عشق پنهان
#عشق_پنهان
𝒑𝒂𝒓𝒕:𝟏
•────────────────•
برای بار دوم با چشای اشکی به پدرم نگاه کردم.از خوشحالیش برق تو چشاش دیده میشد.ولی از اینکه دخترشو به یه غریبه میفروشه خوشحال میشه
من دخترشم چطور دلش اومد...بخاطر پول
اشکام اروم میریختن
با صدای بمب مردع سرمو اوردم بالا
جری:هی تو
اسمت چیه
ا.ت:من ا.ت
جری:تو از الان برده ارباب منی.
با همون چشای اشکی مظلومانه به مادرم نگاهی کردم
ا.ت:تو چرا مامان....چرا با من همیچن میکنین
بخاطر پول دلتون میاد دخترتون و بفروشین به یه غریبه
پدرم دادی کشید
پدر ا.ت:خفه شو
تو از الان برده اربابی
گریم اوج گرفت
چطور میتونن اینقد بی رحم باشن
جری:هی تو بیا بریم..اینقدم ابغوره نگیر
بدون اینک بخام برم پاشدم رفتم نشستم ماشین
حرفای پدرم تو سرم اکو میشد
من همش ۱۷ سالمه چطور دلشون میاد
من چرا باید زن یه مرده ۲۵ ساله بشم..که زن هم داره
یارو سوار شد و راه افتاد
برگشتمو از شیشه ماشین به خونمون نگاه کردم
این اخرین بار بود که خونمون رو میدیم
اونا دیگه خانواده من نیستن...وقتی براشون هیچ اهمیتی ندارم.معلوم نبود چه اتفاقی قرارع برام بیوفته
بعد چندمین که تو افکارم غرق شدع بودم با صدای مردع به خدم اومدم
جری:هی مگه کری دوساعته دارم صدات کنم
معلومه که پول الکی واس خریدنت دادم..
با حرص بهش نگاهی کردم و پیادع شدم
معلومه که همه میخان بهم سرکوفت بزنن
وقتی پیادع شدم با عمارت بزرگی رودرو شدم
عمارتش از قصرم بزرگتر بود
حیاطش پر گل بود که چندتا خدمتکار داشتن بهش رسیدگی میکردن
دست از نگاه کردن برداشتم
جری:راه بیوفت
دنبالش راه افتادم
در عمارت رو زد. دختری که لباس خدمتکاری پوشیدع بود در رو باز کرد
داخل شدیم
جری:ارباب کجاس
خدمتکار:تو اتاقشون
جری:بهش بگو که اومدم و میخام ببینمش حضور این دختر رو هم اعلام کن
با تعجب داشتم به حرفاشون گوش میدادم خدمتکاره نگاهی بهم کرد.باشه�ای گفت و رفت
𝒑𝒂𝒓𝒕:𝟏
•────────────────•
برای بار دوم با چشای اشکی به پدرم نگاه کردم.از خوشحالیش برق تو چشاش دیده میشد.ولی از اینکه دخترشو به یه غریبه میفروشه خوشحال میشه
من دخترشم چطور دلش اومد...بخاطر پول
اشکام اروم میریختن
با صدای بمب مردع سرمو اوردم بالا
جری:هی تو
اسمت چیه
ا.ت:من ا.ت
جری:تو از الان برده ارباب منی.
با همون چشای اشکی مظلومانه به مادرم نگاهی کردم
ا.ت:تو چرا مامان....چرا با من همیچن میکنین
بخاطر پول دلتون میاد دخترتون و بفروشین به یه غریبه
پدرم دادی کشید
پدر ا.ت:خفه شو
تو از الان برده اربابی
گریم اوج گرفت
چطور میتونن اینقد بی رحم باشن
جری:هی تو بیا بریم..اینقدم ابغوره نگیر
بدون اینک بخام برم پاشدم رفتم نشستم ماشین
حرفای پدرم تو سرم اکو میشد
من همش ۱۷ سالمه چطور دلشون میاد
من چرا باید زن یه مرده ۲۵ ساله بشم..که زن هم داره
یارو سوار شد و راه افتاد
برگشتمو از شیشه ماشین به خونمون نگاه کردم
این اخرین بار بود که خونمون رو میدیم
اونا دیگه خانواده من نیستن...وقتی براشون هیچ اهمیتی ندارم.معلوم نبود چه اتفاقی قرارع برام بیوفته
بعد چندمین که تو افکارم غرق شدع بودم با صدای مردع به خدم اومدم
جری:هی مگه کری دوساعته دارم صدات کنم
معلومه که پول الکی واس خریدنت دادم..
با حرص بهش نگاهی کردم و پیادع شدم
معلومه که همه میخان بهم سرکوفت بزنن
وقتی پیادع شدم با عمارت بزرگی رودرو شدم
عمارتش از قصرم بزرگتر بود
حیاطش پر گل بود که چندتا خدمتکار داشتن بهش رسیدگی میکردن
دست از نگاه کردن برداشتم
جری:راه بیوفت
دنبالش راه افتادم
در عمارت رو زد. دختری که لباس خدمتکاری پوشیدع بود در رو باز کرد
داخل شدیم
جری:ارباب کجاس
خدمتکار:تو اتاقشون
جری:بهش بگو که اومدم و میخام ببینمش حضور این دختر رو هم اعلام کن
با تعجب داشتم به حرفاشون گوش میدادم خدمتکاره نگاهی بهم کرد.باشه�ای گفت و رفت
۸.۷k
۲۹ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.