🌹 🌹 من دوستت دارم دیونه پارت۷۶ آرشین ایشی گفت ورفت...
🌹 🌹 من دوستت دارم دیونه #پارت۷۶ #آرشین ایشی گفت ورفت...
امیر حلقه روتوانگشتم کرد..منم بادستای لرزونویه بغض لعنتی که سعی درخفه کردنم داشت میخواستم حلقه رو تو انگشتش امیربکنم..چشم چرخوندم...عرفانو دیدم که باعجله از در بیرون رفت .حلقه روتودستش کردم ..همه شروع کردن به دست وسوت زدن ..اولین نفرا مامان بابای امیر بهمون تبریک گفتن وبرامون آرزوی خوشبختی کردن بعد از اون زن عمو وبقیه...
کیانوش باشیطنت گفت؛
-امیر گل نمیزنی تو سروصورتم..یه فرجی بشه ماهم راهی خونه ای بخت بشیم..بعدش باابرو به عسل اشاره کرد..امیرخندیدوگفت.
-نه هنوز برات زوده..
-وااچی چیو زوده۲۴سالمه بابا..عسل پشت چشمی نازک کردوگفت:
-ایش کی حالاتورو میگیره.
-تو ...مگه نمیدونم برام بال بال میزنی..
-جمع کن بابا ..منو چه به تو ..
-نه اینکه من برات له له میزنم..
-خودت الان گفتی..
-خب بازم میگم..همه زدن زیر خنده..باصدای آهنگ همه رفتن برای رقص از جام بلند شدم..
-کجا؟؟
-میرم بیرون یکم هوابخورم..
-الان؟؟نمیخواد بری ..بریم باهم یکم برقصیم..
آروم تو گوشش گفتم..
-بامن لج نکن میزنم لهت میکنمااا..
خندید وگفت:
-نمیدونستم دست بزن داری ..
-هنوز خیلی مونده تامنو بشناسی...
-اوه اوه پس هنوز اول راهم...
-بله که اول راهی...من دیگه میرم..زود میام نگران نباش..
داخل حیاط شدم سردی هواتنمو لرزوند از راه پله پایین رفتمو نفس عمیقی کشیدم..نگاهی به گل وگیاها انداختم...دست به سینه به آسمون خیره شدم...
-تبریک میگم..
چیزی نگفتم وهمچنان به آسمون خیره موندم..
-رویا...
-اسم منو به زبونت نیار..
-چرااینجوری میکنی؟؟سمتش چرخیدم..چشماش قرمز قرمز شده بود...بوی سیگاروعطرش مخلوط بود...
-میدونی چیه؟ازت متنفرم.توغرورمنو خوردکردی .زیرپات لهش کردی..عرفان بالحن سردی گفت:
-وقتی دوستت ندارمونمیخوام توزندگیم باشی.به زورکه نمیتونم دلمو مجبورکنم عاشقت بشه..اشک چشماموپرکرد.
- چراامدی..من که گفتم نمیخوام ببینمت..اخماشو توهم کشید..
-من بخاطر تو نیومدم بخاطر امیر امدم...تو زره ای برام ارزش نداری..حتی یه سر انگشت..زیاد خودتو دست بالا نگیر...اینوگفتو.. سمت ساختمان راه افتاد...
احساس میکردم نفسم بالانمیاد دستمو روگلوم کشیدم ..بالاخره شکست بغض لعنتی...حرفش تو سرم تکرارشد(تو زره ای برامن ارزش نداری..)
(عرفان)
عربده کشیدمووسایل روی میز وروی زمین ریختم کت توی تنمو بااعصبانیت بیرون آوردم.. انداختمش روی زمین ...موهامو بادوتا دستم بهم ریختم..قطرات اشک یکی یکی سرازیر میشدکی میگه مرد گریه نمیکنه وقتی یه درد تامغزو استخونت نفوذکنه وهمه ای وجودتو بسوزنه وهیچ راهی برای درمانش نباشه ازگریه هم فراتر میره. ...داخل حموم شدم دوش آبو روشن کردم وبالباس رفتم زیرش...شونه هام شروع به لرزیدن کرد..
نویسنده:S..m..a..E
امیر حلقه روتوانگشتم کرد..منم بادستای لرزونویه بغض لعنتی که سعی درخفه کردنم داشت میخواستم حلقه رو تو انگشتش امیربکنم..چشم چرخوندم...عرفانو دیدم که باعجله از در بیرون رفت .حلقه روتودستش کردم ..همه شروع کردن به دست وسوت زدن ..اولین نفرا مامان بابای امیر بهمون تبریک گفتن وبرامون آرزوی خوشبختی کردن بعد از اون زن عمو وبقیه...
کیانوش باشیطنت گفت؛
-امیر گل نمیزنی تو سروصورتم..یه فرجی بشه ماهم راهی خونه ای بخت بشیم..بعدش باابرو به عسل اشاره کرد..امیرخندیدوگفت.
-نه هنوز برات زوده..
-وااچی چیو زوده۲۴سالمه بابا..عسل پشت چشمی نازک کردوگفت:
-ایش کی حالاتورو میگیره.
-تو ...مگه نمیدونم برام بال بال میزنی..
-جمع کن بابا ..منو چه به تو ..
-نه اینکه من برات له له میزنم..
-خودت الان گفتی..
-خب بازم میگم..همه زدن زیر خنده..باصدای آهنگ همه رفتن برای رقص از جام بلند شدم..
-کجا؟؟
-میرم بیرون یکم هوابخورم..
-الان؟؟نمیخواد بری ..بریم باهم یکم برقصیم..
آروم تو گوشش گفتم..
-بامن لج نکن میزنم لهت میکنمااا..
خندید وگفت:
-نمیدونستم دست بزن داری ..
-هنوز خیلی مونده تامنو بشناسی...
-اوه اوه پس هنوز اول راهم...
-بله که اول راهی...من دیگه میرم..زود میام نگران نباش..
داخل حیاط شدم سردی هواتنمو لرزوند از راه پله پایین رفتمو نفس عمیقی کشیدم..نگاهی به گل وگیاها انداختم...دست به سینه به آسمون خیره شدم...
-تبریک میگم..
چیزی نگفتم وهمچنان به آسمون خیره موندم..
-رویا...
-اسم منو به زبونت نیار..
-چرااینجوری میکنی؟؟سمتش چرخیدم..چشماش قرمز قرمز شده بود...بوی سیگاروعطرش مخلوط بود...
-میدونی چیه؟ازت متنفرم.توغرورمنو خوردکردی .زیرپات لهش کردی..عرفان بالحن سردی گفت:
-وقتی دوستت ندارمونمیخوام توزندگیم باشی.به زورکه نمیتونم دلمو مجبورکنم عاشقت بشه..اشک چشماموپرکرد.
- چراامدی..من که گفتم نمیخوام ببینمت..اخماشو توهم کشید..
-من بخاطر تو نیومدم بخاطر امیر امدم...تو زره ای برام ارزش نداری..حتی یه سر انگشت..زیاد خودتو دست بالا نگیر...اینوگفتو.. سمت ساختمان راه افتاد...
احساس میکردم نفسم بالانمیاد دستمو روگلوم کشیدم ..بالاخره شکست بغض لعنتی...حرفش تو سرم تکرارشد(تو زره ای برامن ارزش نداری..)
(عرفان)
عربده کشیدمووسایل روی میز وروی زمین ریختم کت توی تنمو بااعصبانیت بیرون آوردم.. انداختمش روی زمین ...موهامو بادوتا دستم بهم ریختم..قطرات اشک یکی یکی سرازیر میشدکی میگه مرد گریه نمیکنه وقتی یه درد تامغزو استخونت نفوذکنه وهمه ای وجودتو بسوزنه وهیچ راهی برای درمانش نباشه ازگریه هم فراتر میره. ...داخل حموم شدم دوش آبو روشن کردم وبالباس رفتم زیرش...شونه هام شروع به لرزیدن کرد..
نویسنده:S..m..a..E
۱۰۵.۷k
۰۲ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.