ظهور ازدواج

✿) ظهور ازدواج (✿⁠)⁩
(♡)پارت ۲۶۷ (⁠♡)

جدي و به روبروش خیره بود و از لاي دندوناش گفت: چيزي براي حرف زدن نمیبینم.. و پیاده شد.. اه.. خودم کردم که لعنت بر خودم باد. واقعا لعنت بر خودم باد با این قضاوت مسخره و عجولانه ام.. خب.. دستم خودم نبود یهو از ترس و درد خیانتش رد دادم نفسم رو فوت کردم بیرون و اروم پیاده شدم و با استرس در حالیکه به خونه نگاه و ادماي توشو تصور میکردم رفتم جلوي ویلا کنار جیمین ایستادم. خدايا.. نکنه مسخره ام کنن؟ نکنه لباسم زشت باشه؟ نکنه پشتم بگن سلیقه جیمین چقدر بده؟ با بغض پر از تشویشی نگران به لباسم نگاه کردم با ریموت در ماشین رو قفل کرد وجدي زنگ رو فشرد. در با تیکي باز شد. در رو هول داد داخل که ترسم هزار برابر شد و تند بازوشو گرفتم و نگران گفتم میشه نریم؟ نگام کرد. مشوش گفتم: واااي.. اشک تو چشمام جمع شد و تند و اروم :گفتم اگه... یکی از اونایی که قبلا تو خونه اش کار میکردم اینجا و از دوستات باشه چی؟ و با التماس بازوشو کشیدم و گفتم خواهش میکنم نریم خودشو کشید جلوتر و با تاکید و محکم :گفت باشن.. مهم نیست. تو
تو نامزد مني.. قبلش هر شغلی داشتی اصلا اهمیت نداره..میفهمی؟ و دستش رو روی دستم گذاشت و فشردش و گفت: نگران نباش. همه چیز درست پیش میره. کسی نمیشناستت.. بشناسه هم براي من مهم نیست. براي تو هم نباید باشه... محکم باش لبخند بيجوني رو لبام اومد و قلبم یه کم اروم گرفت براش مهم نیست حتي با وجود اینکه عین یه دختر بچه رواني بي اعصاب و بي تعادل خيلي ناراحتش کرده بودم ولی باز نمیخواست مضطرب باشم و بهم قوت قلب میداد و اینجوري نشون داد که تنهام نمیذاره.. با لبخند مهربوني بهش نگاه کردم که هنوز جدي منتظر بود و گفت بریم؟ یقه اش کج شده بود دستمو جلو بردم و یقه شو صاف کردم. و تند نگاه ازش کندم و با لبخند .گفتم اره بریم چرخید و بازوشو سمتم گرفت. خیره به بازوش نگاه کردم و بعد نگاهمو توی نگاهش کشیدم که خیره داشت نگاهم میکرد. هیچ جوره نمیشه از نگاه کردم به چشماش طفره رفت. اروم دستمو دور بازوش انداختم و هر دو سعي كرديم عادي و با لبخند به روبرومون نگاه کنیم و رفتیم داخل حياط كوچيك خونه رو که صداي موسيقي و خنده از داخلش به گوش میرسید رد کردیم در ویلا رو باز کرد و رفت تو و منم پشتش یه سالن بيضي شکل با دیوارهای کرم رنگ که پر از تابلوي نقاشي و چند دست مبل رنگارنگ و ميزهاي پر از خوراكي و نوشيدني و کلي ادم بود.. مرد و زن با لباسهاي شيك و رنگ به رنگ... تقریباً۲۰نفري ميشدن.. با استرس و دلهره شديدي نگاشون میکردم و هر آن ميترسيدم
دیدگاه ها (۶)

✿) ظهور ازدواج (✿⁠)⁩(♡)پارت ۲۶۸ (⁠♡) يکي که قبلا خونه اش ک...

✿) ظهور ازدواج (✿⁠)⁩(♡)پارت ۲۶۹ (⁠♡)... حس تهوع بدي بهم دست...

(✿) ظهور ازدواج (✿⁠)⁩(♡)پارت ۲۶۶ (⁠♡) و با لحد کوبید به لاس...

✿) ظهور ازدواج (✿⁠)⁩(♡)پارت ۲۶۵ (⁠♡)ووه. کلي پيرهن تو رنگاي...

✿) ظهور ازدواج (✿⁠)⁩(♡)پارت۲۸۳ (⁠♡) معلومه چیکار داري ميکن...

✿) ظهور ازدواج (✿⁠)⁩(♡)پارت ۲۵۲ (⁠♡)رنگش.. جیمین نگاهي به ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط