~بابا پاشو بیا دیگه
~بابا پاشو بیا دیگه
+یاااا نمیخوام
~یاا فقط این یبار
+میگم من بیلیارد دوست ندارم
~ولی بلدی، پاشو بریم دیگه
+من نمیخوام بیام باشگاه بیلیارد یوگیوم جااااان داوش گلللللم
~بیخود خوردی، بیا بریم
+پفففف، باشه...
به طرف اتاقت رفتی، یه دست لباس تقریبا ساده پوشیدی و یکمم ارایش کردی.
به طرف باشگاه بیلیارد رفتید. داداشت تک تک ادمای اونجا رو میشناخت اما تو یدونشون رو هم نه.
/یوگیوم این دوست دخترته؟
~نه خواهرمه، ات یونگ بوک یونگ بوک ات
/خوشبختم، سطحت تو بازی چقدره؟
+اِ...
~عالیه
به طرف یکی از میز ها رفتی و منتظر موندی که پسری به طرف میز اومد.
/هی یونگی!
/هرچقدرم مهارت داشته باشی نمیتونی یونگیو ببری
+هع...بیا شرط ببندیم
_چقد میزاری؟
+پنج میلیون وون
_ده میلیون وون میزارم
بازی شروع شد. پس از گذشت کمی زمان، باختی.
+امکان نداره، من دوباره بازی میکنم
بار دوم، زودتر از بار قبل باختی.
داشتی میترکیدی از عصبانیت.
_حرص نخور خوشگله پوستت چروک میشه"پوزخند"
+حرص کجا بود
خواستی پولو بهش بدی که اروم به طرف خودت هلش داد.
+تو... بردی!
_نمیخوام... خودت برش دار.
+یه... یه دست دیگه!
_"تکون دادن سر"
بازی کردید، بردی ولی خب...اون عمدا بد بازی میکرد که تو ببری.
از بیلیارد خوشت اومده بود؛ درواقع از حریفت خوشت اومده بود. هر هفته به باشگاه میرفتی تا اونو ببینی.
یونگیم خب... با دیدنت قلبش رو هزار بار در ثانیه میرفت. یونگی ی که خوشگل ترین ترین دخترا براش عادی بودن.
حدودا دوماه بعد اون روز، به رختکن رفته بودی. هیچکس نبود.
به طرف کمدت رفتی تا بطری ابت رو برداری. کمی ازش خوردی و در کمد رو بستی که با یونگی مواجه شدی.
+اوه! ترسوندیم اوپا!
_معذرت میخوام، اومده بودم یه چیزی رو بهت بگم.
قلبت شروع به تند زدن کرد.
_من... راستش...
تو یه حرکت خیلی یهویی، صورتت رو قاب گرفت و بوسیدت.
+الان... اینو به عنوان اعتراف ببینم؟
_امم،اره :)
تو هم صورتشو قاب کردی و بوسیدیش.
+ تو هم اینو به عنوان اعتراف ببین:)
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
محض اطلاع بعدی نداره 😐
+یاااا نمیخوام
~یاا فقط این یبار
+میگم من بیلیارد دوست ندارم
~ولی بلدی، پاشو بریم دیگه
+من نمیخوام بیام باشگاه بیلیارد یوگیوم جااااان داوش گلللللم
~بیخود خوردی، بیا بریم
+پفففف، باشه...
به طرف اتاقت رفتی، یه دست لباس تقریبا ساده پوشیدی و یکمم ارایش کردی.
به طرف باشگاه بیلیارد رفتید. داداشت تک تک ادمای اونجا رو میشناخت اما تو یدونشون رو هم نه.
/یوگیوم این دوست دخترته؟
~نه خواهرمه، ات یونگ بوک یونگ بوک ات
/خوشبختم، سطحت تو بازی چقدره؟
+اِ...
~عالیه
به طرف یکی از میز ها رفتی و منتظر موندی که پسری به طرف میز اومد.
/هی یونگی!
/هرچقدرم مهارت داشته باشی نمیتونی یونگیو ببری
+هع...بیا شرط ببندیم
_چقد میزاری؟
+پنج میلیون وون
_ده میلیون وون میزارم
بازی شروع شد. پس از گذشت کمی زمان، باختی.
+امکان نداره، من دوباره بازی میکنم
بار دوم، زودتر از بار قبل باختی.
داشتی میترکیدی از عصبانیت.
_حرص نخور خوشگله پوستت چروک میشه"پوزخند"
+حرص کجا بود
خواستی پولو بهش بدی که اروم به طرف خودت هلش داد.
+تو... بردی!
_نمیخوام... خودت برش دار.
+یه... یه دست دیگه!
_"تکون دادن سر"
بازی کردید، بردی ولی خب...اون عمدا بد بازی میکرد که تو ببری.
از بیلیارد خوشت اومده بود؛ درواقع از حریفت خوشت اومده بود. هر هفته به باشگاه میرفتی تا اونو ببینی.
یونگیم خب... با دیدنت قلبش رو هزار بار در ثانیه میرفت. یونگی ی که خوشگل ترین ترین دخترا براش عادی بودن.
حدودا دوماه بعد اون روز، به رختکن رفته بودی. هیچکس نبود.
به طرف کمدت رفتی تا بطری ابت رو برداری. کمی ازش خوردی و در کمد رو بستی که با یونگی مواجه شدی.
+اوه! ترسوندیم اوپا!
_معذرت میخوام، اومده بودم یه چیزی رو بهت بگم.
قلبت شروع به تند زدن کرد.
_من... راستش...
تو یه حرکت خیلی یهویی، صورتت رو قاب گرفت و بوسیدت.
+الان... اینو به عنوان اعتراف ببینم؟
_امم،اره :)
تو هم صورتشو قاب کردی و بوسیدیش.
+ تو هم اینو به عنوان اعتراف ببین:)
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
محض اطلاع بعدی نداره 😐
۲.۰k
۱۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.