فیک (عشق اینه) پارت سی و نهم
به کافه که رسیدم،ماشینو قفل کردم و رفتم توی کافه.هایجین منتظرم نشسته بود و یوجون تو دفتر مدیریت بود که به گارسون گفتم:سلام.لطفا به آقای لی یوجون میگید بیاد اینجا.
گفت:چشم ولی مشکلی پیش اومده؟
گفتم:انگار شما تازه استخدام شدید.ما دوتا خواهرای یوجون هستین.حالا هم برو.
رفت و یوجونو صدا کرد.بلند شدم و بغلش کردم و سلام کردم.نشستیم که هایجین گفت:خب آبجی جونم بگو ببینم.مردیم از کنجکاوی.
گفتم:خب بچه ها یادتونه که دیروز رفتم برای مصاحبه ی کاری؟وقتی رسیدم،شرکتش خیلی بزرگ بود و....(تعریف داستان پیدا شدن تهیونگ)...بعد الآنم باهم تو یه شرکت کار میکنیم.
یوجون خیلی عصبانی گفت:من با اون مرتیکه حرف دارم.باید باهاش حرف بزنم...تو چی؟الان باید کارتو عوض کنی دیگه.
گفتم:نه عوض نمیکنم.
هایجین گفت:انگار دوس داری دوباره همون تراژدی اتفاق بیوفته.
گفتم:ولم کنید.پشیمونم نکنید از گفتنش.من میدونم چی برام خوبه و چی بده.من تو اون شرکت کاری به اون ندارم.اون فقط رئیس منه.الانم باید آروم باشید چون ساعت ۶ میاد اینجا.باهاش قرار دارم؟
یوجون گفت:چی؟...من اونو راه نمیدم تو این کافه.
گفتم:عه...نه بابا.یادت رفته کافه به نام کیه؟ به هردوتون دارم میگم.انقد لجبازی نکنید با من.الان میاد و شما باید باهاش خوب برخورد کنید.ولی باهاش سرد هم باشید.نمیخوام زیاد پرو شه.
هایجین گفت:اصن برای چی میاد؟برای چی قرار گذاشتین؟
گفتم:میخواد توضیح بده که چرا رفته.
بعد هایجین اومد کنارم نشست و دستشو رو دستم گذاشت و گفت:هر تصمیمی بگیری،ما همیشه پشتتیم ولی در صورتیکه بهت آسیبی نرسه.پس مراقب باش چه تضمینی میگیری لطفا.ما نمیخوایم اذیت شی.
سرمو به علامت تایید تکون دادم که صدای در مغازه اومد.نگاه کردن دیدم تهیونگه.منو دید و اومد سر میزم.هایجین و یوجون بلند شدن و یه سلام خشک کردن ولی من بلند نشدم.تهیونگ گفت:نمیخوای بلند شب یه سلامی چیزی بکنی؟
گفتم:نه چرا باید همچین کاری کنم؟
گفت:مثلا من رئیستم.
گفتم:منظورت فقد تو شرکته دیگه؟
اومد نشست جلوم و یوجون گفت:اگه اتفاقی افتاد بهم بگو.من اینجاعم.
تهیونگ گفت:نگران نباشید.خواهرتونو نمیخورم.
هایجین گفت:دیدیم چه بلایی سرش آوردی.
با چشام به هایجین و یوجون فهموندم که برن و تهیونگ گفت:خیلی ازم کینه دارن.کارم سخته انگار.
گفتم:کدوم کار منظورته؟تو فقد اومدی که برام ماجرا رو تعریف کنی
گفت:چشم ولی مشکلی پیش اومده؟
گفتم:انگار شما تازه استخدام شدید.ما دوتا خواهرای یوجون هستین.حالا هم برو.
رفت و یوجونو صدا کرد.بلند شدم و بغلش کردم و سلام کردم.نشستیم که هایجین گفت:خب آبجی جونم بگو ببینم.مردیم از کنجکاوی.
گفتم:خب بچه ها یادتونه که دیروز رفتم برای مصاحبه ی کاری؟وقتی رسیدم،شرکتش خیلی بزرگ بود و....(تعریف داستان پیدا شدن تهیونگ)...بعد الآنم باهم تو یه شرکت کار میکنیم.
یوجون خیلی عصبانی گفت:من با اون مرتیکه حرف دارم.باید باهاش حرف بزنم...تو چی؟الان باید کارتو عوض کنی دیگه.
گفتم:نه عوض نمیکنم.
هایجین گفت:انگار دوس داری دوباره همون تراژدی اتفاق بیوفته.
گفتم:ولم کنید.پشیمونم نکنید از گفتنش.من میدونم چی برام خوبه و چی بده.من تو اون شرکت کاری به اون ندارم.اون فقط رئیس منه.الانم باید آروم باشید چون ساعت ۶ میاد اینجا.باهاش قرار دارم؟
یوجون گفت:چی؟...من اونو راه نمیدم تو این کافه.
گفتم:عه...نه بابا.یادت رفته کافه به نام کیه؟ به هردوتون دارم میگم.انقد لجبازی نکنید با من.الان میاد و شما باید باهاش خوب برخورد کنید.ولی باهاش سرد هم باشید.نمیخوام زیاد پرو شه.
هایجین گفت:اصن برای چی میاد؟برای چی قرار گذاشتین؟
گفتم:میخواد توضیح بده که چرا رفته.
بعد هایجین اومد کنارم نشست و دستشو رو دستم گذاشت و گفت:هر تصمیمی بگیری،ما همیشه پشتتیم ولی در صورتیکه بهت آسیبی نرسه.پس مراقب باش چه تضمینی میگیری لطفا.ما نمیخوایم اذیت شی.
سرمو به علامت تایید تکون دادم که صدای در مغازه اومد.نگاه کردن دیدم تهیونگه.منو دید و اومد سر میزم.هایجین و یوجون بلند شدن و یه سلام خشک کردن ولی من بلند نشدم.تهیونگ گفت:نمیخوای بلند شب یه سلامی چیزی بکنی؟
گفتم:نه چرا باید همچین کاری کنم؟
گفت:مثلا من رئیستم.
گفتم:منظورت فقد تو شرکته دیگه؟
اومد نشست جلوم و یوجون گفت:اگه اتفاقی افتاد بهم بگو.من اینجاعم.
تهیونگ گفت:نگران نباشید.خواهرتونو نمیخورم.
هایجین گفت:دیدیم چه بلایی سرش آوردی.
با چشام به هایجین و یوجون فهموندم که برن و تهیونگ گفت:خیلی ازم کینه دارن.کارم سخته انگار.
گفتم:کدوم کار منظورته؟تو فقد اومدی که برام ماجرا رو تعریف کنی
۱۸.۹k
۱۸ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.