آشنایی غیر منتظره
#آشنایی_غیر_منتظره
پارت #چهارده
پیروز در حرص دادنش، لبخندی زدم که باعث جری تر شدنش شد. این بار اون دستم رو گرفت و من رو به سمت میزی که اکیپ خودمون دورش نشسته بودن، برد.
_بیشتر از این حرف بزنی مهمونی و فلان و بهمان نمی شناسم، می زنمت زیر بغلم و برمی گردیم.
غول جادو! نمی شد جوابش رو بدم چون به بچه ها رسیده بودیم. چهرهٔ متعجب و چشم های گرد شدهٔ دخترها واقعا خنده دار بود. به هیچکس حتی سایه چیزی دریارهٔ آیدین نگفته بودم.
رو به دخترها و همراه هاشون کردم و گفتم:
_بهتره معرفی کنم. ایشون آیدین رادمنش هستن.
سایه با کنجکاوی گفت:
_خـــب؟!
لبخندی زدم و گفتم:
_چی خب؟
_بقیه ش؟ آیدین رادمنش و...؟
_بقیه نداره دیگه. همراهم هستن.
سایه کنجکاوتر و کشیده تر از قبل پرسید:
_خـــــب؟!
این بار آیدین که با پسرا ها دست داده بود، رو به سایه کرد و گفت:
_حالا وقت برای آشنایی زیاد هست سایه خانوم.
آره اون هم چه وقتی! یک تا دوساعت دیگه.
همه نشسته بودیم که یهو چیزی توی پهلوم فرو رفت. آخم رو توی گلو خفه کردم و به سمت چپ چرخیدم. کی جز سایه می تونست از این مردم آزاری ها انجام بده؟
_اوه دختر پهلوم رو سوراخ کردی. چته تو؟
_خفه شو تا همین جا سیاه و کبودت نکردم. تو یهو این جیگر رو از کجا آوردی؟هان؟جواب من رو بده. ما که دیروز پارک بودیم با هم.
_خیلی خب! چرا کولی بازی در میاری؟
حرصی گفت:
_کولی بازی در میارم؟ یعنی میگی ک*ن آسمون پاره شده این افتاده سر راه تو؟ اون هم توی همین چند ساعت؟
_عفت کلام!
_اوهوع! طرف چه تأثیری هم داشته.
با این حرفش خنده ای کردم که پچ پچ وار گفت:
_دوستت داره؟ ببین چطور به خندیدنت نگاه می کنه.
خنده م رو جمع کردم و بی اختیار سرم داشت به راست می چرخید که سایه تشر زد:
_نچرخ! ضایع. من حساب تورو میرسم که قراره تا آخر مهمونی از قضیه خبر دار نشم.
_دو دقیقه دندون روی اون جیگر وامونده بذاری، این چند ساعت میگذره.
سایه متعجب گفت:
_دو دقیقه صبر کنی، این چند ساعت میگذره؟
و بعد خودش ریسه رفت از خنده. خودم هم از حرف خودم خنده م گرفته بود. مریم با دیدن سایه که از خنده یک جا نمی ایستاد، گفت:
_چی شده؟
تا سایه دهان باز کرد، من گفتم:
_سایه اگه بگی تا آخر مهمونی که هیچ، تا آخر عمرت هم بهت نمیگم.
سایه پکر شده به صندلی تکیه داد و ساکت موند. چه نقطه ضعف پر استفاده ای داشت این رفیق ما. مریم دهانش رو کج کرد و گفت:
_ایش! خب حالا.
آیدین یه سمتم خم شد و گفت:
_جریان چیه؟
کمی فاصله گرفتم تا هرم گرم نفس هاش، کمتر با گردنم برخورد کنه.
_هیچی بابا. بهش گفتم دو دقیقه صبر کن تا این چند ساعت بگذره، یهو ترکید از خنده.
آیدین خندهٔ کوتاه و مردونه ای کرد و گفت:
_سوتی ناجوری دادی. باید هم بخنده.
_خب حواسم نبود.
یقهٔ کتم رو روی شونه ام درست کرد و گفت:
_خب آدم ها وقتی حواسشون نیست سوتی میدن دیگه. حالا اشکالی نداره، بزرگ میشی یادت میره.
این هم از دلداری دادن هاش. بی حرف سر چرخوندم و یکی از کارکنان رو دیدم که با سینیِ بزرگی پر از جام آب آلبالو به سمتمون می اومد. آخ که من عاشق آب آلبالو بودم. سینی رو که جلوی ما گرفت، اولین نفری که برداشت من بودم.
آیدین سریع گفت:
_آروشا نخور.
ولی دیر شده بود و نصفش رو یک نفس بالا رفته بودم. انقدر تند و تلخ بود که به زحمت جلوی خودم رو گرفتم تا همه ش رو بیرون نریزم. جام رو روی میز کوبیدم و گفتم:
_اه این چه زهرماری بود؟
آیدین کلافه گفت:
_مگه نگفتم نخور؟
_چیکار می کردم؟ می ریختمش توی صورتت؟
_صورت من چرا؟ خب می ریختیش توی لیوان.
صورتم از انزجار جمع شد.
_عی چندش.
آیدین با لحنی حق به جانب گفت:
_روی صورت من بریزی چندش نیست؟
_خیر، خیلی هم باحاله.
کاوه، دوست پسر نسترن گفت:
_چه زوج باحالی! آیدین این مشروب الکلش خیلی زیاده. بهتره آروشا خانوم رو ببری یه آب به دست و صورتش بزنه.
سایه سر تکون داد و گفت:
_منظورش اینه که داغ کنه واویلاست.
حرصی گفتم:
_بی تربیت! خودت داغ کنی.
سایه با دست بهم اشاره کرد و رو به بقیه گفت:
_نگفتم؟ شروع شد.
سرم گیج می رفت و حرف زدن های سایه حسابی روی مخم بود. سرم رو روی میز گذاشتم و نالیدم:
_چرا انقدر سرم گیج میره؟
آیدین دستش رو روی کمرم گذاشت و با غرولند گفت:
_آخه این چه کاری بود کردی دختر؟ هر چی دستت میدن باید سر بکشی؟ اگه چیزیت بشه چی؟
سرم رو از روی میز برداشتم و بی اختیار روی شونهٔ آیدین گذاشتم.
_انقدر دعوام نکن. من چه می دونستم چی توی اون ریختن. چه بوی خوبی میدی.
چرا تا الان متوجه نشده بودم؟بوی عطرش فوق العاده بود و هوش از سر آدم می برد.
_آروشا خوبی؟
عمیق تر عطرش رو نفس کشیدم و گفتم:
_الان خوبم.
پوفی کشید و گفت:
_پاشو بریم. باید صورتت رو آب بزنی.
با صدایی که ناخودآگاه کشیده می شد گفتم:
_صورتم رو؟ آرایشم خ
پارت #چهارده
پیروز در حرص دادنش، لبخندی زدم که باعث جری تر شدنش شد. این بار اون دستم رو گرفت و من رو به سمت میزی که اکیپ خودمون دورش نشسته بودن، برد.
_بیشتر از این حرف بزنی مهمونی و فلان و بهمان نمی شناسم، می زنمت زیر بغلم و برمی گردیم.
غول جادو! نمی شد جوابش رو بدم چون به بچه ها رسیده بودیم. چهرهٔ متعجب و چشم های گرد شدهٔ دخترها واقعا خنده دار بود. به هیچکس حتی سایه چیزی دریارهٔ آیدین نگفته بودم.
رو به دخترها و همراه هاشون کردم و گفتم:
_بهتره معرفی کنم. ایشون آیدین رادمنش هستن.
سایه با کنجکاوی گفت:
_خـــب؟!
لبخندی زدم و گفتم:
_چی خب؟
_بقیه ش؟ آیدین رادمنش و...؟
_بقیه نداره دیگه. همراهم هستن.
سایه کنجکاوتر و کشیده تر از قبل پرسید:
_خـــــب؟!
این بار آیدین که با پسرا ها دست داده بود، رو به سایه کرد و گفت:
_حالا وقت برای آشنایی زیاد هست سایه خانوم.
آره اون هم چه وقتی! یک تا دوساعت دیگه.
همه نشسته بودیم که یهو چیزی توی پهلوم فرو رفت. آخم رو توی گلو خفه کردم و به سمت چپ چرخیدم. کی جز سایه می تونست از این مردم آزاری ها انجام بده؟
_اوه دختر پهلوم رو سوراخ کردی. چته تو؟
_خفه شو تا همین جا سیاه و کبودت نکردم. تو یهو این جیگر رو از کجا آوردی؟هان؟جواب من رو بده. ما که دیروز پارک بودیم با هم.
_خیلی خب! چرا کولی بازی در میاری؟
حرصی گفت:
_کولی بازی در میارم؟ یعنی میگی ک*ن آسمون پاره شده این افتاده سر راه تو؟ اون هم توی همین چند ساعت؟
_عفت کلام!
_اوهوع! طرف چه تأثیری هم داشته.
با این حرفش خنده ای کردم که پچ پچ وار گفت:
_دوستت داره؟ ببین چطور به خندیدنت نگاه می کنه.
خنده م رو جمع کردم و بی اختیار سرم داشت به راست می چرخید که سایه تشر زد:
_نچرخ! ضایع. من حساب تورو میرسم که قراره تا آخر مهمونی از قضیه خبر دار نشم.
_دو دقیقه دندون روی اون جیگر وامونده بذاری، این چند ساعت میگذره.
سایه متعجب گفت:
_دو دقیقه صبر کنی، این چند ساعت میگذره؟
و بعد خودش ریسه رفت از خنده. خودم هم از حرف خودم خنده م گرفته بود. مریم با دیدن سایه که از خنده یک جا نمی ایستاد، گفت:
_چی شده؟
تا سایه دهان باز کرد، من گفتم:
_سایه اگه بگی تا آخر مهمونی که هیچ، تا آخر عمرت هم بهت نمیگم.
سایه پکر شده به صندلی تکیه داد و ساکت موند. چه نقطه ضعف پر استفاده ای داشت این رفیق ما. مریم دهانش رو کج کرد و گفت:
_ایش! خب حالا.
آیدین یه سمتم خم شد و گفت:
_جریان چیه؟
کمی فاصله گرفتم تا هرم گرم نفس هاش، کمتر با گردنم برخورد کنه.
_هیچی بابا. بهش گفتم دو دقیقه صبر کن تا این چند ساعت بگذره، یهو ترکید از خنده.
آیدین خندهٔ کوتاه و مردونه ای کرد و گفت:
_سوتی ناجوری دادی. باید هم بخنده.
_خب حواسم نبود.
یقهٔ کتم رو روی شونه ام درست کرد و گفت:
_خب آدم ها وقتی حواسشون نیست سوتی میدن دیگه. حالا اشکالی نداره، بزرگ میشی یادت میره.
این هم از دلداری دادن هاش. بی حرف سر چرخوندم و یکی از کارکنان رو دیدم که با سینیِ بزرگی پر از جام آب آلبالو به سمتمون می اومد. آخ که من عاشق آب آلبالو بودم. سینی رو که جلوی ما گرفت، اولین نفری که برداشت من بودم.
آیدین سریع گفت:
_آروشا نخور.
ولی دیر شده بود و نصفش رو یک نفس بالا رفته بودم. انقدر تند و تلخ بود که به زحمت جلوی خودم رو گرفتم تا همه ش رو بیرون نریزم. جام رو روی میز کوبیدم و گفتم:
_اه این چه زهرماری بود؟
آیدین کلافه گفت:
_مگه نگفتم نخور؟
_چیکار می کردم؟ می ریختمش توی صورتت؟
_صورت من چرا؟ خب می ریختیش توی لیوان.
صورتم از انزجار جمع شد.
_عی چندش.
آیدین با لحنی حق به جانب گفت:
_روی صورت من بریزی چندش نیست؟
_خیر، خیلی هم باحاله.
کاوه، دوست پسر نسترن گفت:
_چه زوج باحالی! آیدین این مشروب الکلش خیلی زیاده. بهتره آروشا خانوم رو ببری یه آب به دست و صورتش بزنه.
سایه سر تکون داد و گفت:
_منظورش اینه که داغ کنه واویلاست.
حرصی گفتم:
_بی تربیت! خودت داغ کنی.
سایه با دست بهم اشاره کرد و رو به بقیه گفت:
_نگفتم؟ شروع شد.
سرم گیج می رفت و حرف زدن های سایه حسابی روی مخم بود. سرم رو روی میز گذاشتم و نالیدم:
_چرا انقدر سرم گیج میره؟
آیدین دستش رو روی کمرم گذاشت و با غرولند گفت:
_آخه این چه کاری بود کردی دختر؟ هر چی دستت میدن باید سر بکشی؟ اگه چیزیت بشه چی؟
سرم رو از روی میز برداشتم و بی اختیار روی شونهٔ آیدین گذاشتم.
_انقدر دعوام نکن. من چه می دونستم چی توی اون ریختن. چه بوی خوبی میدی.
چرا تا الان متوجه نشده بودم؟بوی عطرش فوق العاده بود و هوش از سر آدم می برد.
_آروشا خوبی؟
عمیق تر عطرش رو نفس کشیدم و گفتم:
_الان خوبم.
پوفی کشید و گفت:
_پاشو بریم. باید صورتت رو آب بزنی.
با صدایی که ناخودآگاه کشیده می شد گفتم:
_صورتم رو؟ آرایشم خ
۲.۳k
۱۱ خرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۳۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.