رمان پادشاه زندگیم
رمان پادشاه زندگیم
پارت ۳۹
دیانا، بعد چند دقیقه با گریه خوابم برد
ارسلان، نفاساش منظم شد که فهمیدم خوابید آروم سرشو گذاشت رو بالشت بعد خودمم کنارش دراز کشیدم
.... چند ساعت بعد به وقت ظهر ....
دیانا، دوباره یاد خوابم افتاد بغض کردم برگشتم به طرف ارسلان رفتم تو بغلش
ارسلان، احساس کردم یه موجودی توی بغلم ول میخوره چشمام و باز کردم دیدم دیانا چشماشو نگاه کردم توش بغض حلقه شده بود میتونستم حدس بزنم یاده خوابش افتاده دستمو رو چشاش گذاشتم
دیانا، ارسلان اگه این اتفاق بیوفته چی من میمیرم
ارسلان، نمیافته تو تا آخر دنیا پیش خودمی زندگی حالا بغض نکن
دیانا، چشمام و بستم که اشکم اومد
ارسلان، با دستم اشکاشو پاک کردم بوسه ای روی چشماش زدم
پارت ۳۹
دیانا، بعد چند دقیقه با گریه خوابم برد
ارسلان، نفاساش منظم شد که فهمیدم خوابید آروم سرشو گذاشت رو بالشت بعد خودمم کنارش دراز کشیدم
.... چند ساعت بعد به وقت ظهر ....
دیانا، دوباره یاد خوابم افتاد بغض کردم برگشتم به طرف ارسلان رفتم تو بغلش
ارسلان، احساس کردم یه موجودی توی بغلم ول میخوره چشمام و باز کردم دیدم دیانا چشماشو نگاه کردم توش بغض حلقه شده بود میتونستم حدس بزنم یاده خوابش افتاده دستمو رو چشاش گذاشتم
دیانا، ارسلان اگه این اتفاق بیوفته چی من میمیرم
ارسلان، نمیافته تو تا آخر دنیا پیش خودمی زندگی حالا بغض نکن
دیانا، چشمام و بستم که اشکم اومد
ارسلان، با دستم اشکاشو پاک کردم بوسه ای روی چشماش زدم
۷.۶k
۰۸ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.