p23💕
p23💕
جین. آبمیوه همراه با دارو
کوچیک بود سر کشیدم پرت کردم سمتش
ات. مرسییی
رفتیم سمت اتاق شکنجه که زیرزمین بود
نور قرمز چراغ فضای اتاق رو دارک کرده بود
ات. خب خب اینجا چی داریم
رفتم و از کنار تمام وسایل شکنجه که توی کمد باز و دیوار و میز بود رد شدم و نگاشون کردم بعدم رفتم پشت سرش و جلوی گوشش گفتم
ات. یه قربانی؟یا گروگان؟شایدم یه بیچاره
اومدم جلوش رو صندلی نشستم
ات. همونطور که میبینی کلی وسیله اینجاست که هر کدوم دردناک تر از اون یکیه و میتونم هر بلایی سرت بیارم پس زبون باز کن و بگو پارک جیمین توی این چند ماه چیکارا میخواد بکنه
&.........نمیدونم
ات. آها پس نمیخوای بگی
پرونده ی رو میز رو باز کردم
ات. لی یونگ هه (اسم این مرده) ۳۲ ساله
کیم بورا ۳۰ ساله و لی سو هی ۵ ساله
شیش ساله ازدواج کردی و بورا و سوهی هردو خونن سوهی هم مهدکودک آفتاب میره ساعت هشت صبح تا پنج بعد از ظهر
یونگ هه. لطفاً با خانوادم کار نداشته باش
ات. پس حرف بزن
یونگ هه ........
ات. خیلی خب
بلند شدم و رفتم پیش میز ده تا شمع دورتا دور میز چیده شده بود
ات. فندک
یونگی بهم فندک داد منم شمع هارو روشن کردم
ات. اینطوری قشنگ تره
رفتم سمت دیوار و به شلاقا دست زدم
ات. کدومو دوست داری؟عاممم این که نازک تره بهتره
نازک ترین شلاق رو که دردش بیشتره برداشتم
رفتم جلو و اولین ضربه رو زدم که داد زد
ات. خب .. حرف نمیزنی؟
بازم سکوت کرد
چند تا ضربه شلاق بهش زدم و رفتم عقب
ات. بگین بادیگارد بیاد تو با شلاق بزنتش نمیخوام اول کار خسته شم
بادیگارد اومد و میزدش و من سوال میپرسیدم ولی جواب نمیداد
کل بندش زخم زخم بود زخمای عمیق و خونی
ات. بسه
ات. مثل اینکه شلاق جواب نمیده نه
پاشدم رفتم پیش آمپولا و دارو ها .. سه تا آمپول بزرگ و داروهای تزریقی ای که کشنده نبودن اما درد وحشتناکی رو وارد بدن میکردن و خیلی داغ بودن روی میز بود کل دارو رو توی آمپول کشیدم و رفتم جلوش
ات. این دارو رو باید بشناسی نه؟حرف بزن وگرنه به مدت ۲۴ ساعت باید درد بکشی
یونگ هه. چیزی نمیدونم
ات. که اینطور
آمپول رو واردش کردم و مواد رو یجا تزریق کردم و بیرون کشیدم جیغ میزد و داد میکشید و گریه میکرد
ات. خودت خواستی تقصیر من نیست
شمع هایی که توی جاشون آب شده بودن رو نگاه کردم رفتم جلو و دوتاشو برداشتم فوت کردم بعدم ریختمش رو بدنش بیشتر داد زد
خیلی دردناکه
کل شعمارو رو بدنش خالی کردم
ات. هنوزم حرف نمیزنی
یونگ هه. من چیزی نمیدونم اهه
ات. آها
ات. یه ساعت دیگه برمیگردم به نفعته حرف بزنی
رفتیم بیرون
یونگی. خوبی
ات. قبلا حالم بد میشد ولی الان برام مهمه که حرف بزنه پس باید اینکارو انجام بدم یجورایی چون باید ازش حرف بکشم برام اوکیه اذیت نمیشم راحتم انگار دیگه بدم نمیاد
جین. آبمیوه همراه با دارو
کوچیک بود سر کشیدم پرت کردم سمتش
ات. مرسییی
رفتیم سمت اتاق شکنجه که زیرزمین بود
نور قرمز چراغ فضای اتاق رو دارک کرده بود
ات. خب خب اینجا چی داریم
رفتم و از کنار تمام وسایل شکنجه که توی کمد باز و دیوار و میز بود رد شدم و نگاشون کردم بعدم رفتم پشت سرش و جلوی گوشش گفتم
ات. یه قربانی؟یا گروگان؟شایدم یه بیچاره
اومدم جلوش رو صندلی نشستم
ات. همونطور که میبینی کلی وسیله اینجاست که هر کدوم دردناک تر از اون یکیه و میتونم هر بلایی سرت بیارم پس زبون باز کن و بگو پارک جیمین توی این چند ماه چیکارا میخواد بکنه
&.........نمیدونم
ات. آها پس نمیخوای بگی
پرونده ی رو میز رو باز کردم
ات. لی یونگ هه (اسم این مرده) ۳۲ ساله
کیم بورا ۳۰ ساله و لی سو هی ۵ ساله
شیش ساله ازدواج کردی و بورا و سوهی هردو خونن سوهی هم مهدکودک آفتاب میره ساعت هشت صبح تا پنج بعد از ظهر
یونگ هه. لطفاً با خانوادم کار نداشته باش
ات. پس حرف بزن
یونگ هه ........
ات. خیلی خب
بلند شدم و رفتم پیش میز ده تا شمع دورتا دور میز چیده شده بود
ات. فندک
یونگی بهم فندک داد منم شمع هارو روشن کردم
ات. اینطوری قشنگ تره
رفتم سمت دیوار و به شلاقا دست زدم
ات. کدومو دوست داری؟عاممم این که نازک تره بهتره
نازک ترین شلاق رو که دردش بیشتره برداشتم
رفتم جلو و اولین ضربه رو زدم که داد زد
ات. خب .. حرف نمیزنی؟
بازم سکوت کرد
چند تا ضربه شلاق بهش زدم و رفتم عقب
ات. بگین بادیگارد بیاد تو با شلاق بزنتش نمیخوام اول کار خسته شم
بادیگارد اومد و میزدش و من سوال میپرسیدم ولی جواب نمیداد
کل بندش زخم زخم بود زخمای عمیق و خونی
ات. بسه
ات. مثل اینکه شلاق جواب نمیده نه
پاشدم رفتم پیش آمپولا و دارو ها .. سه تا آمپول بزرگ و داروهای تزریقی ای که کشنده نبودن اما درد وحشتناکی رو وارد بدن میکردن و خیلی داغ بودن روی میز بود کل دارو رو توی آمپول کشیدم و رفتم جلوش
ات. این دارو رو باید بشناسی نه؟حرف بزن وگرنه به مدت ۲۴ ساعت باید درد بکشی
یونگ هه. چیزی نمیدونم
ات. که اینطور
آمپول رو واردش کردم و مواد رو یجا تزریق کردم و بیرون کشیدم جیغ میزد و داد میکشید و گریه میکرد
ات. خودت خواستی تقصیر من نیست
شمع هایی که توی جاشون آب شده بودن رو نگاه کردم رفتم جلو و دوتاشو برداشتم فوت کردم بعدم ریختمش رو بدنش بیشتر داد زد
خیلی دردناکه
کل شعمارو رو بدنش خالی کردم
ات. هنوزم حرف نمیزنی
یونگ هه. من چیزی نمیدونم اهه
ات. آها
ات. یه ساعت دیگه برمیگردم به نفعته حرف بزنی
رفتیم بیرون
یونگی. خوبی
ات. قبلا حالم بد میشد ولی الان برام مهمه که حرف بزنه پس باید اینکارو انجام بدم یجورایی چون باید ازش حرف بکشم برام اوکیه اذیت نمیشم راحتم انگار دیگه بدم نمیاد
۹.۴k
۰۹ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.