POV:
POV:
شب عروسیته و قراره که تو ازدواج اجباری کنی
به اجبار خانوادت راضی به ازدواج شدی اصلا فکرشم نمیکردی که قراره با کی ازدواج کنی اون فرد خیلی جذاب و خوشتیپیه ولی اخلاقش اصلا شبیه ظاهرش نیست
اون فرد خیلی بداخلاق و روانیه و تو خیلی ازش میترسی و برای ازدواج با این فرد ترس داری
توی اتاق تالار تنها نشستی و مهمان ها منتظرت هستند توی اتاق در حال گریه کردن هستی و اصلا از این ازدواج راضی نیستی ولی گریه کردن چاره ای به حالت نمیکرد تو خیلی به اون فرد گفتی که ازدواج رو بهم بزنه ولی اون یه روانیه درجه یکه و به هیچی راضی نیست
بنابراین تصمیم گرفتی که خودت قهرمان خودت بشی
دست از گریه کردن برداشتی و به آرومی در اتاق رو باز کردی و به سمت خروجی رفتی
میدونستی اگه از خروجی اصلی بری اون روانی گیرت میندازه بخاطر همین از یه خروجی دیگه رفتی که کسی اونجا نبود وقتی از تالار خارج شدی دم لباس عروست رو گرفتی و با اون کفش ها شروع به دویدن کردی دویدن با اون کفش ها برات سخت بود ولی چاره ای جز این نداشتی اینقدر دویدی که پاهات درد گرفت و ایستادی و ناگهان چشمت به ماشینی خورد که بنظر میرسید کسی داخل اون ماشینه و به سمت اون ماشین رفتی و به شیشه زدی و از اون فردی که داخل ماشین بود خواهش میکردی که شیشه رو بده پایین تا با تلفنش زنگ به دوستت بزنی تا بیاد دنبالت
منتظر بودی تا شیشه ماشین پایین بیاد ولی به جاش در ماشین باز شد و اون فردی که از ماشین پیاده شد همون روانی بود که میخواستی باهاش ازدواج کنی با شک و ترس بهش نگاه میکردی که بهت گفت:
"با این کارت همه رو نگران کردی خانم کوچولو، کار خوبی نیست که از دست همسرت فرار کنی عزیزم"
داشتی با ترس بهش نگاه میکردی و میخواستی از دستش فرار کنی که بازوت رو گرفت و به سمت ماشین کشید و داخل ماشین بردت و خودش هم سوار شد و با تمام سرعت حرکت کرد و تو بهش گفتی:
"من با توی روانی ازدواج نمیکنم"
ناگهان دیدی که اون تالار رو رد کرد و گفتی:
"کجا میری؟"
"مگه نگفتی نمیخوای ازدواج کنی"
"کجا داری میری"
"میریم خونمون عزیزم شاید بهتره موقع ازواج بچمون پیشمون باشه"
نویسنده: میخواستم توی فیلم بنویسم ولی خب نشد گفتم اینطوری بهتره
شب عروسیته و قراره که تو ازدواج اجباری کنی
به اجبار خانوادت راضی به ازدواج شدی اصلا فکرشم نمیکردی که قراره با کی ازدواج کنی اون فرد خیلی جذاب و خوشتیپیه ولی اخلاقش اصلا شبیه ظاهرش نیست
اون فرد خیلی بداخلاق و روانیه و تو خیلی ازش میترسی و برای ازدواج با این فرد ترس داری
توی اتاق تالار تنها نشستی و مهمان ها منتظرت هستند توی اتاق در حال گریه کردن هستی و اصلا از این ازدواج راضی نیستی ولی گریه کردن چاره ای به حالت نمیکرد تو خیلی به اون فرد گفتی که ازدواج رو بهم بزنه ولی اون یه روانیه درجه یکه و به هیچی راضی نیست
بنابراین تصمیم گرفتی که خودت قهرمان خودت بشی
دست از گریه کردن برداشتی و به آرومی در اتاق رو باز کردی و به سمت خروجی رفتی
میدونستی اگه از خروجی اصلی بری اون روانی گیرت میندازه بخاطر همین از یه خروجی دیگه رفتی که کسی اونجا نبود وقتی از تالار خارج شدی دم لباس عروست رو گرفتی و با اون کفش ها شروع به دویدن کردی دویدن با اون کفش ها برات سخت بود ولی چاره ای جز این نداشتی اینقدر دویدی که پاهات درد گرفت و ایستادی و ناگهان چشمت به ماشینی خورد که بنظر میرسید کسی داخل اون ماشینه و به سمت اون ماشین رفتی و به شیشه زدی و از اون فردی که داخل ماشین بود خواهش میکردی که شیشه رو بده پایین تا با تلفنش زنگ به دوستت بزنی تا بیاد دنبالت
منتظر بودی تا شیشه ماشین پایین بیاد ولی به جاش در ماشین باز شد و اون فردی که از ماشین پیاده شد همون روانی بود که میخواستی باهاش ازدواج کنی با شک و ترس بهش نگاه میکردی که بهت گفت:
"با این کارت همه رو نگران کردی خانم کوچولو، کار خوبی نیست که از دست همسرت فرار کنی عزیزم"
داشتی با ترس بهش نگاه میکردی و میخواستی از دستش فرار کنی که بازوت رو گرفت و به سمت ماشین کشید و داخل ماشین بردت و خودش هم سوار شد و با تمام سرعت حرکت کرد و تو بهش گفتی:
"من با توی روانی ازدواج نمیکنم"
ناگهان دیدی که اون تالار رو رد کرد و گفتی:
"کجا میری؟"
"مگه نگفتی نمیخوای ازدواج کنی"
"کجا داری میری"
"میریم خونمون عزیزم شاید بهتره موقع ازواج بچمون پیشمون باشه"
نویسنده: میخواستم توی فیلم بنویسم ولی خب نشد گفتم اینطوری بهتره
۸.۸k
۱۹ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.