🌹 🌹 من دوستت دارم دیونه پارت۷۸ - الان اصلا حوصله ندارم بع
🌹 🌹 من دوستت دارم دیونه #پارت۷۸ #- الان اصلا حوصله ندارم بعداحرف میزنیم..اینو گفتم وراه افتادم..تو که از دل من خبر نداری..اگه بدونی دارم چه دردی رو تحمل میکنم ..
داخل خونه شدم..صدای آواز خوندن بابا به گوشم خورد.لبخند تلخی روی لبم نشست..داخل اتاقم شدم..لباسمو عوض کردم و از اتاق بیرون رفتم...سمت آشپزخونه راه افتادم..
-سلام مامان بزرگ ..
-سلام پسرم خسته نباشی..
-سلامت باشی مامان بزرگ..یه لیوان آب خوردم خواستم ازآشپزخونه بیرون برم مامان بزرگ صدام کرد.
-عرفان شام نمیخوری مگه؟؟
-نه میل ندارم..
دراتاق باباروباز کردم ..
-سلام بابا..بابا چشم از پرنده ای تو قفس گرفت وبه من نگاه کرد..
-سلام پسرم خسته نباشی.
-سلامت باشی بابا..من دیگه میرم میخوابم ..شب خوش..
-عرفان.؟
-جانم بابا؟؟
-بیااینجا بشین.
-الان خست..
-گفتم بیابشین اینجا ببینم..
-آروم رفتم وروی تخت نشستم.
-بفرماباباجان..
-تو چته ؟؟
-هیچی؟؟
-روسرم دوتامخملی هست بنظرت؟؟
-نفرمابابا..
-خب پس بگو چته؟چی داره اذیتت میکنه..چی باعث شده دیگه نخندی هان..
-بابا باور کن چیزی نیست گاهی وقتا وقتی جای خالیه مامان رو حس میکنم اینطوری میشم کم کم خوب میشم شمانگران نباش ...
چشمای بابارنگ غم گرفت..
-مطمعن باش مامانتم از این وضع تو راضی نیست ..خنده رواز خودت محروم نکن..
-چشم هرچی بابام بگه حالا اجازه هست برم..
-برو پسرم..بوسه ای به سر بابام زدم واز اتاق بیرون امدم...
باخواب بدی که دیدم جستی زدمو روی تخت نشستم..یه حس بدتمام وجودموگرفت.عرق پیشونیموپاک کردم.. گوشیمو از روی میزبرداشتم وبدون فکر شماره ای رویارو گرفتم.بعد از چندتا بوق برداشت.
-بگو.
نفس آسوده ای کشیدم.
-رویاخوبی؟؟
-این وقت شب زنگ زدی که بگی خوبم عجباا ..مثلا اگه خوب نباشم ..
نگاهی به ساعت انداختم ۲:۳۰شب بود.تازه فهمیدم چه گندی زدم..
- نمیخوای بگی چرازنگ زدی آقا؟
-چیزه..خوب.. من..
-توچی؟؟لال شدی؟؟ نمیدونستم چی بگم سریع گوشیو قطع کردم.دلم گرفت ازطرز حرف زدنش.
خوب میدونستم ازم دلخوره..آب گلومو قورت دادم وروی تخت دراز کشیدم..ازاین پهلو به اون پهلوشدم تاسپیده دم..سرم به شدت دردمیکرد .لباسامو پوشیدمو از اتاق بیرون رفتم.
(رویا)
باتکونای شدید یکی چشمامو باز کردم.
-پاشو ببینم دختره ای عوضی ..پاشوبگو چه غلطی کردی..آروم از جام بلند شدم..
-چی میگی اول صبحی صداتو انداختی پس کلت..؟؟
-خفه شو چرانامزداون پسره شدی مگه من بهت پیشنهاد ندادم مگه نگفتم هیچکس نمیتونه باتو ازدواج کنه جز خودم..همین امروز اون حلقه ای لعنتی رو بهش پس میدی وگرنه من میدونم وتو..
منم مثل خودش داد زدم
-من اینکارو نمیکنم فکر کردی کی هستی ...من چرا باید باتو ازدواج کنم اونم به اجبار من حلقه رو پس نمیدم...
نویسنده:S..m..a..E
داخل خونه شدم..صدای آواز خوندن بابا به گوشم خورد.لبخند تلخی روی لبم نشست..داخل اتاقم شدم..لباسمو عوض کردم و از اتاق بیرون رفتم...سمت آشپزخونه راه افتادم..
-سلام مامان بزرگ ..
-سلام پسرم خسته نباشی..
-سلامت باشی مامان بزرگ..یه لیوان آب خوردم خواستم ازآشپزخونه بیرون برم مامان بزرگ صدام کرد.
-عرفان شام نمیخوری مگه؟؟
-نه میل ندارم..
دراتاق باباروباز کردم ..
-سلام بابا..بابا چشم از پرنده ای تو قفس گرفت وبه من نگاه کرد..
-سلام پسرم خسته نباشی.
-سلامت باشی بابا..من دیگه میرم میخوابم ..شب خوش..
-عرفان.؟
-جانم بابا؟؟
-بیااینجا بشین.
-الان خست..
-گفتم بیابشین اینجا ببینم..
-آروم رفتم وروی تخت نشستم.
-بفرماباباجان..
-تو چته ؟؟
-هیچی؟؟
-روسرم دوتامخملی هست بنظرت؟؟
-نفرمابابا..
-خب پس بگو چته؟چی داره اذیتت میکنه..چی باعث شده دیگه نخندی هان..
-بابا باور کن چیزی نیست گاهی وقتا وقتی جای خالیه مامان رو حس میکنم اینطوری میشم کم کم خوب میشم شمانگران نباش ...
چشمای بابارنگ غم گرفت..
-مطمعن باش مامانتم از این وضع تو راضی نیست ..خنده رواز خودت محروم نکن..
-چشم هرچی بابام بگه حالا اجازه هست برم..
-برو پسرم..بوسه ای به سر بابام زدم واز اتاق بیرون امدم...
باخواب بدی که دیدم جستی زدمو روی تخت نشستم..یه حس بدتمام وجودموگرفت.عرق پیشونیموپاک کردم.. گوشیمو از روی میزبرداشتم وبدون فکر شماره ای رویارو گرفتم.بعد از چندتا بوق برداشت.
-بگو.
نفس آسوده ای کشیدم.
-رویاخوبی؟؟
-این وقت شب زنگ زدی که بگی خوبم عجباا ..مثلا اگه خوب نباشم ..
نگاهی به ساعت انداختم ۲:۳۰شب بود.تازه فهمیدم چه گندی زدم..
- نمیخوای بگی چرازنگ زدی آقا؟
-چیزه..خوب.. من..
-توچی؟؟لال شدی؟؟ نمیدونستم چی بگم سریع گوشیو قطع کردم.دلم گرفت ازطرز حرف زدنش.
خوب میدونستم ازم دلخوره..آب گلومو قورت دادم وروی تخت دراز کشیدم..ازاین پهلو به اون پهلوشدم تاسپیده دم..سرم به شدت دردمیکرد .لباسامو پوشیدمو از اتاق بیرون رفتم.
(رویا)
باتکونای شدید یکی چشمامو باز کردم.
-پاشو ببینم دختره ای عوضی ..پاشوبگو چه غلطی کردی..آروم از جام بلند شدم..
-چی میگی اول صبحی صداتو انداختی پس کلت..؟؟
-خفه شو چرانامزداون پسره شدی مگه من بهت پیشنهاد ندادم مگه نگفتم هیچکس نمیتونه باتو ازدواج کنه جز خودم..همین امروز اون حلقه ای لعنتی رو بهش پس میدی وگرنه من میدونم وتو..
منم مثل خودش داد زدم
-من اینکارو نمیکنم فکر کردی کی هستی ...من چرا باید باتو ازدواج کنم اونم به اجبار من حلقه رو پس نمیدم...
نویسنده:S..m..a..E
۱۶۳.۲k
۰۲ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.