قسمت 5 :چند دقیقه ای سردرگم به اطرافم نگاه کردم،عاقبت با
قسمت 5 :چند دقیقه ای سردرگم به اطرافم نگاه کردم،عاقبت با تکیه بر تمرین هایی که نزد خودم آموخته بودم،طرح را کشیدم.انگار هنرجوهای دیگر هم به بی توجهی معلم عادت داشتند که او را برای سرکشی و رفع اشکالات خود صدا نمیزدند.ولی من چنان اعصابم به هم ریخته بود که هرآن میخواستم فریاد بزنم:«من تو خونه هم میتونم یه مدل بزارم جلوم و از روی اون بکشم،دیگه احتیاجی به این جا اومدن و دوبرابر شهریه دادن نبود!»اما انگار نیرویی قوی و مافوق اراده زبان مرا برای هرگونه اعتراضی قفل کرده بود.شاید آخرین توقفم آنجا بود ودیدن لبخند های زیبای آن مرد عظیمالجثه ـ البته اگر او هم همه روز های زوج ساعت چهار تا پنج بعدازظهر آنجا بیاید ـ در غیر این صورت تحمل کردن آن معلم بد اخلاق و از خودراضی کار من نازک نارنجی نبود.
بالاخره به هر جان کندنی که بود نقاشی ام را تمام کردم،از جا بلند شدم و به طرف معلم رفتم،بدون اینکه کلمه ای حرف بزنم،نقاشی و طرح اصلی را روی میزش گذاشتم،او هم بدون ایکه حرفی بزند،مداد را برداشت و افتاد به جان نقاشیم،خوب که خط مالی اش کرد و جای همه ی اعضای چهره را عوض کرد،آن را به من داد و گفت:«اینطوری!»
بی توجه به نگاه ها و لبخند های مرد چاق،کوله بارم را برداشتم و رفتم. امیدم از این آموزشگاه دیگر به کلی قطع شد.صدرحمت به چهار تا آموزشگاه قبلی که علاوه بر محیط آموزشی بزرگ و تابلو های جورواجور،معلم هایش هم زبانشان را کرایه نداده بودند و چهار کلمه حرف با من زده بودند.مثل پدرم زیر لب شکوه و شکایت کردم که اصلا متخصص های خوب در هر رشته از ایران رفته اند،استادان نقاشی که دیگر جای خود دارند و بازارشان این روزها حسابی سرد است.آخر چه کسی در این دوره زمانه پولش را بابت تابلو های نقاشی می دهد؟آن ها هم که به تابلوی اصل اهمیت میدادند رفته اند،بقیه هم دیوار هایشان خالی است یا با پوستر و عکس بچه هایشان تزئین شده است.یادم آمد به حرف پدرم که هر وقت ما میخواستیم خرج اضافه بر سازمان بکنیم،میگفت:مردم نان ندارند بخورند،شما پول را بابت چیز ها غیر ضروری میدهید.این جمله را آنقدر تکرار کرده بود که ورد زبان ما هم شده بود.با صدای بلند گفتم:«مردم نون ندارن بخورن،تابلو نقاشی خریدنشان چه مععنی دارد؟»
یکی جوابم را داد که:«واقعا همینطوره! گل گفتی»
سرم را بطرف صدا برگرداندم و یک جفت چشم قهوه ای زیبا دیدم،به خودم لرزیدم،و سرم را پایین انداختم،مهرزاد چاق بود،پرسید:«اینجا برای تاکسی ایستادین؟»
با تعجب پرسیدم :«مگه ایجا چه عیبی داره؟»
خندید و گفت:«هیچ عیبی! فقط تاکسی اینجا نمی آد!»
و پرسید:«میرین میدونه ونک؟»
«شما از کجا میدونین؟»
«چون من هم میرم ونک!»
«چه ربطی به من داره؟»
«ربطش به بیربطی یه! حالا همراه من بیاین تا یه راه میون بر بهتون نشون بدم که برسین به خیابون ولیعصر پر از تاکسی!»
با تعجب پرسیدم:« پیاده؟»
گفت:«نه! با خط یازده! دو قدم بیشتر نیست بیاین!»
بی اراده همراهش رفتم.نگاهی به هیکلش انداخت و گفت:
«برای من که هیچ تاکسی یا ماشینی ترمز نمیکنه! ترجیح میدم
پیاده برم، هر چی هم پیاده روی میکنم چاق تر میشم!»
«یعنی تا میدون ونک پیاده میرین؟»
«نه با خط یازده!»
از تکرار حرف بی مره و دمده ای که زد خنده اش گرفت، ادامه داد: «تا خونه م که روبروی جام جمه پیاده می رم و تا هرجای تهران!»
با تعجب فریاد زدم: «جدا؟!»
خندید و گفت: «نه! جای دوری که مجبوری برم خیابون انقلابه که اصلا نمیرم و ناشرم می اد پیشم!»
تازه یادم امد که او نویسنده است، با لحن حیرت انگیزی پرسیدم: «راستی راستی شما نویسنده این؟»
سرش را به علامت مثبت تکان داد، انگار که این هنر برایش عادی بود. گفتم: «همیشه ارزو داشتم یه نویسنده رو از نزدیک ملاقات کنم!»
«وحالا از این ارزو پشیمون شدین!»
«اوه! نه! به هیچ وجه، اشنایی با شما باعث افتخاره، همین امروز میرم دنبال خرید کتاب هاتون!»
«لطف میکنین! اما میدونین که کتاب خریدن تا کتاب خوندن چقدر فاصله داره؟!»
«اصلا فاصله نداره! چون همه کتاب رو به قصد خوندن میخرن!»
«ولی بعضیا هم برای دکور خونه شون کتاب میخرن!»
«من از اون بعضی ها نیستم!»
«خوشحالم»
«ممکنه بپزسم چند تا کتاب نوشتین؟»
«پونزده تا!»
جیغ تعجب امیزی کشیدم و گفتم: «اوه هر پونزده تا چاپ شدن؟»
به سوال من خنده اش گرفت و گفت: «اگه چاپ نشده بودن که کتاب نبودن!»
«پس چی بودن؟»
«نوشته های بی ارزش! دنیا تصاعدی رو به پیشرفته، دیر بجنبی یکی دیگه پیدا میشه و جای تو رو میگیره، چون افکار ادم ها خیلی به هم نزدیکه!»
«همیشه همین طور بوده، ادیسون دیر جنبید، تلفن به اسم گراهام بل ثبت شد، در حالی که نوع تلفن ادیسون اومد به بازار!»
«حالا دیگه درصد این اتفاقات بیشتره!»
«ممکنه اسم چندتا کتاباتونو بپرسم؟»
«البته! ولی اگه اس خودم رو بدونین بهتره، چون میرین دنبال کتاب هام،
بالاخره به هر جان کندنی که بود نقاشی ام را تمام کردم،از جا بلند شدم و به طرف معلم رفتم،بدون اینکه کلمه ای حرف بزنم،نقاشی و طرح اصلی را روی میزش گذاشتم،او هم بدون ایکه حرفی بزند،مداد را برداشت و افتاد به جان نقاشیم،خوب که خط مالی اش کرد و جای همه ی اعضای چهره را عوض کرد،آن را به من داد و گفت:«اینطوری!»
بی توجه به نگاه ها و لبخند های مرد چاق،کوله بارم را برداشتم و رفتم. امیدم از این آموزشگاه دیگر به کلی قطع شد.صدرحمت به چهار تا آموزشگاه قبلی که علاوه بر محیط آموزشی بزرگ و تابلو های جورواجور،معلم هایش هم زبانشان را کرایه نداده بودند و چهار کلمه حرف با من زده بودند.مثل پدرم زیر لب شکوه و شکایت کردم که اصلا متخصص های خوب در هر رشته از ایران رفته اند،استادان نقاشی که دیگر جای خود دارند و بازارشان این روزها حسابی سرد است.آخر چه کسی در این دوره زمانه پولش را بابت تابلو های نقاشی می دهد؟آن ها هم که به تابلوی اصل اهمیت میدادند رفته اند،بقیه هم دیوار هایشان خالی است یا با پوستر و عکس بچه هایشان تزئین شده است.یادم آمد به حرف پدرم که هر وقت ما میخواستیم خرج اضافه بر سازمان بکنیم،میگفت:مردم نان ندارند بخورند،شما پول را بابت چیز ها غیر ضروری میدهید.این جمله را آنقدر تکرار کرده بود که ورد زبان ما هم شده بود.با صدای بلند گفتم:«مردم نون ندارن بخورن،تابلو نقاشی خریدنشان چه مععنی دارد؟»
یکی جوابم را داد که:«واقعا همینطوره! گل گفتی»
سرم را بطرف صدا برگرداندم و یک جفت چشم قهوه ای زیبا دیدم،به خودم لرزیدم،و سرم را پایین انداختم،مهرزاد چاق بود،پرسید:«اینجا برای تاکسی ایستادین؟»
با تعجب پرسیدم :«مگه ایجا چه عیبی داره؟»
خندید و گفت:«هیچ عیبی! فقط تاکسی اینجا نمی آد!»
و پرسید:«میرین میدونه ونک؟»
«شما از کجا میدونین؟»
«چون من هم میرم ونک!»
«چه ربطی به من داره؟»
«ربطش به بیربطی یه! حالا همراه من بیاین تا یه راه میون بر بهتون نشون بدم که برسین به خیابون ولیعصر پر از تاکسی!»
با تعجب پرسیدم:« پیاده؟»
گفت:«نه! با خط یازده! دو قدم بیشتر نیست بیاین!»
بی اراده همراهش رفتم.نگاهی به هیکلش انداخت و گفت:
«برای من که هیچ تاکسی یا ماشینی ترمز نمیکنه! ترجیح میدم
پیاده برم، هر چی هم پیاده روی میکنم چاق تر میشم!»
«یعنی تا میدون ونک پیاده میرین؟»
«نه با خط یازده!»
از تکرار حرف بی مره و دمده ای که زد خنده اش گرفت، ادامه داد: «تا خونه م که روبروی جام جمه پیاده می رم و تا هرجای تهران!»
با تعجب فریاد زدم: «جدا؟!»
خندید و گفت: «نه! جای دوری که مجبوری برم خیابون انقلابه که اصلا نمیرم و ناشرم می اد پیشم!»
تازه یادم امد که او نویسنده است، با لحن حیرت انگیزی پرسیدم: «راستی راستی شما نویسنده این؟»
سرش را به علامت مثبت تکان داد، انگار که این هنر برایش عادی بود. گفتم: «همیشه ارزو داشتم یه نویسنده رو از نزدیک ملاقات کنم!»
«وحالا از این ارزو پشیمون شدین!»
«اوه! نه! به هیچ وجه، اشنایی با شما باعث افتخاره، همین امروز میرم دنبال خرید کتاب هاتون!»
«لطف میکنین! اما میدونین که کتاب خریدن تا کتاب خوندن چقدر فاصله داره؟!»
«اصلا فاصله نداره! چون همه کتاب رو به قصد خوندن میخرن!»
«ولی بعضیا هم برای دکور خونه شون کتاب میخرن!»
«من از اون بعضی ها نیستم!»
«خوشحالم»
«ممکنه بپزسم چند تا کتاب نوشتین؟»
«پونزده تا!»
جیغ تعجب امیزی کشیدم و گفتم: «اوه هر پونزده تا چاپ شدن؟»
به سوال من خنده اش گرفت و گفت: «اگه چاپ نشده بودن که کتاب نبودن!»
«پس چی بودن؟»
«نوشته های بی ارزش! دنیا تصاعدی رو به پیشرفته، دیر بجنبی یکی دیگه پیدا میشه و جای تو رو میگیره، چون افکار ادم ها خیلی به هم نزدیکه!»
«همیشه همین طور بوده، ادیسون دیر جنبید، تلفن به اسم گراهام بل ثبت شد، در حالی که نوع تلفن ادیسون اومد به بازار!»
«حالا دیگه درصد این اتفاقات بیشتره!»
«ممکنه اسم چندتا کتاباتونو بپرسم؟»
«البته! ولی اگه اس خودم رو بدونین بهتره، چون میرین دنبال کتاب هام،
۸.۵k
۲۲ بهمن ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.