Devil...
Devil...
پارت سی و سوم
__________________
ویو ا.ت
ات:چ،چرا...چرا میخوای من رو بکشی ...
_یعنی نفهمیدی؟!...چون کشتن تو باعث میشه من آزاد بشم...دیگه لازم نیست به خدایان جهنم جواب پس بدم ...شاید برای تو یک هفته ناراحت بشم که کشتمت ولی در عوض تا آخر عمرم خوشحال میمونم ...
ات:اگر عمری نمونده باشه چی؟!
_یعنی چی؟!
ات: تو نه ساله تبعید شدی پس یعنی نه ساله تو این زمینی ولی این بدن که نه سال زندگی نکرده ...ممکنه همین که به انسان کامل تبدیل بشی روز مرگت فرا برسه و بمیری ...
جونگکوک نیشخندی به ات زد
_بالاخره هر نقشه یه ایراد هایی داره... ولی مهم اینه که حداقل به خواستم میرسم...
ات: جونگکوک تو...
_تا روز موعودت اینجا میمونی کوچولوی احمق...
جونگکوک از اتاق بیرون رفت و در رو قفل کرد ...
ا.ت:باید یه راهی برای فرار پیدا کنم ....
نگاهی به اطرافش انداخت کدوم راه فراری !؟ خونه ایی که سر تا سرش دوربین و نگهبان هست ...راه فرار نداره ...
روی تخت دراز کشید با اینکه خوابش نمیامد ولی یه گیجی و منگی عجیبی سراغش اومده بود ...چشماش بسته شد و به خوابی عمیق فرو رفت ....
_____________________
چشمش رو باز کرد ...تا چشم میدید همش درخت بود...نگاهی به اطرافش انداخت ...اینجا چیکار میکرد ؟!
خواست قدیمی برداره اما انگار پاهاش قفل شده بود به زمین ......سرش رو بالا اورد که با گرگی بزرگ و سیاه روبرو شد ...چشمای قرمز گرگ بهش زل زده بود...
سعی کرد پاهاش رو از روی زمین بلند کنه اما امکان پذیر نبود...تمام تلاشش رو میکرد. و هر لحظه گرگ مشکی رنگ نزدیکش میشد...با کلی تلاش پاش رو بیرون کشید و شروع به دویدن کرد خیلی از جای اولش دور شده. بود ....به کنارش،راه اونور که به یه ردیف درخت جدا شده بود نگاه کرد ... گرگ پا به پاش داشت میدوید ...در لحظه گرگ جاش رو با انسانی با بال هایی مشکی عوض شد و بهش تبدیل شد ...حالا بالا سرش بود ....تا اومد شیب بگیره سمتش ات با یه مرداب مواجه شد ...رفتن داخل مرداب کار خطرناکی بود اما تنها راه هم بود وارد مرداب شد پاهاش هر لحظه بیشتر فرو میرفتند انگار گیاهان داخل مرداب دور پاهاش میپیچیدند
با کلی سختی بیرون اومد که شخصی با بال های مشکی رو جلوش دید ...
ات:ت،تو کی هستی ...
مرد ساکت بود و با چشمانی قرمز بهش خیره شده بود هی جلوتر میرفت ....
ا.ت چند قدم عقب رفت که از بلندی پرت شد ...مرداب جاش رو با پرتگاهی عمیق و بزرگ عوض کرده بود...
چشمش به چشمان قرمز مرد افتاد...مرد آروم خندید و دست تکان داد....
________________
با سرعت از خواب بلند شد ....نگاهی به اطرافش انداخت همون اتاقی قبلی بود....بلند شد ...ولی پاهاش توان راه رفتن نداشتند و افتاد روی زمین که....
نظر یادت نره رفیق !
کادوی تولد جونگکوکی :)
#bts#army#fake#BANGTAN#BTS#ARMY#JUNGKOOK#Jk
پارت سی و سوم
__________________
ویو ا.ت
ات:چ،چرا...چرا میخوای من رو بکشی ...
_یعنی نفهمیدی؟!...چون کشتن تو باعث میشه من آزاد بشم...دیگه لازم نیست به خدایان جهنم جواب پس بدم ...شاید برای تو یک هفته ناراحت بشم که کشتمت ولی در عوض تا آخر عمرم خوشحال میمونم ...
ات:اگر عمری نمونده باشه چی؟!
_یعنی چی؟!
ات: تو نه ساله تبعید شدی پس یعنی نه ساله تو این زمینی ولی این بدن که نه سال زندگی نکرده ...ممکنه همین که به انسان کامل تبدیل بشی روز مرگت فرا برسه و بمیری ...
جونگکوک نیشخندی به ات زد
_بالاخره هر نقشه یه ایراد هایی داره... ولی مهم اینه که حداقل به خواستم میرسم...
ات: جونگکوک تو...
_تا روز موعودت اینجا میمونی کوچولوی احمق...
جونگکوک از اتاق بیرون رفت و در رو قفل کرد ...
ا.ت:باید یه راهی برای فرار پیدا کنم ....
نگاهی به اطرافش انداخت کدوم راه فراری !؟ خونه ایی که سر تا سرش دوربین و نگهبان هست ...راه فرار نداره ...
روی تخت دراز کشید با اینکه خوابش نمیامد ولی یه گیجی و منگی عجیبی سراغش اومده بود ...چشماش بسته شد و به خوابی عمیق فرو رفت ....
_____________________
چشمش رو باز کرد ...تا چشم میدید همش درخت بود...نگاهی به اطرافش انداخت ...اینجا چیکار میکرد ؟!
خواست قدیمی برداره اما انگار پاهاش قفل شده بود به زمین ......سرش رو بالا اورد که با گرگی بزرگ و سیاه روبرو شد ...چشمای قرمز گرگ بهش زل زده بود...
سعی کرد پاهاش رو از روی زمین بلند کنه اما امکان پذیر نبود...تمام تلاشش رو میکرد. و هر لحظه گرگ مشکی رنگ نزدیکش میشد...با کلی تلاش پاش رو بیرون کشید و شروع به دویدن کرد خیلی از جای اولش دور شده. بود ....به کنارش،راه اونور که به یه ردیف درخت جدا شده بود نگاه کرد ... گرگ پا به پاش داشت میدوید ...در لحظه گرگ جاش رو با انسانی با بال هایی مشکی عوض شد و بهش تبدیل شد ...حالا بالا سرش بود ....تا اومد شیب بگیره سمتش ات با یه مرداب مواجه شد ...رفتن داخل مرداب کار خطرناکی بود اما تنها راه هم بود وارد مرداب شد پاهاش هر لحظه بیشتر فرو میرفتند انگار گیاهان داخل مرداب دور پاهاش میپیچیدند
با کلی سختی بیرون اومد که شخصی با بال های مشکی رو جلوش دید ...
ات:ت،تو کی هستی ...
مرد ساکت بود و با چشمانی قرمز بهش خیره شده بود هی جلوتر میرفت ....
ا.ت چند قدم عقب رفت که از بلندی پرت شد ...مرداب جاش رو با پرتگاهی عمیق و بزرگ عوض کرده بود...
چشمش به چشمان قرمز مرد افتاد...مرد آروم خندید و دست تکان داد....
________________
با سرعت از خواب بلند شد ....نگاهی به اطرافش انداخت همون اتاقی قبلی بود....بلند شد ...ولی پاهاش توان راه رفتن نداشتند و افتاد روی زمین که....
نظر یادت نره رفیق !
کادوی تولد جونگکوکی :)
#bts#army#fake#BANGTAN#BTS#ARMY#JUNGKOOK#Jk
۱۷.۸k
۱۰ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.