شیطان ( اخر)
شیطان ( اخر)
* ویو ا/ت *
خیلی گیج شده بودم...!!! نمیدونستم کدوم رو انتخاب کنم !!!! خیلی سخت بود!!!
ا/ت: میشه راهنماییم کنی؟!
غول : نه...این انتخاب توعه!
من تمرکز کردم و خوب فکر هامو کردم که کدومو انتخاب کنم...
تویه کتاب نوشته بود به این غول ها اعتماد نکنید و بهشون حمله کنید!
ا/ت : اممم...من انتخابم رو کردم!
غول : خیلی خب....بگو!
یهو پریدم و چشمشو با دستام درآوردم!
غول: نههههه.....این چه کاری بودددد!!!!!
یهو در برام باز شد!
ا/ت: همینههه....!!
سریع دویدم و وارد در شدم.....که کوک رو دیدم که به یه زنجیر بسته شده و بیهوشه!
ا/ت: کوک....!!!!( با صدای خیلی بلند)
کوک یهو با سختی چشماشو باز کرد!!
* ویو کوک *
به زنجیر کوفتی بسته شده بودم...که صدای آشنایی شنیدم! انگار صدای ا/ت بود...اول فکر کردم دارم خوتل میبینم...ولی خود ا/ت بود !!!
کوک : ا...ا/...ا/تتت!!!
ا/ت : منم...لطفا بلند شو!
با سختی بلند شدم و ا/ت دستام رو گرفت و بلند کرد و با تمام سرعتم رفتم سمت در.
کوک : این همه راه رو برای من اومدی؟
ا/ت : معلومه....!
کوک : تو بهترینی...!( همو بغل کردن🥺🫂)
ا/ت: توام همینطور...!!!
* ویو ا/ت*
کوک رو بردم توی دنیای خودم...یعنی زمین و هر روز ازش مراقبت میکردم....تا حالش بهتر شه!
* چند هفته بعد *
* ا/ت *
چند هفته گذشت و کم کم داشت حال کوک خوب میشد... .
* شب ، ا/ت *
ا/ت و کوک روی بام خونه نشسته بودن.
کوک : میگم....ا/ت
ا/ت : هوم؟
کوک : توی دنیای شما به دوست داشتن چی میگن؟!
ا/ت : خب...میگن عشق!
کوک : پس فکر کنم من عاشقت شدم...!!!
ا/ت: ( لبخند ) خب...دروغ چرا منم همینطور!
کوک : پس دو طرفس!
ا/ت : آره...من یه تصمیمی گرفتم!
کوک : چی؟
ا/ت : من میخوام...بیام پیش تو زندگی کنم!
کوک : واقعا...؟
ا/ت : آره...!!!
کوک : گفتم که باید بمیری...!
ا/ت : خب دیگه...میخوام بمیرم! آماده ای!؟
کوک : ( لبخند ) آره...من آماده!
دست کوک رو گرفتم و دوتایی از بالای بام خونه افتادیم پایین....ولی حداقل زندگی بهتری پیش کوک دارم:)
پایان♡~
امیدوارم از این فیک خوشتون اومده باشه:)))
* ویو ا/ت *
خیلی گیج شده بودم...!!! نمیدونستم کدوم رو انتخاب کنم !!!! خیلی سخت بود!!!
ا/ت: میشه راهنماییم کنی؟!
غول : نه...این انتخاب توعه!
من تمرکز کردم و خوب فکر هامو کردم که کدومو انتخاب کنم...
تویه کتاب نوشته بود به این غول ها اعتماد نکنید و بهشون حمله کنید!
ا/ت : اممم...من انتخابم رو کردم!
غول : خیلی خب....بگو!
یهو پریدم و چشمشو با دستام درآوردم!
غول: نههههه.....این چه کاری بودددد!!!!!
یهو در برام باز شد!
ا/ت: همینههه....!!
سریع دویدم و وارد در شدم.....که کوک رو دیدم که به یه زنجیر بسته شده و بیهوشه!
ا/ت: کوک....!!!!( با صدای خیلی بلند)
کوک یهو با سختی چشماشو باز کرد!!
* ویو کوک *
به زنجیر کوفتی بسته شده بودم...که صدای آشنایی شنیدم! انگار صدای ا/ت بود...اول فکر کردم دارم خوتل میبینم...ولی خود ا/ت بود !!!
کوک : ا...ا/...ا/تتت!!!
ا/ت : منم...لطفا بلند شو!
با سختی بلند شدم و ا/ت دستام رو گرفت و بلند کرد و با تمام سرعتم رفتم سمت در.
کوک : این همه راه رو برای من اومدی؟
ا/ت : معلومه....!
کوک : تو بهترینی...!( همو بغل کردن🥺🫂)
ا/ت: توام همینطور...!!!
* ویو ا/ت*
کوک رو بردم توی دنیای خودم...یعنی زمین و هر روز ازش مراقبت میکردم....تا حالش بهتر شه!
* چند هفته بعد *
* ا/ت *
چند هفته گذشت و کم کم داشت حال کوک خوب میشد... .
* شب ، ا/ت *
ا/ت و کوک روی بام خونه نشسته بودن.
کوک : میگم....ا/ت
ا/ت : هوم؟
کوک : توی دنیای شما به دوست داشتن چی میگن؟!
ا/ت : خب...میگن عشق!
کوک : پس فکر کنم من عاشقت شدم...!!!
ا/ت: ( لبخند ) خب...دروغ چرا منم همینطور!
کوک : پس دو طرفس!
ا/ت : آره...من یه تصمیمی گرفتم!
کوک : چی؟
ا/ت : من میخوام...بیام پیش تو زندگی کنم!
کوک : واقعا...؟
ا/ت : آره...!!!
کوک : گفتم که باید بمیری...!
ا/ت : خب دیگه...میخوام بمیرم! آماده ای!؟
کوک : ( لبخند ) آره...من آماده!
دست کوک رو گرفتم و دوتایی از بالای بام خونه افتادیم پایین....ولی حداقل زندگی بهتری پیش کوک دارم:)
پایان♡~
امیدوارم از این فیک خوشتون اومده باشه:)))
۹۵.۵k
۱۹ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۰۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.