همسر اجباری ۲۷۰
#همسر_اجباری #۲۷۰
بوی عطر آنا تو اتاق پیچیده بود...دراز کشیدم رو تخت چه راحت گرفته خوابیده... خوابم نمیومد گوشیمو برداشتمو
یه نگاهی به واتساپم انداختم. پی امارو چک کردم چیز خاصی نبود رفتمو عکس پرو فایال رو دید زدم به مال آنا که
رسید لبخندی رو لبم نقش بست.همون عکسم که تو کره با گوشیش گرفتم الهییی.خدایا ینی میشه همه کابوسا
تموم شه.
آنا چند باری تکون خورد عادی نبود.... آروم صدام میزد آریاا....آرییییاا...
داشت خواب میدید ....تورو خدا آریا .... صدای گریه اش باال گرفت پتو شو کنار زدم خیس عرق شده بود . آنا .... آناا
خانمم ... گلم.. چند بار با سیلی به صورتش زدم آنا .. آنا.. خانمم.. پاشو قلبم...
سرشو گرفتم تو دستام خدارو شکر چشماشو باز کرد...
با دیدنم دستاشو دور گردنم حلقه کرد.
با گریه با زجه و التماس داد میزد آریاااا ....تورو خدا نرو آریااا.
تورو خدا تنهام نزار من میمیرم آریا دلم نمیتونه بی تو دووم بیاره هیچ وقت اینطوری ندیده بودمش دستمو دور
کمرش انداختم..
-آروم خانمم همش خواب بوده بخدا همش خواب بود آروم باش گلم کجا برم.من که تموم زندگیم تویی ....خانم.
هق هق آنا داشت دیوونه ام میکرد تمام صورتش خیس عرق بود ...خانمم آروم باش گل زندگیم من تورو تنها
نمیزارم. جونم ....
هق هقش ادامه داشت.
خانمم به جون خودت من تورو...
هنوز حرفم تموم نشده بود...که آنایه بوسه آروم رو لبم زد...
این دفعه این من بودم که گر گرفتم من بودم که قلبم بی تاب تر از قبل به سینه ام میزد.
-آری .)با هق هق میگفت(من خواب دیدم هامون تورو ازم گرفت خدارو شکر که خواب بود...
بازم شروع کرد به گریه. اگه تورو از من بگیرن من دیگه هیچی ندارم همه چیزم ...تو..یی...
اشکاشو پاک کردم .
خوشحال بودم از این همه عشق آنا به منو ناراحت از این ناامنی که آنا حس میکرد پا شدم و یه لیوان آب از رو میز
واسه آنا ریختمو بردم سمتشو آروم آروم آبو خورد.
-مرسی...
پتو کامل از رو آنا کنار رفته بود و یه تاب و شلوارک خیلی ناز سرمه ای تنش بودو موهاش و باز گذاشته بود امشب
چقدر من خودمو کنترل کردم خدا میدونه... لیوانو کنار تنگ گذاشتمو
رفتم روی تخت خوابیدم .به محض دراز کشیدنم رو تخت آنا اومدو دستشو انداخت دور گردنم .
-ای جونم خانمم... از این کارام بلد بودی و رو نمیکردی.
سکوت کرده بودو بی صدا اشک میریخت.
-آنا گلم خواب چی دیدی؟
-هیچی نپرس آریا هیچی...
-حاال که اینطوره باید بگی.
-هامون تورو بسته بود به یه درخت و داشت جلو چشم من همه جای بدنتو تیر میزد آخرین نقطه قلبت بود که وقتی
اونو زد هرچی دادو بیداد میکردم بی فایده بود...
چرخیدم سمتشو محکم بغلش کردم اونم محکم منو بغل کرده بود. دستم که به پوست بدنش میخورد بی قرار ترم
میکرد.
بوی عطر آنا تو اتاق پیچیده بود...دراز کشیدم رو تخت چه راحت گرفته خوابیده... خوابم نمیومد گوشیمو برداشتمو
یه نگاهی به واتساپم انداختم. پی امارو چک کردم چیز خاصی نبود رفتمو عکس پرو فایال رو دید زدم به مال آنا که
رسید لبخندی رو لبم نقش بست.همون عکسم که تو کره با گوشیش گرفتم الهییی.خدایا ینی میشه همه کابوسا
تموم شه.
آنا چند باری تکون خورد عادی نبود.... آروم صدام میزد آریاا....آرییییاا...
داشت خواب میدید ....تورو خدا آریا .... صدای گریه اش باال گرفت پتو شو کنار زدم خیس عرق شده بود . آنا .... آناا
خانمم ... گلم.. چند بار با سیلی به صورتش زدم آنا .. آنا.. خانمم.. پاشو قلبم...
سرشو گرفتم تو دستام خدارو شکر چشماشو باز کرد...
با دیدنم دستاشو دور گردنم حلقه کرد.
با گریه با زجه و التماس داد میزد آریاااا ....تورو خدا نرو آریااا.
تورو خدا تنهام نزار من میمیرم آریا دلم نمیتونه بی تو دووم بیاره هیچ وقت اینطوری ندیده بودمش دستمو دور
کمرش انداختم..
-آروم خانمم همش خواب بوده بخدا همش خواب بود آروم باش گلم کجا برم.من که تموم زندگیم تویی ....خانم.
هق هق آنا داشت دیوونه ام میکرد تمام صورتش خیس عرق بود ...خانمم آروم باش گل زندگیم من تورو تنها
نمیزارم. جونم ....
هق هقش ادامه داشت.
خانمم به جون خودت من تورو...
هنوز حرفم تموم نشده بود...که آنایه بوسه آروم رو لبم زد...
این دفعه این من بودم که گر گرفتم من بودم که قلبم بی تاب تر از قبل به سینه ام میزد.
-آری .)با هق هق میگفت(من خواب دیدم هامون تورو ازم گرفت خدارو شکر که خواب بود...
بازم شروع کرد به گریه. اگه تورو از من بگیرن من دیگه هیچی ندارم همه چیزم ...تو..یی...
اشکاشو پاک کردم .
خوشحال بودم از این همه عشق آنا به منو ناراحت از این ناامنی که آنا حس میکرد پا شدم و یه لیوان آب از رو میز
واسه آنا ریختمو بردم سمتشو آروم آروم آبو خورد.
-مرسی...
پتو کامل از رو آنا کنار رفته بود و یه تاب و شلوارک خیلی ناز سرمه ای تنش بودو موهاش و باز گذاشته بود امشب
چقدر من خودمو کنترل کردم خدا میدونه... لیوانو کنار تنگ گذاشتمو
رفتم روی تخت خوابیدم .به محض دراز کشیدنم رو تخت آنا اومدو دستشو انداخت دور گردنم .
-ای جونم خانمم... از این کارام بلد بودی و رو نمیکردی.
سکوت کرده بودو بی صدا اشک میریخت.
-آنا گلم خواب چی دیدی؟
-هیچی نپرس آریا هیچی...
-حاال که اینطوره باید بگی.
-هامون تورو بسته بود به یه درخت و داشت جلو چشم من همه جای بدنتو تیر میزد آخرین نقطه قلبت بود که وقتی
اونو زد هرچی دادو بیداد میکردم بی فایده بود...
چرخیدم سمتشو محکم بغلش کردم اونم محکم منو بغل کرده بود. دستم که به پوست بدنش میخورد بی قرار ترم
میکرد.
۱۰.۸k
۲۵ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.