کاش حوصله داشتم بیشتر و بهتر حرف بزنم درباره این که تلخی
کاش حوصله داشتم بیشتر و بهتر حرف بزنم درباره این که تلخی ماجراهای موسوم به "علاقه مجازی" برای من ، کدر شدن معنای دقیق و دلربای "دوست داشتن" است...
این عشقهای اشتراکی، این برایت می میرم ها که گاهی مطلقا بی معنا و پوک و حتی کودکانه اند ، ما را غافل می کند از مفهومی که می توانست نجاتمان بدهد در مهلکه هولناکی که نامش را گذاشته ایم روزمرگی...
نه که بگویم در مجازستان نمی توان دل بست ، من خودم دلگرم کننده ترین رابطه عاطفی زندگیم را مدیون همین صفحه بی روح هستم...
دارم درباره ادعایی حرف می زنم که بوی گند بی عملی شان را از دور هم می توان حس کرد...
خلاصه که من با سپیدشدن ریشم تازه آموخته ام تمام حرمت علاقه از مداراست. این که به کسی توهین کنی و بعد بگویی دوستش داری، رفتار روان پریشانه ای است که باید مداوا شود و این که کسی به تو بگوید دوستت دارد و بعد فکر کنی خبری شده و حق داری خراشی به دلش بیندازی ، رفتار روان پریشانه دیگری است که به همان میزان نیاز به مداوا دارد...
چقدر حرف می زنم از بس که ذهنم آشفته است این روزها. از من به شما دوسه نصیحت:
نخست این که شهامت گفتن و شرافت شنیدن "نه" را داشته باشیم. مخصوصا شنیدنش را. بالغیم اگر به نخواسته شدن تن بدهیم، و به کسی که ما را نخواسته احترام بگذاریم...
دوم این که از یاد نبریم گاهی نقاب هایی
می زنیم که از دردهای بزرگتری فرار کنیم. مثلا نقاب "من عاشقی دلباخته ام" را
می زنیم، که از تنهایی خود یا ترسمان از نزدیک شدن به آدم ها فرار کنیم. وقتی خودمان هم نقابی را که برای فریفتن بقیه زده ایم باور کنیم، کلاهمان بدطور پس معرکه
می ماند...
سوم این که درک کنیم کسی که ما را
نمی خواهد یا علاقه ما را پس می زند، هزار دلیل برای کارش دارد. دشمنش نشویم. بپذیریم، فراموش کنیم و زندگی کنیم.
به همین سادگی...
من که نفهمیدم چه گفتم مادیان سمج کلافگی نگذاشت تمرکز کنم. شما روی دوست داشتن کسانی که دوست دارید تمرکز کنید و دلخوری و نفرت را به کفتارها واگذار کنید...
حتی همین کفتارهای خوش صحبت خوش بوی اطراف...
این عشقهای اشتراکی، این برایت می میرم ها که گاهی مطلقا بی معنا و پوک و حتی کودکانه اند ، ما را غافل می کند از مفهومی که می توانست نجاتمان بدهد در مهلکه هولناکی که نامش را گذاشته ایم روزمرگی...
نه که بگویم در مجازستان نمی توان دل بست ، من خودم دلگرم کننده ترین رابطه عاطفی زندگیم را مدیون همین صفحه بی روح هستم...
دارم درباره ادعایی حرف می زنم که بوی گند بی عملی شان را از دور هم می توان حس کرد...
خلاصه که من با سپیدشدن ریشم تازه آموخته ام تمام حرمت علاقه از مداراست. این که به کسی توهین کنی و بعد بگویی دوستش داری، رفتار روان پریشانه ای است که باید مداوا شود و این که کسی به تو بگوید دوستت دارد و بعد فکر کنی خبری شده و حق داری خراشی به دلش بیندازی ، رفتار روان پریشانه دیگری است که به همان میزان نیاز به مداوا دارد...
چقدر حرف می زنم از بس که ذهنم آشفته است این روزها. از من به شما دوسه نصیحت:
نخست این که شهامت گفتن و شرافت شنیدن "نه" را داشته باشیم. مخصوصا شنیدنش را. بالغیم اگر به نخواسته شدن تن بدهیم، و به کسی که ما را نخواسته احترام بگذاریم...
دوم این که از یاد نبریم گاهی نقاب هایی
می زنیم که از دردهای بزرگتری فرار کنیم. مثلا نقاب "من عاشقی دلباخته ام" را
می زنیم، که از تنهایی خود یا ترسمان از نزدیک شدن به آدم ها فرار کنیم. وقتی خودمان هم نقابی را که برای فریفتن بقیه زده ایم باور کنیم، کلاهمان بدطور پس معرکه
می ماند...
سوم این که درک کنیم کسی که ما را
نمی خواهد یا علاقه ما را پس می زند، هزار دلیل برای کارش دارد. دشمنش نشویم. بپذیریم، فراموش کنیم و زندگی کنیم.
به همین سادگی...
من که نفهمیدم چه گفتم مادیان سمج کلافگی نگذاشت تمرکز کنم. شما روی دوست داشتن کسانی که دوست دارید تمرکز کنید و دلخوری و نفرت را به کفتارها واگذار کنید...
حتی همین کفتارهای خوش صحبت خوش بوی اطراف...
۴۲.۵k
۱۳ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.