همسر اجباری ۲۶۷
#همسر_اجباری #۲۶۷
آریا دیوونه شدی...
-مگه شما عقل وهوش واسه ما گذاشتی خانم.؟
رو به آنا گفتم تو واسه من انتخاب کن منم واسه تو... تنها خرید عمرم بود که خیلی دوست داشتمو بهم چسبید. آنا
با گفتن این جمله گر گرفت. خجالت کشید خخخخ. چه بامزه میشد قیافش دستش دور بازوم بود هیجده مدل لباس
خواب زنونه انتخاب کردم. که آنا با هر کدومشون رنگ به رنگ میشد.
نوبت به آنا رسید. که همش دست دست میکرد فکر کردم خجالت میکشه که سرمو نزدیک کردم به گوششو گفتم
عشقم ما که این حرفارو نداریم انتخاب کن قهر میکنمآ...
بعد چند دقیقه دست دست کردن شروع کردبه انتخاب کردن سلیقه آنا خیلی واسم مهم بود ...
خیلی خوش سلیقه بود ...
مگه میشه ...مگه داریم انتخاب من بد باشه....آنا همه چیزش بیسته....
آنا هم دست کمی از من واسه خرید لباسا نداشت اونم هیجده مدلی بر داشته بود ...
-خوبه خجالت کشیدی واگرنه االن باید مغازه رو بار میزدیم...
سرشو انداخت پایینو با مشت زد به بازوم .
- خیلی بدی آریااااااا
-بفدات شوخی کردم خانمم.
بعد از حساب کردن از مغازه اومدیم بیرون هوا خیلی سرد بود... بیمعطلی رفتیم سمت پارکینگ و سوار ماشین
شدیم و حرکت کردیم سمت خونه...
کلیدو انداختم رفتیم داخل.صدای گوشیم اومد دستام پر بود از پالستیکای خرید.
رو اولین مبلی که بهش رسیدم گذاشتم و گوشیمو از جیبم در اوردم.
-الو...
سالم داداشی
-سالم شیطونک.
-چه خبر خوبین
-ممنون مام خوبیم شما چطورین.
-ممنون مام خوبیم. راستی داداش اینا برگشتن ایران مژده بده
-ا برگشتن... سالم برسون بهشون.
مهرتو میرسون نفس آجی.
-جان....آذین جان بنده خر شدم حاال بگو ببینم چی میخوای
-ا...داداش دور از جون چرا اینطوری میگی ....حاال من بیام شمال ایرادی داره .
آذین خانم از اون دخترای لوس روزگار بود والبته شییییییطون .المصب کودک درونش هنوز بزرگ نشده بود
میترسیدم بیاد کار دستمون بده بخاطر همین گفتم.
-چی!اصال حرفشم نزن.بشین سر درس و مشقت...
-داااااا.....داااا..ششش...االن دانشگاه کال تعطیله چند روز دیگه ام عیده...
-نه آذین همینه که هست االنم کلی کار دارم خدافظ و هنوز حرفش تموم نشده قطع کردم...
گوشی آنا زنگ خورد ...
و شروع کرد به حرف زدن با طرف چون رفته بود باال صداشو نشنیدم که چی میگفتن....
رفتم دستشویی....وقتی اومدم بیرون آنا داشت با تلفن حرف میزد هنوز اما اومده بود تو آشپز خونه.
ای داد بیداد شکالت یادم رفت واسش بگیرم چه بد شد...گوشیمو بر داشتمو پیام واسه صمد که سرایدار خونه بود
فرستادم همین االن پاشو و شکالت بیار... ممنون خودم یادم رفته بگیرمآنا گوشی رو قطع کرد و صدای در کابینتا میومد این چقدر عالقه به شکالت داره بعضی اوقات به شدت به وجود
شکالت تو زندگیمون حسودیم میشه. یهو صدای خنده آنا از پشته سرم اومد.
آریا دیوونه شدی...
-مگه شما عقل وهوش واسه ما گذاشتی خانم.؟
رو به آنا گفتم تو واسه من انتخاب کن منم واسه تو... تنها خرید عمرم بود که خیلی دوست داشتمو بهم چسبید. آنا
با گفتن این جمله گر گرفت. خجالت کشید خخخخ. چه بامزه میشد قیافش دستش دور بازوم بود هیجده مدل لباس
خواب زنونه انتخاب کردم. که آنا با هر کدومشون رنگ به رنگ میشد.
نوبت به آنا رسید. که همش دست دست میکرد فکر کردم خجالت میکشه که سرمو نزدیک کردم به گوششو گفتم
عشقم ما که این حرفارو نداریم انتخاب کن قهر میکنمآ...
بعد چند دقیقه دست دست کردن شروع کردبه انتخاب کردن سلیقه آنا خیلی واسم مهم بود ...
خیلی خوش سلیقه بود ...
مگه میشه ...مگه داریم انتخاب من بد باشه....آنا همه چیزش بیسته....
آنا هم دست کمی از من واسه خرید لباسا نداشت اونم هیجده مدلی بر داشته بود ...
-خوبه خجالت کشیدی واگرنه االن باید مغازه رو بار میزدیم...
سرشو انداخت پایینو با مشت زد به بازوم .
- خیلی بدی آریااااااا
-بفدات شوخی کردم خانمم.
بعد از حساب کردن از مغازه اومدیم بیرون هوا خیلی سرد بود... بیمعطلی رفتیم سمت پارکینگ و سوار ماشین
شدیم و حرکت کردیم سمت خونه...
کلیدو انداختم رفتیم داخل.صدای گوشیم اومد دستام پر بود از پالستیکای خرید.
رو اولین مبلی که بهش رسیدم گذاشتم و گوشیمو از جیبم در اوردم.
-الو...
سالم داداشی
-سالم شیطونک.
-چه خبر خوبین
-ممنون مام خوبیم شما چطورین.
-ممنون مام خوبیم. راستی داداش اینا برگشتن ایران مژده بده
-ا برگشتن... سالم برسون بهشون.
مهرتو میرسون نفس آجی.
-جان....آذین جان بنده خر شدم حاال بگو ببینم چی میخوای
-ا...داداش دور از جون چرا اینطوری میگی ....حاال من بیام شمال ایرادی داره .
آذین خانم از اون دخترای لوس روزگار بود والبته شییییییطون .المصب کودک درونش هنوز بزرگ نشده بود
میترسیدم بیاد کار دستمون بده بخاطر همین گفتم.
-چی!اصال حرفشم نزن.بشین سر درس و مشقت...
-داااااا.....داااا..ششش...االن دانشگاه کال تعطیله چند روز دیگه ام عیده...
-نه آذین همینه که هست االنم کلی کار دارم خدافظ و هنوز حرفش تموم نشده قطع کردم...
گوشی آنا زنگ خورد ...
و شروع کرد به حرف زدن با طرف چون رفته بود باال صداشو نشنیدم که چی میگفتن....
رفتم دستشویی....وقتی اومدم بیرون آنا داشت با تلفن حرف میزد هنوز اما اومده بود تو آشپز خونه.
ای داد بیداد شکالت یادم رفت واسش بگیرم چه بد شد...گوشیمو بر داشتمو پیام واسه صمد که سرایدار خونه بود
فرستادم همین االن پاشو و شکالت بیار... ممنون خودم یادم رفته بگیرمآنا گوشی رو قطع کرد و صدای در کابینتا میومد این چقدر عالقه به شکالت داره بعضی اوقات به شدت به وجود
شکالت تو زندگیمون حسودیم میشه. یهو صدای خنده آنا از پشته سرم اومد.
۶.۶k
۲۴ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.