فیک (عشق اینه) پارت سی و هشتم
گفت:نکنننن
گفتم:اصن این غذای من بود.تو اومدی گفتی برای منم سفارش بده.
گفت:ولی سسمو کثیف نکن
گفتم:باشه سس مال تو کلا ولی یه شرطی داره.
گفت:بگو هرچی باشه قبول میکنم.
گفتم:هرچی؟
گفت:اوهوم
گفتم:مرغ سوخاریا برا منه.
بعد غذا رو برداشتم و پاشدم و رفتم توی شرکت.ولی سسم موند اونجا.انگار بچس.بابا سس برا استفاده کردنه.نمیخوام بزارم تو ویترین مغازه که.رفتم تو اتاقم که دیدم در زدن.منشی بود.درو باز کرد و اومد تو.با دیدن غذا ها حس کردم گرسنش شد پس بهش گفتم:بیا تو هم یه تیکه بردار.زیاده.
اومد و برداشت و گفت:یه آقایی به نام هیونجین اومدن شما رو ببینن.
خوشحال شدم و گفتم:بگو بیاد تو.
رفت و به هیونجین گفت.هیونجین اومد تو و تا اومد تو منو دید،من رفتم بغلش.همون موقع تهیونگ درو باز کرد و اومد تو و گفت:ای...این اینجا چیکار داره ا/ت؟
با خودم گفتم:نمیشد یه وقت دیگه بیای؟
هیونجین تا تهیونگ و دید گفت:ا/ت مگه تهیونگ نمرده بود؟ا...این کیه؟
گفتم:داستانش درازه منم تازه فهمیدم.لطفا فعلا به کسی نگو خب؟
گفت:نمیخوای که دوباره باهاش ازدواج کنی؟
تهیونگ گفت:خب بکنه.مشکلی داره؟
هیونجین:آره دارم.نمیدونی اون اوایل که رفته بودی چی کشید.میدونی؟چرا ولش کردی؟
داد زدم و گفتم:این مسئله بین منو تهیونگه.هیونجین لطفا سختش نکن.
هیونجین گفت:ا/ت من الان میرم ولی ساعت ۷...
خندم گرفت و گفتم:ساعت هفت تو کافه خودمون میبینمت.
و هیونجین رفت بیرون.تهیونگ گفت:تو هم با من قرار گذاشتی و هم اون؟
گفتم:آره...تازه ساعت ۵ هم با هایجین و یوجون قرار دارم.میبینی دیگه سرم خیلی شلوغه.وقت آدمایی مثل تو رو ندارم.
گفت:نگران نباش.من یه وقتی این وسط مسطا پیدا میکنم.
گفتم:خیلی پرویی.
گفت:میدونم.حالا هم میخوام غذا و سسمو با تو بخورم.
گفتم:آفرین سر عقل اومدی.
بعد با همدیگه مرغ سوخاری و خوردیم و تهیونگ گفت:من کار دارم باید پرونده امضا کنم.فعلا...
گفتم:خدافظ.
رفت بیرون.اَه امروز چقد قرار دارممم.بیخیال.ساعتو نگاه کردم دیدم چهار و نیمه.زود بلند شدم،پالتومو پوشیدم،سوویچ ماشینو برداشتم و رفتم پایین.سوار ماشینم شدم و رفتم کافه.
گفتم:اصن این غذای من بود.تو اومدی گفتی برای منم سفارش بده.
گفت:ولی سسمو کثیف نکن
گفتم:باشه سس مال تو کلا ولی یه شرطی داره.
گفت:بگو هرچی باشه قبول میکنم.
گفتم:هرچی؟
گفت:اوهوم
گفتم:مرغ سوخاریا برا منه.
بعد غذا رو برداشتم و پاشدم و رفتم توی شرکت.ولی سسم موند اونجا.انگار بچس.بابا سس برا استفاده کردنه.نمیخوام بزارم تو ویترین مغازه که.رفتم تو اتاقم که دیدم در زدن.منشی بود.درو باز کرد و اومد تو.با دیدن غذا ها حس کردم گرسنش شد پس بهش گفتم:بیا تو هم یه تیکه بردار.زیاده.
اومد و برداشت و گفت:یه آقایی به نام هیونجین اومدن شما رو ببینن.
خوشحال شدم و گفتم:بگو بیاد تو.
رفت و به هیونجین گفت.هیونجین اومد تو و تا اومد تو منو دید،من رفتم بغلش.همون موقع تهیونگ درو باز کرد و اومد تو و گفت:ای...این اینجا چیکار داره ا/ت؟
با خودم گفتم:نمیشد یه وقت دیگه بیای؟
هیونجین تا تهیونگ و دید گفت:ا/ت مگه تهیونگ نمرده بود؟ا...این کیه؟
گفتم:داستانش درازه منم تازه فهمیدم.لطفا فعلا به کسی نگو خب؟
گفت:نمیخوای که دوباره باهاش ازدواج کنی؟
تهیونگ گفت:خب بکنه.مشکلی داره؟
هیونجین:آره دارم.نمیدونی اون اوایل که رفته بودی چی کشید.میدونی؟چرا ولش کردی؟
داد زدم و گفتم:این مسئله بین منو تهیونگه.هیونجین لطفا سختش نکن.
هیونجین گفت:ا/ت من الان میرم ولی ساعت ۷...
خندم گرفت و گفتم:ساعت هفت تو کافه خودمون میبینمت.
و هیونجین رفت بیرون.تهیونگ گفت:تو هم با من قرار گذاشتی و هم اون؟
گفتم:آره...تازه ساعت ۵ هم با هایجین و یوجون قرار دارم.میبینی دیگه سرم خیلی شلوغه.وقت آدمایی مثل تو رو ندارم.
گفت:نگران نباش.من یه وقتی این وسط مسطا پیدا میکنم.
گفتم:خیلی پرویی.
گفت:میدونم.حالا هم میخوام غذا و سسمو با تو بخورم.
گفتم:آفرین سر عقل اومدی.
بعد با همدیگه مرغ سوخاری و خوردیم و تهیونگ گفت:من کار دارم باید پرونده امضا کنم.فعلا...
گفتم:خدافظ.
رفت بیرون.اَه امروز چقد قرار دارممم.بیخیال.ساعتو نگاه کردم دیدم چهار و نیمه.زود بلند شدم،پالتومو پوشیدم،سوویچ ماشینو برداشتم و رفتم پایین.سوار ماشینم شدم و رفتم کافه.
۱۸.۱k
۱۷ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.