میگذرم از میان رهگذران مات

می‌گذرم از میان رهگذران مات
می‌نگرم در نگاه رهگذران کور

این‌همه اندوه در وجودم و من لال
این‌همه غوغاست در کنارم و من دور

دیگر در قلب من نه عشق نه احساس
دیگر در جان من نه شور نه فریاد

دشتم اما در او نه ناله‌ی مجنون
کوهم اما در او نه تیشه‌ی فرهاد

هیچ نه انگیزه‌ای که هیچم، پوچم
هیچ نه اندیشه‌ای که سنگم، چوبم

همسفر قصه‌های تلخ غریبم
رهگذر کوچه‌های تنگِ غروبم

آن‌همه خورشیدها که در من می‌سوخت
چشمه‌ی اندوه شد زِ چشمِ ترم ریخت

کاخِ امیدی که برده بودم تا ماه
آه که آوار غم شد و به سرم ریخت

زورق سرگشته‌ام که در دل امواج
هیچ نبیند نه ناخدا نه خدا را

موج ملالم که در سکوت و سیاهی
می‌کشم این جانِ از امَید جدا را

می‌گذرم از میان رهگذارن مات
می‌شمرم میله‌های پنجره‌ها را

می‌نگرم در نگاه رهگذران کور
می‌شنوم قیل و قال زنجیره‌ها را...

#فریدون_مشیری
دیدگاه ها (۱۲)

از رفتن پاییــــز غصـــه نخور!زمســـــتان برای ما دلتنگهافصل...

ڪریسمس نه یه زمانه و نه یه فصل، بلڪه یڪ یادبوده،در واقع گرا...

بی تودر نخستین قدم های این فصل سردآه هایم سراسر زمستانند...م...

برف نگرانم نمی کند.حصار یخ رنجم نمی دهد،زیرا پایداری می کنم ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط