آشنایی غیر منتظره
#آشنایی_غیر_منتظره
پارت #سیزده
کیفم رو برداشتم و بعد از خداحافظی با اهالی خونه، خارج شدم. آیدین دست به سینه به ماشین تکیه داده بود و با پا به سنگ ریزه ها ضربه می زد. همونجا دم در خشکم زده بود و بهت زده بهش خیره شده بودم. چه تیپی زده بود لامصب.
هر چند دیگه ست نبودیم. یک بار تو عمرم خواستم با یک نفر ست بزنم، چه ماجراهایی که نشد.
کلافه سرش رو بلند کرد که متوجه من شد. تکونی خوردم و نگاهم رو به ته کوچه دادم. الکی مثلا داشتم اون سمت رو نگاه می کردم. واقعا حرکت احمقانه ای بود. حتما الان می خواد کلی مسخره م کنه. چند لحظه گذشت و صدایی از آیدین بلند نشد. به سمتش برگشتم که دیدم نگاهش به منه. وقتی عکس العملی ندیدم، شیر شدم و جلو رفتم. رو به روش ایستادم. باز هم چیزی نگفت و فقط خیره نگاه کرد. دستم رو جلوی چشم هاش تکون دادم و گفتم:
_آقا آیدین؟
تکونی خورد و گفت:
_هان؟رژت چرا انقدر پر رنگه؟
_بله؟
_بلا! با اجازهٔ کی انقدر پر رنگ رژ زدی؟اون هم سرخ!
خنده ای از تعجب کردم و گفتم:
_واقعا به شما ربطی داره؟
تکیه ش رو از ماشین گرفت و جلو اومد. با یک قدم کوتاه، دقیقا رو به روم ایستاد و سرش رو به سمتم خم کرد. در حالی که انگشت اشاره ش رو تحدید وار تکون می داد، گفت:
_در حال حاضر به من مربوطه. چون همراه منی.
این آقا انگار زیادی روی آدم های دور و ورش مالکیت داشت. حتی اگه اون آدم یه دختر رو مخ باشه که از توی توالت وارد زندگیش شده.
صورتم رو جلوتر بردم و خیره به چشم های سبزش گفتم:
_باز هم میگم، من هر کاری که دلم بخواد کرده م و می کنم. شما نمیتونین برای من تعیین تکلیف کنید.
اخم هاش حسابی گره خورده بود. از کنارش رد شدم و سوار ماشین شدم. آیدین هم بعد از چند قدم عصبی و افتادن به جون موهاش، سوار شد.
تا رسیدن به مهمونی به این فکر می کردم که از الان اعصابش حسابی به هم ریخت، چه برسه به وقتی که نقشه م رو اجرا کنم و بدون جوراب شلواری جلوش ظاهر شم. الان میتونم اون لحظه رو تصور کنم که با دیدن سر و وضعم، از چشم هاش خون بباره و از توی انگشت هاش سیخ بیرون بزنه و اون هارو توی گردن من فرو کنه. با این تصور نتونستم جلوی خنده م رو بگیرم و با نگاه چپ چپی که آیدین بهم انداخت، خنده م بیشتر شد. واقعا انقدر هیولا بود؟ اصلا! برعکس خیلی هم ساده و مهربون بود.
به محض اینکه وارد سالن شدیم، نگاهم به نازنین افتاد که به مهمان ها خوش آمد می گفت و با اون لباس نقره ایِ براق و دنباله دارش، واقعا زیبا شده بود. با دیدن ما به سمتمون اومد و من همون لحظه، دستم رو دور بازوی آیدین حلقه کردم. آیدین به سمتم برگشت و نگاه سؤالی بهم انداخت.
زیر گوشش گفتم:
_الان مثلا شما عاشق سینه چاک من هستین.
نگاهش رو از من گرفت و زیر لب گفت:
_من غلط بکنم.
صدای آهنگ زیاد بود ولی چون خیلی بهش نزدیک بودم، شنیدم. قبل از اینکه دلیل این حرفش رو بپرسم، نازنین به ما رسید و دستش رو به سمتم دراز کرد.
_سلام آروشا جون. خیلی خوش اومدی.
همچین با خوش رویی صحبت می کرد که هرکی نمی دونست، به فکرش هم نمی رسید که این همون کسیه که توی مدرسه هر چی دلش می خواست به من می گفت. مطمئنا به خاطر آبروی خودش بود که اینجوری حرف میزد. کلا برای بعضی ها آبرو فقط در آدم های پولدار خلاصه می شد و بس!
به چشم های گربه ای آرایش کرده ش نگاه کردم و به گفتن "مرسی" اکتفا کردم.
نازنین به آیدین اشاره ای کرد و گفت:
_معرفی نمی کنی عزیزم؟
عین خر توی گل گیر کرده بودم که آیدین به دادم رسید و گفت:
_همراه خانم هستم.
نازنین با لبخند دستش رو به سمت آیدین دراز کرد و گفت:
_خوشبختم.
و چشم های منتظرش رو به آیدین دوخت. آیدین هم دستش رو بلند کرد و برای لحظه ای دست نازنین رو بین دستش گرفت.
_همچنین.
نازنین به یکی از کارکنان اشاره کرد تا من رو تا اتاقی برای عوض کردن لباس هام، همراهی کنه. بازوی آیدین رو رها کردم و همراهش راه افتادم.
مانتو و شالم رو درآوردم ولی شک داشتم که جوراب شلواری رو بپوشم یا نه. بیخیال بابا، من با این جوراب شلواری در برابر بقیه عین دختر بچه ها می شدم. جوراب شلواری رو توی کیفم گذاشتم و بعد از تجدید رژ و مرتب کردن موهام، از اتاق خارج شدم.
دنبال آیدین گشتم که دیدم داره با نازنین صحبت میکنه. آخه شما دو دقیقه نیست همدیگه رو دیدین، چی دارین به هم بگین؟ با قدم های پر حرص به سمتشون رفتم و کنار آیدین ایستادم. لبخند مزخرفی زدم و پرسیدم:
_نازنین جون، بچه های اکیپ خودمون کجا نشستن؟
با بی میلی به گوشه ای از سالن اشاره کرد و گفت:
_اونجا نشستن.
سری تکون دادم و آیدین رو دنبال خودم کشیدم.
_نترس اغفالم نمی کنن که اینجوری چسبیدی بهم.
ایستادم و به سمتش تیز شدم.
_من چسبیدم بهتون؟
بدتر از خودم به سمتم تیز شد و گفت:
_اون جوراب شلواری لعنتی کجاست؟
ریلکس گفتم:
_ت
پارت #سیزده
کیفم رو برداشتم و بعد از خداحافظی با اهالی خونه، خارج شدم. آیدین دست به سینه به ماشین تکیه داده بود و با پا به سنگ ریزه ها ضربه می زد. همونجا دم در خشکم زده بود و بهت زده بهش خیره شده بودم. چه تیپی زده بود لامصب.
هر چند دیگه ست نبودیم. یک بار تو عمرم خواستم با یک نفر ست بزنم، چه ماجراهایی که نشد.
کلافه سرش رو بلند کرد که متوجه من شد. تکونی خوردم و نگاهم رو به ته کوچه دادم. الکی مثلا داشتم اون سمت رو نگاه می کردم. واقعا حرکت احمقانه ای بود. حتما الان می خواد کلی مسخره م کنه. چند لحظه گذشت و صدایی از آیدین بلند نشد. به سمتش برگشتم که دیدم نگاهش به منه. وقتی عکس العملی ندیدم، شیر شدم و جلو رفتم. رو به روش ایستادم. باز هم چیزی نگفت و فقط خیره نگاه کرد. دستم رو جلوی چشم هاش تکون دادم و گفتم:
_آقا آیدین؟
تکونی خورد و گفت:
_هان؟رژت چرا انقدر پر رنگه؟
_بله؟
_بلا! با اجازهٔ کی انقدر پر رنگ رژ زدی؟اون هم سرخ!
خنده ای از تعجب کردم و گفتم:
_واقعا به شما ربطی داره؟
تکیه ش رو از ماشین گرفت و جلو اومد. با یک قدم کوتاه، دقیقا رو به روم ایستاد و سرش رو به سمتم خم کرد. در حالی که انگشت اشاره ش رو تحدید وار تکون می داد، گفت:
_در حال حاضر به من مربوطه. چون همراه منی.
این آقا انگار زیادی روی آدم های دور و ورش مالکیت داشت. حتی اگه اون آدم یه دختر رو مخ باشه که از توی توالت وارد زندگیش شده.
صورتم رو جلوتر بردم و خیره به چشم های سبزش گفتم:
_باز هم میگم، من هر کاری که دلم بخواد کرده م و می کنم. شما نمیتونین برای من تعیین تکلیف کنید.
اخم هاش حسابی گره خورده بود. از کنارش رد شدم و سوار ماشین شدم. آیدین هم بعد از چند قدم عصبی و افتادن به جون موهاش، سوار شد.
تا رسیدن به مهمونی به این فکر می کردم که از الان اعصابش حسابی به هم ریخت، چه برسه به وقتی که نقشه م رو اجرا کنم و بدون جوراب شلواری جلوش ظاهر شم. الان میتونم اون لحظه رو تصور کنم که با دیدن سر و وضعم، از چشم هاش خون بباره و از توی انگشت هاش سیخ بیرون بزنه و اون هارو توی گردن من فرو کنه. با این تصور نتونستم جلوی خنده م رو بگیرم و با نگاه چپ چپی که آیدین بهم انداخت، خنده م بیشتر شد. واقعا انقدر هیولا بود؟ اصلا! برعکس خیلی هم ساده و مهربون بود.
به محض اینکه وارد سالن شدیم، نگاهم به نازنین افتاد که به مهمان ها خوش آمد می گفت و با اون لباس نقره ایِ براق و دنباله دارش، واقعا زیبا شده بود. با دیدن ما به سمتمون اومد و من همون لحظه، دستم رو دور بازوی آیدین حلقه کردم. آیدین به سمتم برگشت و نگاه سؤالی بهم انداخت.
زیر گوشش گفتم:
_الان مثلا شما عاشق سینه چاک من هستین.
نگاهش رو از من گرفت و زیر لب گفت:
_من غلط بکنم.
صدای آهنگ زیاد بود ولی چون خیلی بهش نزدیک بودم، شنیدم. قبل از اینکه دلیل این حرفش رو بپرسم، نازنین به ما رسید و دستش رو به سمتم دراز کرد.
_سلام آروشا جون. خیلی خوش اومدی.
همچین با خوش رویی صحبت می کرد که هرکی نمی دونست، به فکرش هم نمی رسید که این همون کسیه که توی مدرسه هر چی دلش می خواست به من می گفت. مطمئنا به خاطر آبروی خودش بود که اینجوری حرف میزد. کلا برای بعضی ها آبرو فقط در آدم های پولدار خلاصه می شد و بس!
به چشم های گربه ای آرایش کرده ش نگاه کردم و به گفتن "مرسی" اکتفا کردم.
نازنین به آیدین اشاره ای کرد و گفت:
_معرفی نمی کنی عزیزم؟
عین خر توی گل گیر کرده بودم که آیدین به دادم رسید و گفت:
_همراه خانم هستم.
نازنین با لبخند دستش رو به سمت آیدین دراز کرد و گفت:
_خوشبختم.
و چشم های منتظرش رو به آیدین دوخت. آیدین هم دستش رو بلند کرد و برای لحظه ای دست نازنین رو بین دستش گرفت.
_همچنین.
نازنین به یکی از کارکنان اشاره کرد تا من رو تا اتاقی برای عوض کردن لباس هام، همراهی کنه. بازوی آیدین رو رها کردم و همراهش راه افتادم.
مانتو و شالم رو درآوردم ولی شک داشتم که جوراب شلواری رو بپوشم یا نه. بیخیال بابا، من با این جوراب شلواری در برابر بقیه عین دختر بچه ها می شدم. جوراب شلواری رو توی کیفم گذاشتم و بعد از تجدید رژ و مرتب کردن موهام، از اتاق خارج شدم.
دنبال آیدین گشتم که دیدم داره با نازنین صحبت میکنه. آخه شما دو دقیقه نیست همدیگه رو دیدین، چی دارین به هم بگین؟ با قدم های پر حرص به سمتشون رفتم و کنار آیدین ایستادم. لبخند مزخرفی زدم و پرسیدم:
_نازنین جون، بچه های اکیپ خودمون کجا نشستن؟
با بی میلی به گوشه ای از سالن اشاره کرد و گفت:
_اونجا نشستن.
سری تکون دادم و آیدین رو دنبال خودم کشیدم.
_نترس اغفالم نمی کنن که اینجوری چسبیدی بهم.
ایستادم و به سمتش تیز شدم.
_من چسبیدم بهتون؟
بدتر از خودم به سمتم تیز شد و گفت:
_اون جوراب شلواری لعنتی کجاست؟
ریلکس گفتم:
_ت
۹.۱k
۱۱ خرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.