در همسایگی گودزیلا 1
در همسایگی گودزیلا 1
خب دوستای گلم،اینم ازمقدمه رمان :
یکی تویی و یکی من...
با این ماه که هنوز هم این شهر را تحمل می کند...
همین سه تا بس است..
حتی اگر ماه هم نبود...
من قانعم...
به یک تو و یک من..
مگر میان تو و ماه فرقی هم هست؟!
ای کاش بود..
آن وقت شاید همه چیز جز تو معنایی داشت..
اما...حالا که ندارد..
حالا همه چیز تویی..
تمام شعرهایی که با عشق می خوانم..
تمام روزهای خوب..
تمام لبخندهای من..
تمام گناه های با لذت..
تمام زندگی..
همه چیز تویی..
چیز دیگری هم اگر جز تو بود..
فدای یک تبسمتبه نام یگانه بهانه هستی
-پاشو رها... بلند شو ببینم...چقدر می خوابی دختر؟!پاشو!!...دیرشده!این دیگه کیه کله ی صبحی؟؟؟... انگار فکرم و بلند گفتم چون یارو بایه صدای مسخره ودرحالیکه ادای دخترای لوس و درمیاورد گفت: ارغوان هستم...از آشناییتون خوش بختم وشما؟؟!!(وبعدش دوباره صداش جدی شدو عصبی گفت:) پاشو ببینم...تومن و نمیشناسی؟!!!!!!جلسه معارفه راه انداخته واسه من...پاشو...دیرشده!دهه...یه امروز و میخواستیم کلاسارو بپیچونیم و نریما...این خانوم اومده مارو باخودش ببره...چشمام و بازکردم و روی تخت نشستم کلافه گفتم:-اه...اری...من حوصله دانشگاه ندارم!بیخیال شو.- یعنی چی حوصله دانشگاه نداری؟!- یعنی اینکه حسش نیست!بیخیال شو دیگه ارغوان.- امروز باحسینی کلاس داریما!- خب داشته باشیم.- خب داشته باشیم؟!تومی فهمی داری چی میگی؟دلت میخواد سرمون و ببره بذاره رو سینمون؟پتورو کشیدم روی سرم وبا لحن خواب آلودی گفتم:اون هیچ کاری ازدستش برنمیاد.وچشمام و بستم.- رها!!!اذیت نکن دیگه.پاشو!- بیخیال شو!دیشب دیر خوابیدم،خوابم میاد.الانم سرم درد میکنه!- چه غلطی می کردی که دیر خوابیدی؟!همون طور که چشمام بسته بود و سعی می کردم بخوابم،باشیطنت گفتم:داشتم باآقامون اس بازی می کردم،نفهمیدم زمان چجوری گذشت!عشقه دیگه!ارغوان خندید وبه سمتم اومد.پتو رو از روی سرم کنار کشیدوگفت:پاشو ببینم!خرخودتی...خدا پسِ کله هیچکی نمیزنه که بیاد بشه آقای تو!چشمام و بازکردم و باشیطنت گفتم:خیلی دلشم بخواد!دختر به این ماهی!مثه پنجه آفتاب می مونم.ارغوان باخنده گفت:توازخودت تعریف نکنی،کی تعریف کنه؟!خندیدم وگفتم:عزیزم من چه از خودم تعریف کنم،چه نکنم،تعریفی هستم!- اوهو!اعتماد به سقفتون تو طحالم خانوم!بعداز گفتن این حرف،درحالیکه داشت پتو رو جمع می کرد،گفت:پاشو ببینم!مرده شوره ریختت و ببرن!میدونی ساعت چنده؟!7:45!پاشو!پاشو بریم که امروز دخلمون اومده!دهن بازکردم تا چیزی بگم که باچشم غره عصبی ارغوان روبرو شدم.واسه همینم،سریع ازروی تخت بلند شدم و بعداز شستن دست و صورتم در عرض ایکی ثانیه حاضروآماده بودم!!یه مانتوی قهوه ای پوشیدم بایه شلوار جین قهوه ای سوخته.مقنعه کرم رنگمم سرکردم و چهارتا شیویدو ریختم بیرون.اهل آرایش نبودم و درضمن وقتشم نداشتم...پس بیخیالش شدم و روبه ارغوان گفتم:بریم؟؟!!ارغوان سری تکون دادوگفت:بریم که دیر شد!باهم ازاتاق خارج شدیم.خونه ماجوری بودکه برای بیرون رفت ازخونه باید از روبروی هال می گذشتی و به این شکل آشپزخونه کاملا به هال دید داشت.مامان و باباو اشکان درحال صبحونه خوردن بودن.مامان تامن و ارغوان و از پشت اپن دید،بایه لبخندمهربون روی لبش روبه ارغوان گفت:بالاخره تونستی بیدارش کنی عزیزم؟!بیاین یه چیزی بخورین بعدبرید!ارغوان لبخندی زدوگفت:نه دیگه خاله مریم!دیرمون شده.اشکان درحالی که داشت چاییش و سر می کشید،روبه من گفت:رها،امروز عصر بیام دنبالت یا باارغوان میای؟!نگاهی بهش انداختم وگفت:بااری میام...مامان چشم غره توپی بهم رفت وگفت:اری چیه دختر؟!ارغوان اسم به این قشنگی داره،اون وخ توبهش میگی اری؟!روبه مامان گفتم:مامان بیخی! کله صبحی دوباره غلط تلفظی نگیر!خانوم بودن باشه برای بعد!خداحافظ.وبعداز گفتن این حرف،خیلی سریع ازدرخونه خارج شدم و به حیاط رفتم تامامان مهلت جیغ و داد کردن پیدا نکنه!ارغوانم خداحافظی کردو باهم ازخونه خارج شدیم.وقتی رسیدیم دانشگاه،یه ربع از کلاس گذشته بود...ارغوان باجیغ وداد گفت:خاک توسرت کنن!فاتحه مون خونده اس!میمردی یه ذره زودتر پاشی؟!بابی قیدی شونه ای بالا انداختم وگفتم:بیخی بابا!مثلا میخواد چیکارکنه؟!بی خیال به سمت در کلاس رفتم و در زدم...بااجازه حسینی وارد شدیم.استاد بادیدن ما عینکش وروی بینیش جابه جا کرد ومعترض گفت:می دونید ساعت چنده خانوما؟؟!با پررویی ساعتم و نگاه کردمو گفتم :بله استاد... 8 وهیفده دقیقه صبح به وقت تهران.کلاس یهو رفت رو هوا...استاد باعصبانیت گفت:دیر اومدی تازه زبونتم درازه؟؟!!با این حرفش ازکوره دررفتم...استاد بداخلاق همیشگی..مثل این که یادش رفته خودش سه چهارتا جلسه رو نیم ساعت تاخیر داشته...بیخیال بابا!با اینکه دلم ازش پره ولی می دونم اگه چیزی بهش
خب دوستای گلم،اینم ازمقدمه رمان :
یکی تویی و یکی من...
با این ماه که هنوز هم این شهر را تحمل می کند...
همین سه تا بس است..
حتی اگر ماه هم نبود...
من قانعم...
به یک تو و یک من..
مگر میان تو و ماه فرقی هم هست؟!
ای کاش بود..
آن وقت شاید همه چیز جز تو معنایی داشت..
اما...حالا که ندارد..
حالا همه چیز تویی..
تمام شعرهایی که با عشق می خوانم..
تمام روزهای خوب..
تمام لبخندهای من..
تمام گناه های با لذت..
تمام زندگی..
همه چیز تویی..
چیز دیگری هم اگر جز تو بود..
فدای یک تبسمتبه نام یگانه بهانه هستی
-پاشو رها... بلند شو ببینم...چقدر می خوابی دختر؟!پاشو!!...دیرشده!این دیگه کیه کله ی صبحی؟؟؟... انگار فکرم و بلند گفتم چون یارو بایه صدای مسخره ودرحالیکه ادای دخترای لوس و درمیاورد گفت: ارغوان هستم...از آشناییتون خوش بختم وشما؟؟!!(وبعدش دوباره صداش جدی شدو عصبی گفت:) پاشو ببینم...تومن و نمیشناسی؟!!!!!!جلسه معارفه راه انداخته واسه من...پاشو...دیرشده!دهه...یه امروز و میخواستیم کلاسارو بپیچونیم و نریما...این خانوم اومده مارو باخودش ببره...چشمام و بازکردم و روی تخت نشستم کلافه گفتم:-اه...اری...من حوصله دانشگاه ندارم!بیخیال شو.- یعنی چی حوصله دانشگاه نداری؟!- یعنی اینکه حسش نیست!بیخیال شو دیگه ارغوان.- امروز باحسینی کلاس داریما!- خب داشته باشیم.- خب داشته باشیم؟!تومی فهمی داری چی میگی؟دلت میخواد سرمون و ببره بذاره رو سینمون؟پتورو کشیدم روی سرم وبا لحن خواب آلودی گفتم:اون هیچ کاری ازدستش برنمیاد.وچشمام و بستم.- رها!!!اذیت نکن دیگه.پاشو!- بیخیال شو!دیشب دیر خوابیدم،خوابم میاد.الانم سرم درد میکنه!- چه غلطی می کردی که دیر خوابیدی؟!همون طور که چشمام بسته بود و سعی می کردم بخوابم،باشیطنت گفتم:داشتم باآقامون اس بازی می کردم،نفهمیدم زمان چجوری گذشت!عشقه دیگه!ارغوان خندید وبه سمتم اومد.پتو رو از روی سرم کنار کشیدوگفت:پاشو ببینم!خرخودتی...خدا پسِ کله هیچکی نمیزنه که بیاد بشه آقای تو!چشمام و بازکردم و باشیطنت گفتم:خیلی دلشم بخواد!دختر به این ماهی!مثه پنجه آفتاب می مونم.ارغوان باخنده گفت:توازخودت تعریف نکنی،کی تعریف کنه؟!خندیدم وگفتم:عزیزم من چه از خودم تعریف کنم،چه نکنم،تعریفی هستم!- اوهو!اعتماد به سقفتون تو طحالم خانوم!بعداز گفتن این حرف،درحالیکه داشت پتو رو جمع می کرد،گفت:پاشو ببینم!مرده شوره ریختت و ببرن!میدونی ساعت چنده؟!7:45!پاشو!پاشو بریم که امروز دخلمون اومده!دهن بازکردم تا چیزی بگم که باچشم غره عصبی ارغوان روبرو شدم.واسه همینم،سریع ازروی تخت بلند شدم و بعداز شستن دست و صورتم در عرض ایکی ثانیه حاضروآماده بودم!!یه مانتوی قهوه ای پوشیدم بایه شلوار جین قهوه ای سوخته.مقنعه کرم رنگمم سرکردم و چهارتا شیویدو ریختم بیرون.اهل آرایش نبودم و درضمن وقتشم نداشتم...پس بیخیالش شدم و روبه ارغوان گفتم:بریم؟؟!!ارغوان سری تکون دادوگفت:بریم که دیر شد!باهم ازاتاق خارج شدیم.خونه ماجوری بودکه برای بیرون رفت ازخونه باید از روبروی هال می گذشتی و به این شکل آشپزخونه کاملا به هال دید داشت.مامان و باباو اشکان درحال صبحونه خوردن بودن.مامان تامن و ارغوان و از پشت اپن دید،بایه لبخندمهربون روی لبش روبه ارغوان گفت:بالاخره تونستی بیدارش کنی عزیزم؟!بیاین یه چیزی بخورین بعدبرید!ارغوان لبخندی زدوگفت:نه دیگه خاله مریم!دیرمون شده.اشکان درحالی که داشت چاییش و سر می کشید،روبه من گفت:رها،امروز عصر بیام دنبالت یا باارغوان میای؟!نگاهی بهش انداختم وگفت:بااری میام...مامان چشم غره توپی بهم رفت وگفت:اری چیه دختر؟!ارغوان اسم به این قشنگی داره،اون وخ توبهش میگی اری؟!روبه مامان گفتم:مامان بیخی! کله صبحی دوباره غلط تلفظی نگیر!خانوم بودن باشه برای بعد!خداحافظ.وبعداز گفتن این حرف،خیلی سریع ازدرخونه خارج شدم و به حیاط رفتم تامامان مهلت جیغ و داد کردن پیدا نکنه!ارغوانم خداحافظی کردو باهم ازخونه خارج شدیم.وقتی رسیدیم دانشگاه،یه ربع از کلاس گذشته بود...ارغوان باجیغ وداد گفت:خاک توسرت کنن!فاتحه مون خونده اس!میمردی یه ذره زودتر پاشی؟!بابی قیدی شونه ای بالا انداختم وگفتم:بیخی بابا!مثلا میخواد چیکارکنه؟!بی خیال به سمت در کلاس رفتم و در زدم...بااجازه حسینی وارد شدیم.استاد بادیدن ما عینکش وروی بینیش جابه جا کرد ومعترض گفت:می دونید ساعت چنده خانوما؟؟!با پررویی ساعتم و نگاه کردمو گفتم :بله استاد... 8 وهیفده دقیقه صبح به وقت تهران.کلاس یهو رفت رو هوا...استاد باعصبانیت گفت:دیر اومدی تازه زبونتم درازه؟؟!!با این حرفش ازکوره دررفتم...استاد بداخلاق همیشگی..مثل این که یادش رفته خودش سه چهارتا جلسه رو نیم ساعت تاخیر داشته...بیخیال بابا!با اینکه دلم ازش پره ولی می دونم اگه چیزی بهش
۷۶۳.۱k
۰۴ شهریور ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.