کرد!
فروشنده ی کتاب امین مهرزاد را اورد و گفت:خرید کتاب سه چیز لازم دارد درامد کافی فراغت خاطر ووقت ازاد!....
مرد حرف او را قطع کردوگفت:چی می گین اقا؟!افرادی می شناسم که پولشون باپارو جمع میشه ولی هیچ وقت توی عمرشون لای کتابی رو واز نکردن !اتفاقا پولدار ها کمتر کتاب می خونن!
منظور من طبقه ی متوسط که باید پولی اضافه بر سازمان داشته باشن...
کتاب امین مهرزاد را برداشتم پول ان را پرداختم ورفتم اگر دیرم نشده بود در بحث داغ کتابخوانی ان ها شرکت می کردم
در تاکسی اسم کتاب را خواندم :وای به روزی که بگندد نمک !از این اسم طولانی خنده ام گرفت.صفحه ی اول را باز کردم که ان را بخوانم اما به جای کلمات چهره ی امین مهرزاد را روی کاغذ می دیدم صفحه را ورق زدم باز هم چهره ی خندان او و چشمان قهوه ای درشتش جلوی چشمانم ظاهر شد کتاب را بستم و به خیابان خیره شدم.
وقت پدرم کتاب را دست من دیدگفت:تو باز کتاب خریدی ؟
بااعتراض گفتم:از شما بعیده هم
۲۷.۹k
۱۰ اسفند ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.