ᑭᗩᖇT:6
ᑭᗩᖇT:6
"وقتی فقط معلم زبان دخترش بودی..."
راوی:ا.ت رو با کلی بدبختی بردن خونه و صبح شد...
ا.ت:شینااا خیلی میمونی،چرا بیدارم نکردییی
شینا:یکی بزنم تو دهنت حالیت میشه با خواهرت عین بز حرف نزنی
ا.ت:یه حسی میگه دیشب ریدم
شینا:تو هروقت میری بار میرینی
راوی:تهیونگ زنگ زد و به ا.ت گفت که از امروز کارش رو شروع میکنه
ا.ت ویو:صبحانم رو خوردم وبیخیال نسبت به اتفاقات دیشب سمت خونه ی کیم حرکت کردم. البته چیزی هم یادم نمیومد.
ا.ت:سلا آقای کیم
کیم:آههه،سلام خانم لی،بفرمایید تو
ا.ت:ممنونم
کیم:راستی بهترید؟
ا.ت:بهترم؟مگه چی شده بود؟
کیم:ماجرای دیشب رو یادتون نمیاد؟
ا.ت:خاک به سرم،کاری کردم؟
کیم ویو:
وقتی دیدم چیزی یادش نیست بیخیال شدم و بردمش داخل خونه. سه یون تا حالا هیچکس رو انقدر دوست نداشت. بدو بدو اومد سمت ا.ت و بغلش کرد.
سه یون:سلااام اونّی
ا.ت:سلام کوچولووو
کیم:اتاقی که باید به سه یون درس بدید،کنار اتاق خودشه
ا.ت:ممنون
سه یون:اونّی میشه فقط زبان نخونیم بازی هم بکنیم؟؟
ا.ت:اگه وقت بشه چرا که نه
کیم:کاری داشتید به خانم شین بگید بیارتتون اتاق من.
ا.ت:چشم
ا.ت ویو:
وقتی وارد خونش شدم شوکه شدم،خونه نبود،بلکه قصر بود
ولی خیلی سعی کردم به چهره ی کیم نگاه نکنم،چون اونجوری خیلی ضایع میشدم:)
کیم ویو:
امیدوار بودم که این خانم واقعا همون خانمی باشه که توی رزومه و ایناش نوشته شده بود، وگرنه اگه سه یون دوسش داشته باشه حاضرم ۷ برابر حقوقش رو بهش بدم تا شبانه روزی پیش سه یون باشه،چون من بیشتر مشغول کارهام هستم،سه یون بیشتر اوقات تنهاست
راوی:ا.ت رفت اتاق سه یون و دید پر از عروسک و اسباب بازیه
معلوم بوده کیم خیلی به سه یون اهمیت میداده به هرحال دخترشه. ا.ت تا ۴ ماه همینطوری کار کرد.
"۴ ماه بعد"
ا.ت ویو:
۴ ماه گذشته بود که من پیش سه یون بودم و بهش وابسته شده بودم،انگاری جزئی از اون خونه بودم چون همه چیزش رو میدونستم. ولی یکی از بزرگترین اتفاقاتی که افتاده بود این بود که...
"🍻🥢🤎"
حمایت نکنید پارت بعدی رو نمیزارم🥸
"وقتی فقط معلم زبان دخترش بودی..."
راوی:ا.ت رو با کلی بدبختی بردن خونه و صبح شد...
ا.ت:شینااا خیلی میمونی،چرا بیدارم نکردییی
شینا:یکی بزنم تو دهنت حالیت میشه با خواهرت عین بز حرف نزنی
ا.ت:یه حسی میگه دیشب ریدم
شینا:تو هروقت میری بار میرینی
راوی:تهیونگ زنگ زد و به ا.ت گفت که از امروز کارش رو شروع میکنه
ا.ت ویو:صبحانم رو خوردم وبیخیال نسبت به اتفاقات دیشب سمت خونه ی کیم حرکت کردم. البته چیزی هم یادم نمیومد.
ا.ت:سلا آقای کیم
کیم:آههه،سلام خانم لی،بفرمایید تو
ا.ت:ممنونم
کیم:راستی بهترید؟
ا.ت:بهترم؟مگه چی شده بود؟
کیم:ماجرای دیشب رو یادتون نمیاد؟
ا.ت:خاک به سرم،کاری کردم؟
کیم ویو:
وقتی دیدم چیزی یادش نیست بیخیال شدم و بردمش داخل خونه. سه یون تا حالا هیچکس رو انقدر دوست نداشت. بدو بدو اومد سمت ا.ت و بغلش کرد.
سه یون:سلااام اونّی
ا.ت:سلام کوچولووو
کیم:اتاقی که باید به سه یون درس بدید،کنار اتاق خودشه
ا.ت:ممنون
سه یون:اونّی میشه فقط زبان نخونیم بازی هم بکنیم؟؟
ا.ت:اگه وقت بشه چرا که نه
کیم:کاری داشتید به خانم شین بگید بیارتتون اتاق من.
ا.ت:چشم
ا.ت ویو:
وقتی وارد خونش شدم شوکه شدم،خونه نبود،بلکه قصر بود
ولی خیلی سعی کردم به چهره ی کیم نگاه نکنم،چون اونجوری خیلی ضایع میشدم:)
کیم ویو:
امیدوار بودم که این خانم واقعا همون خانمی باشه که توی رزومه و ایناش نوشته شده بود، وگرنه اگه سه یون دوسش داشته باشه حاضرم ۷ برابر حقوقش رو بهش بدم تا شبانه روزی پیش سه یون باشه،چون من بیشتر مشغول کارهام هستم،سه یون بیشتر اوقات تنهاست
راوی:ا.ت رفت اتاق سه یون و دید پر از عروسک و اسباب بازیه
معلوم بوده کیم خیلی به سه یون اهمیت میداده به هرحال دخترشه. ا.ت تا ۴ ماه همینطوری کار کرد.
"۴ ماه بعد"
ا.ت ویو:
۴ ماه گذشته بود که من پیش سه یون بودم و بهش وابسته شده بودم،انگاری جزئی از اون خونه بودم چون همه چیزش رو میدونستم. ولی یکی از بزرگترین اتفاقاتی که افتاده بود این بود که...
"🍻🥢🤎"
حمایت نکنید پارت بعدی رو نمیزارم🥸
۹.۹k
۰۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.