DOCTORS OF GONGILL🥼part 21
به هیچ وجه ...
همان موقع موبایلش زنگ خورد .با خیال اینکه دوباره ان مرد بهش زنگ زده است، با
کالفگی تلفن را جواب داد و فریاد زد :گفتم نمیام !
+ااااا ...نمیاین؟ !
یونگی متعجب شد .صفحه موبایل را چک کرد .دکتر پارک بهش زنگ زده بود .چشمانش را
بست .نفس عمیقی کشید و گفت :ببخشید دکتر پارک !فکر کردم یکی دیگه ست .
دکتر پارک خنده ی عصبی کرد و گفت :متوجه ام .میخواستم بگم فردا بعد از ظهر قراره به
مناسبت اومدن رزیدنت های جدید به بخشمون، با یه سری از بچه های بخش بریم نوشیدنی
بخوریم .میخواستم بدونم میخواین بیان؟
یونگی اهی کشید و گفت :فکر نکنم بتونم بیام دکتر پارک .
+حدس میزدم .به هر حال من ادرسو براتون میفرستم .شاید نظرتون عوض شد .
یونگی تلفن را قطع کرد .همیشه از اینجور درخواست ها بهش میدادن ولی اون هیچ وقت قبول
نمیکرد .چرا باید به دورهمی های مسخره میرفت و با ادم هایی که نمیشناخت نوشیدنی
میخورد؟
موبایلش را رو اوپن اشپزخانه سر داد و همراه قوطی ابجو به سمت اتاقش رفت .از دیوار
کامال شیشه ای اتاقش به خیابان های شلوغ سئول خیره شد .ماشین ها در اتوبان ها حرکت
میکردند و مردم مشغول گذراندن زندگیشان بودند .بعضیشان در حال خندیدن و ساختن بهترین
لحظات زندگیشان بودند و بعضی برای نانی گدایی میکردند .
از اینکه نمیتواند مثل بقیه ی ادم ها برای دیدن پدرش برود، پوزخندی گوشه ی لبش نشست .
همان موقع موبایلش زنگ خورد .با خیال اینکه دوباره ان مرد بهش زنگ زده است، با
کالفگی تلفن را جواب داد و فریاد زد :گفتم نمیام !
+ااااا ...نمیاین؟ !
یونگی متعجب شد .صفحه موبایل را چک کرد .دکتر پارک بهش زنگ زده بود .چشمانش را
بست .نفس عمیقی کشید و گفت :ببخشید دکتر پارک !فکر کردم یکی دیگه ست .
دکتر پارک خنده ی عصبی کرد و گفت :متوجه ام .میخواستم بگم فردا بعد از ظهر قراره به
مناسبت اومدن رزیدنت های جدید به بخشمون، با یه سری از بچه های بخش بریم نوشیدنی
بخوریم .میخواستم بدونم میخواین بیان؟
یونگی اهی کشید و گفت :فکر نکنم بتونم بیام دکتر پارک .
+حدس میزدم .به هر حال من ادرسو براتون میفرستم .شاید نظرتون عوض شد .
یونگی تلفن را قطع کرد .همیشه از اینجور درخواست ها بهش میدادن ولی اون هیچ وقت قبول
نمیکرد .چرا باید به دورهمی های مسخره میرفت و با ادم هایی که نمیشناخت نوشیدنی
میخورد؟
موبایلش را رو اوپن اشپزخانه سر داد و همراه قوطی ابجو به سمت اتاقش رفت .از دیوار
کامال شیشه ای اتاقش به خیابان های شلوغ سئول خیره شد .ماشین ها در اتوبان ها حرکت
میکردند و مردم مشغول گذراندن زندگیشان بودند .بعضیشان در حال خندیدن و ساختن بهترین
لحظات زندگیشان بودند و بعضی برای نانی گدایی میکردند .
از اینکه نمیتواند مثل بقیه ی ادم ها برای دیدن پدرش برود، پوزخندی گوشه ی لبش نشست .
۹.۷k
۰۷ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.