پارت ۶۳
#دانشجوی شیطون_استاد مجنون
گفتم بیا آرایش کن بریم گفت : حسش نیست بلند شدم کشوندم و نشوندم رو صندلی و با حوصله شروع به آرایشش کردم با کلی حوصله واسش خط چشم کشیدم و یه سایه ملیح یه رژ لب خوش رنگ
گفتم:آها الان خوب شد اونجوری صورتت خیلی بی روح بود گونمو بوسید که زدم تو سرش و گفتم دوساعت صورتمو درست کردم ر. ی. د. ی توش
همونجوری که سرشو ماساژ میداد گفت خاک تو سرت بهت مهربونی هم نیومده
جای لبشو از روی گونم پاک کردم به سمت در رفتیم کفشامون رو پوشیدیم
درو باز کردم که هامین رو در حالتی که میخواد در بزنه دیدم خندیدم و گفتم سلام خندید و گفت علیک رفتی ستاره سهیل شدی
هلیا از کنار من سرش رو آورد بیرون و گفت سلام کی ستاره سهیله
هامین با چشمای گرد شده گفت : سلام
خندیدم و گفتم: هلی تو برو من با هامین میام هلی هم با همون لبخند از ما خداحافظی کرد و رفت
بعد از رفتن هلی هامین گفت:شیری یا روباه دختر
همونطور که در اتاق رو میبستم گفتم:شیر شیر
هامین گفت: اوهو چیکار کردی حالا
قدم زدم به سمت اسانسور هامین هم همونجور که دستشو میکرد داخل جیبش همراهم اومد دم در اسانسور که رسیدیم دستمو بالا اوردم و حلقمو نشونش دادم و گفتم: اول اعتراف کرد بعد حلقه بهم داد
با خنده گفت: این استادم بد شیطونه ها
گفتم: خودشو به مظلوم نمایی میزنه وگرنه از منو تو وارد تره
اسانسور اومد و سوار شدیم دست انداخت دور گردنش و یه چیز رو باز کرد و گرفت سمتم یه زنجیر خوشکل بود
گفت: اینم هدیه من به خواهر کوچولوم خوشبخت شی خانومی
با تعجب نگاش گردم که گفت:نمیگیری؟؟
نمیتونستم قبول کنم
با لبخند گفتم: خیلی قشنگه ولی نمیتونم قبول کنم با اخم استینم رو گرفت و زنجیر رو گذاشت داخل دستم و گفت : از دست من رد نکن اینم کادو عشقتونه کادوی نامزدیتون بهش نگاه کردم طلا بود
گفتم اخه
گفت رسیدیم دیگه در اسانسور باز شد و خارج شد منم با لبخند خارج شدم رفتیم سمت سلف صبحانه کنار هامیت قدم میزدم وقتی رسیدیم هم رفتیم سمت میزی که هلی و رادی و بری نشسته بودن با لبخند بهشون سلام کردیم هامین رفت صبحانه بگیره منم نشستم بین جای برسام و هامین نگام سمت برسام رفت که با چشمای برزخی بهم نگاه میکرد سریع نگامو گرفتم و به هلی چشم دوختم چند دقیقه بعد هامین اومد واسه منم صبحانه گرفته بود
گفتم بیا آرایش کن بریم گفت : حسش نیست بلند شدم کشوندم و نشوندم رو صندلی و با حوصله شروع به آرایشش کردم با کلی حوصله واسش خط چشم کشیدم و یه سایه ملیح یه رژ لب خوش رنگ
گفتم:آها الان خوب شد اونجوری صورتت خیلی بی روح بود گونمو بوسید که زدم تو سرش و گفتم دوساعت صورتمو درست کردم ر. ی. د. ی توش
همونجوری که سرشو ماساژ میداد گفت خاک تو سرت بهت مهربونی هم نیومده
جای لبشو از روی گونم پاک کردم به سمت در رفتیم کفشامون رو پوشیدیم
درو باز کردم که هامین رو در حالتی که میخواد در بزنه دیدم خندیدم و گفتم سلام خندید و گفت علیک رفتی ستاره سهیل شدی
هلیا از کنار من سرش رو آورد بیرون و گفت سلام کی ستاره سهیله
هامین با چشمای گرد شده گفت : سلام
خندیدم و گفتم: هلی تو برو من با هامین میام هلی هم با همون لبخند از ما خداحافظی کرد و رفت
بعد از رفتن هلی هامین گفت:شیری یا روباه دختر
همونطور که در اتاق رو میبستم گفتم:شیر شیر
هامین گفت: اوهو چیکار کردی حالا
قدم زدم به سمت اسانسور هامین هم همونجور که دستشو میکرد داخل جیبش همراهم اومد دم در اسانسور که رسیدیم دستمو بالا اوردم و حلقمو نشونش دادم و گفتم: اول اعتراف کرد بعد حلقه بهم داد
با خنده گفت: این استادم بد شیطونه ها
گفتم: خودشو به مظلوم نمایی میزنه وگرنه از منو تو وارد تره
اسانسور اومد و سوار شدیم دست انداخت دور گردنش و یه چیز رو باز کرد و گرفت سمتم یه زنجیر خوشکل بود
گفت: اینم هدیه من به خواهر کوچولوم خوشبخت شی خانومی
با تعجب نگاش گردم که گفت:نمیگیری؟؟
نمیتونستم قبول کنم
با لبخند گفتم: خیلی قشنگه ولی نمیتونم قبول کنم با اخم استینم رو گرفت و زنجیر رو گذاشت داخل دستم و گفت : از دست من رد نکن اینم کادو عشقتونه کادوی نامزدیتون بهش نگاه کردم طلا بود
گفتم اخه
گفت رسیدیم دیگه در اسانسور باز شد و خارج شد منم با لبخند خارج شدم رفتیم سمت سلف صبحانه کنار هامیت قدم میزدم وقتی رسیدیم هم رفتیم سمت میزی که هلی و رادی و بری نشسته بودن با لبخند بهشون سلام کردیم هامین رفت صبحانه بگیره منم نشستم بین جای برسام و هامین نگام سمت برسام رفت که با چشمای برزخی بهم نگاه میکرد سریع نگامو گرفتم و به هلی چشم دوختم چند دقیقه بعد هامین اومد واسه منم صبحانه گرفته بود
۷.۰k
۲۵ دی ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.