قسمت صدو دو
#قسمت صدو دو
چندمین باره از وکیلم سیلی خوردم؟
همه موکلا سیلی میخورن؟
همشون از بغض نفس کم میارن؟
دوباره تکونم داد
_ خو.. بم
_ چرا اینجوری میشی؟اگه آسم داری چرا اسپری نمیزنی؟
_ آسم..ندارم
_ پس دلیلش چیه؟
_ بغض
یه نگاه عمیق بهم انداخت..
حرفی نزد و ماشین و روشن کرد و راه افتادیم
زده بود کنار واسه حال من.
نمیدونستم مقصد کجاس..
زندگیم رو هوا بود.. ولی خب مهم بود؟
من همیشه یه جای خالی تو زندگیم داشتم!
جای خالی پدری که همش سر کار بود
جای خالی مادری که خودش رو کشت!
جای خالی عشقی که باید میبود
و..
چشمام و رو هم گذاشتم و ترجیح دادم برم تو بیخبری تا هر لحظه استرس داشته باشم ماشین امیر جلومون سبز بشه و
تمام قولای آزادی ای که به خودم دادم و ازم بگیره!
با ایستادن ماشین چشمام و باز کردم اطرافم و نگاه کردم
دم در خونه ی ستوده ها بودیم!
صدام و صاف کردم
_ اینجا میمونیم؟
_ آره بیا پایین سریع بریم داخل
سرم و تکون دادم
دنبالش وارد خونشون شدیم
_ زشت نیست سرزده؟ نمیشد یه جای دیگه بریم؟
_ در حال حاضر امن ترین جایی که امیر نمیتونه به حریمش تجاوز کنه خونه بابای منه!
_ میاد زنگ میزنه میگه زن من و بگید بیاد پایین!
پوزخندی زد و جوابی بهم نداد.
داخل سالن شدیم
مامانش و سحر روی مبل جلوی تلویزیون بودن و پدرش پشت میز ناهار خوری داشت کتاب میخوند انگار.
_ سلام همگی
سه تاشون برگشتن سمتمون.
تعجب و تو چشمای همشون میشد خوند!
به آرومی سلام کردم.
سرم و انداختم پایین خجالت میکشیدم نگاهشون کنم.
حس سر بار بودن داشتم..
یکدفعه تو بغل سحر فرو رفتم
_ وای آرشیدا دلم تنگ شده بود
سپهر_ هنوز دو روز نشده ندیدیش!
از بغلم اومد بیرون_ به تو چه؟
بعدم زبونش و واسش در آورد
خندم گرفته بود با 25 سال سن هنوزم بچه بود.
همگی نشستیم روی راحتی ها
سپهر_ بابا میخواستم در جریان یک سری چیزا بزارمتون
_ بگو بابا جون
_ ببینید خانوم مراتب موکل من هستن و از شوهرشون میخوان طلاق بگیرن
بابا مامانش سریع به من نگاه کردن
_ چرا دخترم؟
فقط یه لبخند تلخ زدم هیچ جوابی نداشتم براشون
چی بگم؟ من هیچ وقت نمیتونم بگم..
ستوده حالم و درک کرد
_ بابا مهم این نیست! مهم اینه که شوهرشون کیه!
باباش منتظر بود
_ امیر حسینی! پسر محمد حسینی
ابروهاشون از پیشونیشون میخواست بیرون بزنه
تعجب و حیرت!
_ امیر؟ میخوای از اون طلاق بگیری؟
_ بله
_ اون چیکار میتونه کرده باشه که بخوای جدا شی؟ همه آرزوشونه امیر دامادشون باشه
هه..
_ شما نمیشناسیدش.. ینی امیری که تو خونس با امیری که شما میشناسید خیلی فرق داره!
سپهر_ بابا بحث این نیست. به خاطره اینکه امیر پیداش نکنه خودش و قایم کرده و هیچ جای امنی غیر از اینجا نیست
بابا
سرش و تکون داد.. داشت فکر میکرد
_ دخترم اینجا خونه ی خودته ولی من نمیتونم دروغ بگم که اینجا نیستی ولی تا زمانی که تو خونه ی منی حکم دخترم
و داری و نمیزارم احدی اذیتت کنه
_ ممنونم آقای ستوده نمیدونم چی بگم..
خب اینجور که پیداست باید چند روزی از عمرم رو باهاشون زندگی کنم.
مثل بی خانواده ها بودم نه؟
چرا مثل؟
واقعنم بی خانواده بودم.
آفتاب تو صورتم افتاده بود و از نورش بیدار شدم
نشستم رو تخت و به اطرافم نگاه کردم
یادم افتاد امروز اولین جلسه ی دادگاهم بود سریع شالم و پوشیدم و رفتم بیرون خونه ساکت و آروم بود
مثل اینکه کسی نبود
رفتم تو آشپزخونه چشمم به کاغذی که روی در یخچال بود افتاد سحر واسم نوشته بود
" آرشیدا جونم بیدار شدی همه چی تو یخچال هست صبحانه بخور مامان دانشگاهه ظهر برمیگرده منم کارخونم و سعی
میکنم واسه ناهار خودم و برسونم بابا و سپهرم معلوم نیست کی میان خونه ولی تا شب حتما نمیان راحت باش.
میبوسمت"
ساعت و نگاه کردم 9 صبح بود یعنی دادگاه شروع شده؟
موبایلمم پیشم نبود که به ستوده زنگ بزنم شمارشو نداشتم
استرس گرفته بودم
یعنی چی میشه؟
بهتر نبود برم؟
ولی اصلا تحمل نگاهای امیر و نداشتم
تازه ممکن بود به زور با خودش ببرتم
خیلی حال بدی بود.. بیخبر بودم
نمیدونم چندمین بار بود سالن و دور میزدم که تلفن خونشون زنگ خورد
بردارم؟ زشت نیست؟
چرا خیلی زشته مگه خونه خودمه؟
قطع شد
چندمین باره از وکیلم سیلی خوردم؟
همه موکلا سیلی میخورن؟
همشون از بغض نفس کم میارن؟
دوباره تکونم داد
_ خو.. بم
_ چرا اینجوری میشی؟اگه آسم داری چرا اسپری نمیزنی؟
_ آسم..ندارم
_ پس دلیلش چیه؟
_ بغض
یه نگاه عمیق بهم انداخت..
حرفی نزد و ماشین و روشن کرد و راه افتادیم
زده بود کنار واسه حال من.
نمیدونستم مقصد کجاس..
زندگیم رو هوا بود.. ولی خب مهم بود؟
من همیشه یه جای خالی تو زندگیم داشتم!
جای خالی پدری که همش سر کار بود
جای خالی مادری که خودش رو کشت!
جای خالی عشقی که باید میبود
و..
چشمام و رو هم گذاشتم و ترجیح دادم برم تو بیخبری تا هر لحظه استرس داشته باشم ماشین امیر جلومون سبز بشه و
تمام قولای آزادی ای که به خودم دادم و ازم بگیره!
با ایستادن ماشین چشمام و باز کردم اطرافم و نگاه کردم
دم در خونه ی ستوده ها بودیم!
صدام و صاف کردم
_ اینجا میمونیم؟
_ آره بیا پایین سریع بریم داخل
سرم و تکون دادم
دنبالش وارد خونشون شدیم
_ زشت نیست سرزده؟ نمیشد یه جای دیگه بریم؟
_ در حال حاضر امن ترین جایی که امیر نمیتونه به حریمش تجاوز کنه خونه بابای منه!
_ میاد زنگ میزنه میگه زن من و بگید بیاد پایین!
پوزخندی زد و جوابی بهم نداد.
داخل سالن شدیم
مامانش و سحر روی مبل جلوی تلویزیون بودن و پدرش پشت میز ناهار خوری داشت کتاب میخوند انگار.
_ سلام همگی
سه تاشون برگشتن سمتمون.
تعجب و تو چشمای همشون میشد خوند!
به آرومی سلام کردم.
سرم و انداختم پایین خجالت میکشیدم نگاهشون کنم.
حس سر بار بودن داشتم..
یکدفعه تو بغل سحر فرو رفتم
_ وای آرشیدا دلم تنگ شده بود
سپهر_ هنوز دو روز نشده ندیدیش!
از بغلم اومد بیرون_ به تو چه؟
بعدم زبونش و واسش در آورد
خندم گرفته بود با 25 سال سن هنوزم بچه بود.
همگی نشستیم روی راحتی ها
سپهر_ بابا میخواستم در جریان یک سری چیزا بزارمتون
_ بگو بابا جون
_ ببینید خانوم مراتب موکل من هستن و از شوهرشون میخوان طلاق بگیرن
بابا مامانش سریع به من نگاه کردن
_ چرا دخترم؟
فقط یه لبخند تلخ زدم هیچ جوابی نداشتم براشون
چی بگم؟ من هیچ وقت نمیتونم بگم..
ستوده حالم و درک کرد
_ بابا مهم این نیست! مهم اینه که شوهرشون کیه!
باباش منتظر بود
_ امیر حسینی! پسر محمد حسینی
ابروهاشون از پیشونیشون میخواست بیرون بزنه
تعجب و حیرت!
_ امیر؟ میخوای از اون طلاق بگیری؟
_ بله
_ اون چیکار میتونه کرده باشه که بخوای جدا شی؟ همه آرزوشونه امیر دامادشون باشه
هه..
_ شما نمیشناسیدش.. ینی امیری که تو خونس با امیری که شما میشناسید خیلی فرق داره!
سپهر_ بابا بحث این نیست. به خاطره اینکه امیر پیداش نکنه خودش و قایم کرده و هیچ جای امنی غیر از اینجا نیست
بابا
سرش و تکون داد.. داشت فکر میکرد
_ دخترم اینجا خونه ی خودته ولی من نمیتونم دروغ بگم که اینجا نیستی ولی تا زمانی که تو خونه ی منی حکم دخترم
و داری و نمیزارم احدی اذیتت کنه
_ ممنونم آقای ستوده نمیدونم چی بگم..
خب اینجور که پیداست باید چند روزی از عمرم رو باهاشون زندگی کنم.
مثل بی خانواده ها بودم نه؟
چرا مثل؟
واقعنم بی خانواده بودم.
آفتاب تو صورتم افتاده بود و از نورش بیدار شدم
نشستم رو تخت و به اطرافم نگاه کردم
یادم افتاد امروز اولین جلسه ی دادگاهم بود سریع شالم و پوشیدم و رفتم بیرون خونه ساکت و آروم بود
مثل اینکه کسی نبود
رفتم تو آشپزخونه چشمم به کاغذی که روی در یخچال بود افتاد سحر واسم نوشته بود
" آرشیدا جونم بیدار شدی همه چی تو یخچال هست صبحانه بخور مامان دانشگاهه ظهر برمیگرده منم کارخونم و سعی
میکنم واسه ناهار خودم و برسونم بابا و سپهرم معلوم نیست کی میان خونه ولی تا شب حتما نمیان راحت باش.
میبوسمت"
ساعت و نگاه کردم 9 صبح بود یعنی دادگاه شروع شده؟
موبایلمم پیشم نبود که به ستوده زنگ بزنم شمارشو نداشتم
استرس گرفته بودم
یعنی چی میشه؟
بهتر نبود برم؟
ولی اصلا تحمل نگاهای امیر و نداشتم
تازه ممکن بود به زور با خودش ببرتم
خیلی حال بدی بود.. بیخبر بودم
نمیدونم چندمین بار بود سالن و دور میزدم که تلفن خونشون زنگ خورد
بردارم؟ زشت نیست؟
چرا خیلی زشته مگه خونه خودمه؟
قطع شد
۴.۵k
۲۵ آذر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.