آشنایی غیر منتظره
#آشنایی_غیر_منتظره
پارت #دوازده
به سمت مرد قوی هیکل حجوم آورد و داد زد:
_این دفعه می کشمت.
و طوری هولش داد که با اون هیکل پخش زمین شد. مرد خواست از جا بلند شه که آیدین روی شکمش نشست و مشت هایی پی در پی رو هواله صورتش کرد. جیغ کشیدم:
_وای کشتیش.
ولی انگار نمی شنید و فقط مشت می زد. پسری که اسمش حجت بود هم سعی می کرد آیدین رو از اون مرد جدا کنه ولی چون ریزه میزه بود، هیچ کاری از دستش بر نمی اومد.
از ترس اشک هام بی اختیار پایین میومدن.
_آیدین بس کن. توروخدا بیا بریم.
و بدون اینکه متوجه شده باشم، آیدین رو مفرد و به اسم صدا می زدم.
دستم رو روی بازوش گذاشتم و با همون اشک هایی که کنترلشون از دستم خارج شده بود، گفتم:
_آیدین؟
دست از مشت زدن برداشت و به سمت من برگشت که روی زمین زانو زده بودم. ملتمس به چشم هاش خیره شدم و گفتم:
_بیا بریم.
با حرص اون مرد رو رها کرد و دست من رو گرفت و با شدت دنبال خودش کشوند. از پاساژ که خارج شدیم دستم رو رها کرد. با صدای هق هق گریه م به سمتم برگشت و داد کشید:
_تو چرا گریه می کنی؟ ناراحتی از اینکه لو رفتی؟ باید می دونستم.. باید می دونستم انقدر هم احمق نیستی که کسی رو که هیچ شناختی ازش نداری به عنوان همراهت انتخاب کنی. باید می دونستم چه کثافتی هستی.
گریه م بند اومده بود و بهت زده نگاهش می کردم.
_چی دارین میگین؟
_حتما یه چراغ سبزی بهش نشون دادی که اینطور به خودش اجازه داده بود بهت نزدیک شه. این همون عوضی ای بود که با دوست هاش درباره ت حرف می زدن.
پس به خاطر همین بود که اونطور بهش حمله کرد.
نیشخند عصبی زد و گفت:
_من خر رو بگو که فکر می کردم از روی سادگی این کار رو کردی. ولی تو برای همه تور پهن می کنی.
اشک هام گلوله گلوله پایین میومدن. راست می گفت. هرکس دیگه ای بود فکر می کرد که دارم بهش پیشنهاد دوستی میدم. همین که تا الان چیزی نگفته بود، خیلی بود. دیگه چیزی نگفت و فقط خیره به من بود. نمیدونستم چرا ساکت شده ولی فقط می خواستم برم. برگشتم و به سمتی که نمیدونستم کجاست، دویدم. از کوچه های پیچ در پیچ رد شدم تا از اون صدای قدم های تندی که از پشت می شنیدم، خلاص شم ولی به وقفه همراهم می اومدن.
وارد کوچه ای شدم و یک لحظه از تاریک بودنش، سرجام ایستادم. آیدین از غفلتم استفاده کرد و از پشت، من رو به سمت خودت کشوند. به سمتش برگشتم و به سینه ش برخورد کردم. دست هاش رو دور کمرم پیچوند و من رو به خودش فشرد. لب هاش رو کنار گوشم گذاشت و زمزمه کرد:
_گریه نکن..اشتباه کردم.. نباید اون حرف هارو می زدم..حرف هایی که هیچ ربطی به تو ندارن..خیلی عصبانی نبودم..معذرت می خوام.
سرش رو عقب بود و به چشم های خیسم خیره شد. دماغم رو با دو انگشتش کشید و گفت:
_خانم مفو.
دل و دماغ خندیدن نداشتم. آغوش گرمش حس خوبی داشت ولی این آدم دو دقیقه قبل هرچی که از دهانش در اومده بود، نثارم کرده بود.
بی حرف ازش جدا شدم و راه اومده رو برگشتم. آیدین هم کنارم می اومد و انگار فهمیده بود ناراحتم که حرفی نمی زد.
***
از توی آینه نگاهی به خودم کردم. آرایش کرم قهوه ای ماتی صورتم رو پوشونده بود. موهام رو انقدر محکم بالای سرم بسته بودم که گوشه های ابروهام بالا اومده بود و چشم هام کشیده تر نشون میدادن. لبخندی گوشهٔ لبم نشست و سری به معنای تأیید برای خودم تکون دادم.
خواستم جوراب شلواری رو از روی تخت بردارم و بپوشم که دستم بین راه متوقف شد. نمیدونم آیدین چی داشت که حرص دادنش انقدر کیف می داد. جوراب شلواری رو نپوشیدم و توی کیفم گذاشتمش. ببینیم چیکار می کنی آیدین خان.
یک مانتوی مشکی بلند تا روی مچ پا تنم کردم تا پاهام بیرون نباشن. شال کرم رنگی روی سرم انداختم و یک جفت کفش پاشنه پنج سانت هم به اجبار پام کردم. اصلا حوصلهٔ کفش پاشنه بلند رو نداشتم ولی نمی شد با این لباس، کفش اسپورت بپوشم.
گوشی موبایلم روی میز عسلی کنار تخت، زنگ خورد. برداشتمش و دستم رو روی دکمهٔ سبز کشیدم. صدای آیدین توی گوشم پیچید.
_سلام. من پایین منتظرم.
و قطع کرد. حداقل میذاشتی جواب سلامت رو بدم.
بی توجه روی تختم نشستم مشغول بازی کردن با Boo شدم. بچه م سی سالش بود ماشالله. اسمش رو گذاشته بودم هوشنگ. خیلی بهش میاد.
داشتم هوشنگ رو حموم می کردم که صدای خوردن چیزی به پنجرهٔ اتاق رو شنیدم. به طرف پنجره که برگشتم چیزی ندیدم.
چی بود یعنی؟ از جا بلند شدم و به سمت پنجره رفتم. پنجره رو باز کردم و سرم رو به سمت پایین خم کردم.
آیدین رو دیدم که دست به کمر و با ابروهای به شدت گره خورده، به من خیره شده بود و نور چراغ پایه برق توی کوچه، یک طرف صورتش رو روشن کرده بود.
_چیکار می کنی اون تو؟نیم ساعته من رو دم در کاشکی.
_شلوغش نکن حالا ده دقیقه س.
_تو که آماده شدی، پس برای چی پایین نمیای؟ خوشت میاد عصبیم
پارت #دوازده
به سمت مرد قوی هیکل حجوم آورد و داد زد:
_این دفعه می کشمت.
و طوری هولش داد که با اون هیکل پخش زمین شد. مرد خواست از جا بلند شه که آیدین روی شکمش نشست و مشت هایی پی در پی رو هواله صورتش کرد. جیغ کشیدم:
_وای کشتیش.
ولی انگار نمی شنید و فقط مشت می زد. پسری که اسمش حجت بود هم سعی می کرد آیدین رو از اون مرد جدا کنه ولی چون ریزه میزه بود، هیچ کاری از دستش بر نمی اومد.
از ترس اشک هام بی اختیار پایین میومدن.
_آیدین بس کن. توروخدا بیا بریم.
و بدون اینکه متوجه شده باشم، آیدین رو مفرد و به اسم صدا می زدم.
دستم رو روی بازوش گذاشتم و با همون اشک هایی که کنترلشون از دستم خارج شده بود، گفتم:
_آیدین؟
دست از مشت زدن برداشت و به سمت من برگشت که روی زمین زانو زده بودم. ملتمس به چشم هاش خیره شدم و گفتم:
_بیا بریم.
با حرص اون مرد رو رها کرد و دست من رو گرفت و با شدت دنبال خودش کشوند. از پاساژ که خارج شدیم دستم رو رها کرد. با صدای هق هق گریه م به سمتم برگشت و داد کشید:
_تو چرا گریه می کنی؟ ناراحتی از اینکه لو رفتی؟ باید می دونستم.. باید می دونستم انقدر هم احمق نیستی که کسی رو که هیچ شناختی ازش نداری به عنوان همراهت انتخاب کنی. باید می دونستم چه کثافتی هستی.
گریه م بند اومده بود و بهت زده نگاهش می کردم.
_چی دارین میگین؟
_حتما یه چراغ سبزی بهش نشون دادی که اینطور به خودش اجازه داده بود بهت نزدیک شه. این همون عوضی ای بود که با دوست هاش درباره ت حرف می زدن.
پس به خاطر همین بود که اونطور بهش حمله کرد.
نیشخند عصبی زد و گفت:
_من خر رو بگو که فکر می کردم از روی سادگی این کار رو کردی. ولی تو برای همه تور پهن می کنی.
اشک هام گلوله گلوله پایین میومدن. راست می گفت. هرکس دیگه ای بود فکر می کرد که دارم بهش پیشنهاد دوستی میدم. همین که تا الان چیزی نگفته بود، خیلی بود. دیگه چیزی نگفت و فقط خیره به من بود. نمیدونستم چرا ساکت شده ولی فقط می خواستم برم. برگشتم و به سمتی که نمیدونستم کجاست، دویدم. از کوچه های پیچ در پیچ رد شدم تا از اون صدای قدم های تندی که از پشت می شنیدم، خلاص شم ولی به وقفه همراهم می اومدن.
وارد کوچه ای شدم و یک لحظه از تاریک بودنش، سرجام ایستادم. آیدین از غفلتم استفاده کرد و از پشت، من رو به سمت خودت کشوند. به سمتش برگشتم و به سینه ش برخورد کردم. دست هاش رو دور کمرم پیچوند و من رو به خودش فشرد. لب هاش رو کنار گوشم گذاشت و زمزمه کرد:
_گریه نکن..اشتباه کردم.. نباید اون حرف هارو می زدم..حرف هایی که هیچ ربطی به تو ندارن..خیلی عصبانی نبودم..معذرت می خوام.
سرش رو عقب بود و به چشم های خیسم خیره شد. دماغم رو با دو انگشتش کشید و گفت:
_خانم مفو.
دل و دماغ خندیدن نداشتم. آغوش گرمش حس خوبی داشت ولی این آدم دو دقیقه قبل هرچی که از دهانش در اومده بود، نثارم کرده بود.
بی حرف ازش جدا شدم و راه اومده رو برگشتم. آیدین هم کنارم می اومد و انگار فهمیده بود ناراحتم که حرفی نمی زد.
***
از توی آینه نگاهی به خودم کردم. آرایش کرم قهوه ای ماتی صورتم رو پوشونده بود. موهام رو انقدر محکم بالای سرم بسته بودم که گوشه های ابروهام بالا اومده بود و چشم هام کشیده تر نشون میدادن. لبخندی گوشهٔ لبم نشست و سری به معنای تأیید برای خودم تکون دادم.
خواستم جوراب شلواری رو از روی تخت بردارم و بپوشم که دستم بین راه متوقف شد. نمیدونم آیدین چی داشت که حرص دادنش انقدر کیف می داد. جوراب شلواری رو نپوشیدم و توی کیفم گذاشتمش. ببینیم چیکار می کنی آیدین خان.
یک مانتوی مشکی بلند تا روی مچ پا تنم کردم تا پاهام بیرون نباشن. شال کرم رنگی روی سرم انداختم و یک جفت کفش پاشنه پنج سانت هم به اجبار پام کردم. اصلا حوصلهٔ کفش پاشنه بلند رو نداشتم ولی نمی شد با این لباس، کفش اسپورت بپوشم.
گوشی موبایلم روی میز عسلی کنار تخت، زنگ خورد. برداشتمش و دستم رو روی دکمهٔ سبز کشیدم. صدای آیدین توی گوشم پیچید.
_سلام. من پایین منتظرم.
و قطع کرد. حداقل میذاشتی جواب سلامت رو بدم.
بی توجه روی تختم نشستم مشغول بازی کردن با Boo شدم. بچه م سی سالش بود ماشالله. اسمش رو گذاشته بودم هوشنگ. خیلی بهش میاد.
داشتم هوشنگ رو حموم می کردم که صدای خوردن چیزی به پنجرهٔ اتاق رو شنیدم. به طرف پنجره که برگشتم چیزی ندیدم.
چی بود یعنی؟ از جا بلند شدم و به سمت پنجره رفتم. پنجره رو باز کردم و سرم رو به سمت پایین خم کردم.
آیدین رو دیدم که دست به کمر و با ابروهای به شدت گره خورده، به من خیره شده بود و نور چراغ پایه برق توی کوچه، یک طرف صورتش رو روشن کرده بود.
_چیکار می کنی اون تو؟نیم ساعته من رو دم در کاشکی.
_شلوغش نکن حالا ده دقیقه س.
_تو که آماده شدی، پس برای چی پایین نمیای؟ خوشت میاد عصبیم
۸.۴k
۰۴ خرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.