همسر اجباری ۲۶۹
#همسر_اجباری #۲۶۹
وای شنیییید
-چیزی شده آنا
-نه .....
و بازم خنده آنا.
-آری تو چقد حسودی....
پس شنید ...
خو چیه ینی اگه یه موقعی من نباشم تو اونقدری که دنبال شکالت میگردی دنبال منم میگردی...
-آریا خدا نکنه نباشی.
ای خدا بازم قضیه رو عاطفی کرد.
راستی آریا چرا نمیزاری آذین بیاد .حاال اون به من زنگ زده خواسته تورو راضی کنم.
-من میدونستم کار اون شیطونکه بابا این اگه بیاد باید ما جواب بدیم خیلی شرو شیطونه...
...
با اسرارای آنا قرار شد احسان فردا آذینم بیاره بقیه بچه هام قراره خودشون بیان .البته به دستور آنا ساعت دوازده
همه بایداینجا باشن.
خیلی زحمت کشیده بودن امیدوارم نتیجه اشو هم بگیرن...منم باهاشونمآ....
آنا رفته بود باال داشت با ویالن ور میرفت منم داشتم نگاه فوتبال میکردم...
صدای گوشیم اومد صمد بود رفتم دم در و شکالتو ازش گرفتم. و آنا رو صدا زدم اومد پایین ..
اه آریا چرا صدام زدی داشتم واسه پس فردا کار میکردم ..
با تموم شدن حرفش به من رسید و گفت بله جانم بگو!
-چشماتو ببند.
-چی
-د ببند چن لحظه..
شکالتارو اوردم جلو چشمش و تکون دادم .
-حاال باز کن.
با دیدن شکالتا چشماش چنان برقی زد که دلم خواست حرصش بدم...
دستشو اورد باال تا بگیرتشون که پس کشیدمو گفت.
-آریا اذیت نکن جون آذر جون.
-همینطوری که این کارو نکردم هم واسم خرج داشت هم زحمت حاال دست مزد میخوام.یه ماچ واسه خودم و اینکه
تو ام باید منو یه بوس آب دار کنی.
خخخخ زدم تو پرش.سرشو انداخت پایین خواست از کنارم رد شه که کشیدمش تو بغلم و بادست چونه اشو
گرفتمو بوسی زدم رو گونه اش.
-ینی خانمم تو منو دوست نداری که منو بوسم نمیکنی.دیگه نخواستم کشش بدم چیزی که خودمو آنا رو ناراحت
میکنه.شکالتو دادم دستشو دوباره رفتم پای تلوزیون.
ناراحت بودم اما خوب چکارش کنم آناست دیگه...
فوتبال تموم شدو تلوزیون خاموش کردم.
و رفتم باال در اتاقو باز کردم.
وای شنیییید
-چیزی شده آنا
-نه .....
و بازم خنده آنا.
-آری تو چقد حسودی....
پس شنید ...
خو چیه ینی اگه یه موقعی من نباشم تو اونقدری که دنبال شکالت میگردی دنبال منم میگردی...
-آریا خدا نکنه نباشی.
ای خدا بازم قضیه رو عاطفی کرد.
راستی آریا چرا نمیزاری آذین بیاد .حاال اون به من زنگ زده خواسته تورو راضی کنم.
-من میدونستم کار اون شیطونکه بابا این اگه بیاد باید ما جواب بدیم خیلی شرو شیطونه...
...
با اسرارای آنا قرار شد احسان فردا آذینم بیاره بقیه بچه هام قراره خودشون بیان .البته به دستور آنا ساعت دوازده
همه بایداینجا باشن.
خیلی زحمت کشیده بودن امیدوارم نتیجه اشو هم بگیرن...منم باهاشونمآ....
آنا رفته بود باال داشت با ویالن ور میرفت منم داشتم نگاه فوتبال میکردم...
صدای گوشیم اومد صمد بود رفتم دم در و شکالتو ازش گرفتم. و آنا رو صدا زدم اومد پایین ..
اه آریا چرا صدام زدی داشتم واسه پس فردا کار میکردم ..
با تموم شدن حرفش به من رسید و گفت بله جانم بگو!
-چشماتو ببند.
-چی
-د ببند چن لحظه..
شکالتارو اوردم جلو چشمش و تکون دادم .
-حاال باز کن.
با دیدن شکالتا چشماش چنان برقی زد که دلم خواست حرصش بدم...
دستشو اورد باال تا بگیرتشون که پس کشیدمو گفت.
-آریا اذیت نکن جون آذر جون.
-همینطوری که این کارو نکردم هم واسم خرج داشت هم زحمت حاال دست مزد میخوام.یه ماچ واسه خودم و اینکه
تو ام باید منو یه بوس آب دار کنی.
خخخخ زدم تو پرش.سرشو انداخت پایین خواست از کنارم رد شه که کشیدمش تو بغلم و بادست چونه اشو
گرفتمو بوسی زدم رو گونه اش.
-ینی خانمم تو منو دوست نداری که منو بوسم نمیکنی.دیگه نخواستم کشش بدم چیزی که خودمو آنا رو ناراحت
میکنه.شکالتو دادم دستشو دوباره رفتم پای تلوزیون.
ناراحت بودم اما خوب چکارش کنم آناست دیگه...
فوتبال تموم شدو تلوزیون خاموش کردم.
و رفتم باال در اتاقو باز کردم.
۹.۵k
۲۵ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.