قسمت 4 : صد سال سیاه نمی خوام از همچین کسی نقاشی یاد بگیر
قسمت 4 : صد سال سیاه نمی خوام از همچین کسی نقاشی یاد بگیرم! این هم که از استقبالشون، یک کلمه نپرسیدن کی هستم و برای چه اینجا اومده م!» داشتم به طرف در خروجی می رفتم که بی سر و صدا آنجا را ترک کنم که هر دو مرد از آشپزخانه بیرون آمدند.
مرد پاق با لیوان چای اش روی صندلی نالان قبلی اش نشست و آیکی پشت میز کارش، و از من پرسید:« برای ثبت نام تشریف آوردین؟» مرد پاق همچنان با نگاه خیره اش در دل من آشوب به پا کرده بود، فت:« بفرما ینشین خانوم!»
انگار غیر از جملۀ «بفرما بنشینین» چیز دیگری بلد نبود که بگوید. نشستم. درست رو به روی او. گویی از نگاه ها و لبخندهای زیبایش خوشم آمده بود. مرد دیگر- که از زیبایی و جذابی مثل استاد ماکان واقعی بود- خودش را معرفی کرد و گفت:« مهرزاد هستم و معلم این آموزشگاه! معرف شما کی بوده؟» با وجود اینکه بسیار جذاب بود، اما من تمایلی نداشتم به او نگاه کنم. به شدت جذب نگاه های قهوه ای مرد چاق شده بودم، گفتم:« هیچ کس نبوده، تبلوی تو خیابون رو دیدم!»
هر دو نیشخندی زدند، مهرزاد گفت:« پس براوت مهم نیست که نقاشی رو پیش کی یاد بگیرین!»
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:« البته که مهم نیست! ولی نحوۀ آموزش معلم برام خیلی مهمه و به خاطر این موضوع تا حالا پنج تا آموزشگاه عوض کرده م!»
مرد چاق که همچنان لبخند زیبایش را روی لب های با طراوتش نگه داشته بود، پرسید:« چرا؟»
می دانستم که با این سؤال می خواهد مخاطب من قرار گیرد و به این بهانه به چشمانم زل بزند، سرم را پایین انداختم و جواب دادن:« چون من دوست دارم چهرۀ آدم ها رو نقاشی کنم و هیچ معلمی تو این کار ماهر نیست!»
مرد چاق گفت:« مثل من دوست ندارم و کتاب هام از گل و گیاه، آب و خاک، آسمون و ریسمون حرف بزنم و فقط دربارۀ آدم ها می نویسم!»
خواستم فریاد بزنم« شما نویسنده این؟» که معلم نقاشی مهلت نداد و بااعتراض و خشم فرو خورده ای گفت:« همۀ معلم ها ماهرن وگرنه به خودشون اجازه نمی دادن که آموزشگاه دایر کنن!»
بدون ملاحظه و رعایت هیچ اصولی گفتم:« تو این وره زمونه معلم های کاسبی پیدا می شن که متخصص استعدادکشی ان و همچین علاقه و استعداد آدم رو نابود می کنن که آدم پاک واپس زده و متنفر از هنر!»
« شما می خواین از پلۀ اول بپرین رو پلۀ آخر! برای همین هم از هنر متنفر می شین! کشیدن چهره آخرین مرحلۀ آموزش نقاشی یه، تا الف رو یاد نگیرین نمی تونین ه و نون رو یاد بگیرین!»
زیر لب غرولند کردم:« من از کشیدن گل و بوته و کوه و دشت و دریا متنفرم!»
مرد چاق شنید و گفت:« چرا؟»
دیگر سرم را پایین نینداختم و در حالی که به چشمان قهوه ای او نگاه می کردم، گفتم:« طبیعت زیبا همه جا هست و آدم ها می تونن مدل زندۀ اون رو ببینن، ولی بعضی از حالت های چهرۀ آدم ها دیگه تکرار نمی شه و باید اون ها رو آورد روی کاغذ تا مردم ببینن چهرۀ آدم ها فراتر از چشم و ابرو و دماغ و دهنه!»
با لحن نوید دهنده ای گفت:« اتفاقا خوب جایی اومدی! داداش
فهمیدم که نام خانوادگی او هم مهرزاد است، کنجکاو دانستن اسمش بودم، مهرزاد که نمی خواست به این راحتی با درخواست من موافقت کند، چشم غرّه ای به برادرش رفت و خطاب به من گفت: « نمونه کار دارین؟»
دفترچه نقاشی ام را به او دادم که پر بود از چهره های متفاوت زن و مرد و بچه. از همسایه گرفته تا قوم و خویش، رفتگر کوچه، بقال و قصاب محل که البته هیچ شباهتی به خودشان نداشتند. هر دو با دقت یکی یکی نقاشی ها را نگاه می کردند، مرد چاق با لبخندهایش آن ها را تأیید می کرد و مهرزاد هیچ عکس العملی بروز نمی داد. بالاخره مرد چاق پیشدستی کرد و گفت:« داداش! کارش عالیه! نور پردازیش ببین چقدر دقیقه! گمونم پیکاسوی قرن از تو آموزشگاه تو پا بگیره و در آینده تابلوهای میلیونی بفرسته برای معلمش!»
مهرزاد بی اتنا به حرف برادرش، همانطور خشک و رسمی دفترچه را ورق می زد و من بدون مژه زدن به مرد چاق خیره شده بودم، انگار چهره ی زیبایش اشتباهی روی هیکل هرکولی اش قرار گرفته بود، در خلقت آدم ها همه نوع نقایصی وجود دارد و من عین او را فقط در برنامه تلویزیونی مبارزه با چاقی دیده بودم و هرگز در باورم جا نگرفته بود که ممکن است یک نفر بیشتر از صد کیلو گوشت و چربی اضافه داشته باشد و فکر می کردم برای جذابیت برنامه هایشان از دوربین هایی استفاده می کنند که چند برابر به عرض یک آدم اضافه کند. با وجود این، چشمان درشت قهوه ای، ابروهای مرتب قهوهای، موهای مجعد قهوه ای، بینی قلمی، لب های با طراوت و پوست برنزه اش بسیار زیبا بود و با اولین نگاه، آدم فکر می کرد او یک شیرجه ی حسابی در رنگ قهوه ای زده است. از همه این ها دلنشین تر لبخند دایمی و گرم و گیرایی چهره ی بچه گانه اش بود که فرصت به بیننده نمی داد تا هیکل غول آسای او را ببیند و به طور مسلم جذب چهره ی قشنگ
مرد پاق با لیوان چای اش روی صندلی نالان قبلی اش نشست و آیکی پشت میز کارش، و از من پرسید:« برای ثبت نام تشریف آوردین؟» مرد پاق همچنان با نگاه خیره اش در دل من آشوب به پا کرده بود، فت:« بفرما ینشین خانوم!»
انگار غیر از جملۀ «بفرما بنشینین» چیز دیگری بلد نبود که بگوید. نشستم. درست رو به روی او. گویی از نگاه ها و لبخندهای زیبایش خوشم آمده بود. مرد دیگر- که از زیبایی و جذابی مثل استاد ماکان واقعی بود- خودش را معرفی کرد و گفت:« مهرزاد هستم و معلم این آموزشگاه! معرف شما کی بوده؟» با وجود اینکه بسیار جذاب بود، اما من تمایلی نداشتم به او نگاه کنم. به شدت جذب نگاه های قهوه ای مرد چاق شده بودم، گفتم:« هیچ کس نبوده، تبلوی تو خیابون رو دیدم!»
هر دو نیشخندی زدند، مهرزاد گفت:« پس براوت مهم نیست که نقاشی رو پیش کی یاد بگیرین!»
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:« البته که مهم نیست! ولی نحوۀ آموزش معلم برام خیلی مهمه و به خاطر این موضوع تا حالا پنج تا آموزشگاه عوض کرده م!»
مرد چاق که همچنان لبخند زیبایش را روی لب های با طراوتش نگه داشته بود، پرسید:« چرا؟»
می دانستم که با این سؤال می خواهد مخاطب من قرار گیرد و به این بهانه به چشمانم زل بزند، سرم را پایین انداختم و جواب دادن:« چون من دوست دارم چهرۀ آدم ها رو نقاشی کنم و هیچ معلمی تو این کار ماهر نیست!»
مرد چاق گفت:« مثل من دوست ندارم و کتاب هام از گل و گیاه، آب و خاک، آسمون و ریسمون حرف بزنم و فقط دربارۀ آدم ها می نویسم!»
خواستم فریاد بزنم« شما نویسنده این؟» که معلم نقاشی مهلت نداد و بااعتراض و خشم فرو خورده ای گفت:« همۀ معلم ها ماهرن وگرنه به خودشون اجازه نمی دادن که آموزشگاه دایر کنن!»
بدون ملاحظه و رعایت هیچ اصولی گفتم:« تو این وره زمونه معلم های کاسبی پیدا می شن که متخصص استعدادکشی ان و همچین علاقه و استعداد آدم رو نابود می کنن که آدم پاک واپس زده و متنفر از هنر!»
« شما می خواین از پلۀ اول بپرین رو پلۀ آخر! برای همین هم از هنر متنفر می شین! کشیدن چهره آخرین مرحلۀ آموزش نقاشی یه، تا الف رو یاد نگیرین نمی تونین ه و نون رو یاد بگیرین!»
زیر لب غرولند کردم:« من از کشیدن گل و بوته و کوه و دشت و دریا متنفرم!»
مرد چاق شنید و گفت:« چرا؟»
دیگر سرم را پایین نینداختم و در حالی که به چشمان قهوه ای او نگاه می کردم، گفتم:« طبیعت زیبا همه جا هست و آدم ها می تونن مدل زندۀ اون رو ببینن، ولی بعضی از حالت های چهرۀ آدم ها دیگه تکرار نمی شه و باید اون ها رو آورد روی کاغذ تا مردم ببینن چهرۀ آدم ها فراتر از چشم و ابرو و دماغ و دهنه!»
با لحن نوید دهنده ای گفت:« اتفاقا خوب جایی اومدی! داداش
فهمیدم که نام خانوادگی او هم مهرزاد است، کنجکاو دانستن اسمش بودم، مهرزاد که نمی خواست به این راحتی با درخواست من موافقت کند، چشم غرّه ای به برادرش رفت و خطاب به من گفت: « نمونه کار دارین؟»
دفترچه نقاشی ام را به او دادم که پر بود از چهره های متفاوت زن و مرد و بچه. از همسایه گرفته تا قوم و خویش، رفتگر کوچه، بقال و قصاب محل که البته هیچ شباهتی به خودشان نداشتند. هر دو با دقت یکی یکی نقاشی ها را نگاه می کردند، مرد چاق با لبخندهایش آن ها را تأیید می کرد و مهرزاد هیچ عکس العملی بروز نمی داد. بالاخره مرد چاق پیشدستی کرد و گفت:« داداش! کارش عالیه! نور پردازیش ببین چقدر دقیقه! گمونم پیکاسوی قرن از تو آموزشگاه تو پا بگیره و در آینده تابلوهای میلیونی بفرسته برای معلمش!»
مهرزاد بی اتنا به حرف برادرش، همانطور خشک و رسمی دفترچه را ورق می زد و من بدون مژه زدن به مرد چاق خیره شده بودم، انگار چهره ی زیبایش اشتباهی روی هیکل هرکولی اش قرار گرفته بود، در خلقت آدم ها همه نوع نقایصی وجود دارد و من عین او را فقط در برنامه تلویزیونی مبارزه با چاقی دیده بودم و هرگز در باورم جا نگرفته بود که ممکن است یک نفر بیشتر از صد کیلو گوشت و چربی اضافه داشته باشد و فکر می کردم برای جذابیت برنامه هایشان از دوربین هایی استفاده می کنند که چند برابر به عرض یک آدم اضافه کند. با وجود این، چشمان درشت قهوه ای، ابروهای مرتب قهوهای، موهای مجعد قهوه ای، بینی قلمی، لب های با طراوت و پوست برنزه اش بسیار زیبا بود و با اولین نگاه، آدم فکر می کرد او یک شیرجه ی حسابی در رنگ قهوه ای زده است. از همه این ها دلنشین تر لبخند دایمی و گرم و گیرایی چهره ی بچه گانه اش بود که فرصت به بیننده نمی داد تا هیکل غول آسای او را ببیند و به طور مسلم جذب چهره ی قشنگ
۱۴.۲k
۲۲ بهمن ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.